Fear

Fear

T.ME/BTSNSFW


لیوانای کاغذیِ رنگی که کف خیابون افتاده بودن و صدای خنده‌های همیشگی جونگکوک که باعث میشد همه برای ثانیه ای غم هاشـونو دور بریزن و با کوچولوی جمعشون بخندن؛ هرچند جیمین از همیشه بی جون تر روی آسفالت سخت خیابون دراز کشیده بود و به آسمونِ مشکی و بی تقصی نگاه میکرد که تا چندثانیه پیش چیزی نبود جز سیاهیِ مطلق و ماهی که اون وسط خودنمایی میکرد اما الان پر از ستاره شده بود، ستـاره های چشمای بی نظیر یونگی!!


"تو چشات ستاره داری هیونگ"

پسربزرگتر آبنباتو از دهنش بیرون آورد و همونطور که به جیمینِ کاملا مست شده خیره شده بود نامجون رو خطاب قرار داد

"چندبار گفتم نزارید این بچه مست کنه؟"

"هوی.. من جدی گفتم"


و بعد کاملا حق به جانب از روی زمین بلند شد و خواست به موتورش تکیه بده اما با یادآوری اینکه قبل از مست کردن همه موتورا رو جا به جا کردن سعی کرد جلوی سقـوطشو بگیره ولی چندان هم موفق نشد، سر و صدایی که اکیپشون توی خیابون خلوت به پا کرده بود قابلیت داشت باعث شه هر آدمی سردرد بگیره چه برسـه جیمینی که همیشه توی مستی تمام دردهای جهان به بدن درمونده و کلافه‌اش راه پیدا میکنن


"هی یونگ‌، جیمینو ببر خونه حالش بد میشه الان"

"هِممم باشه"


زیر کمر پسر ریزجثه ی کنارشو گرفت و سعی داشت به بوی الکل بی‌توجه باشه و کار اسونی هم بود، عطـر تنِ جیمین قابلیت داشت همه ی بوهای جهانو خنثی کنه.

"یونگی.."

"هِم؟"

"واقعا میخوای باهاش ازدواج کنی؟"

"مجبورم"

"اوه"

با رسیدن به بالای پل و یعنی رسیدن به ماشین یونگی، پسرکوچیکتر تصمیم گرفت بیشتر از این هیونگشو همراهی نکنه و دلایل منطقیِ خودشو داشت. نفس عمیقی کشید و بی توجه به اینکه ممکنه از پل بیوفته روی لبـه ی آهنیش ایستاد


"داری چه غلطی میکنی؟"

"اگه بمیرم چی؟"

بدون اینکه به یونگی اجازه ی حرف زدن بده ادامه داد

"ناراحت میشی؟ گریه میکنی؟ برای کسی که همیشه عاشقت بود؟"

"بیا پایین اگه نمیخوای واقعا بمیری"


پسرکوچیکتر قهقه بلندی زد و یقه هودیِ خاکستری رنگ یونگی رو بین انگشتـهای لاغر و کوچیکش فشرد، انگشتهایی ک حالا هیچ جونی نداشتن. 

"تو میدونی دوسِت دارم، پـس... اِمممم... بذار ببوسمت"

"ببوس"

خلاصه گفت و همونطور که دستای مردونه اشو دور کمر باریک و معلق جیمین حلقه میکرد لبهاشـو روی لبهای درشت، سرخ و پرستیدنیِ اون پسر گذاشت. نفسای داغی که حالا بدون هیچ فاصله ای به هم برخورد می کرد، لبای خیسی که با زیباترین ریتم جهان روی هم حرکت می کردن و درنهایت پسرکی که جز معشوقه اش هیچی از دنـیای کوچیکش نمی‌خواست!!


بعد از تموم کردنِ بوسه دو قدم عقب رفت و برای حفظ تعادلش میله رو محکم گرفت

"واقعا فکرمیکنی من چیزی برای از دست دادن دارم هیونگ؟"

"نداری! برای همینه دارم میگم بیام پایین"

"اگه نیام مجبورم میکنی؟.. فــااککک این ارتفاع زیاده ها... صبـــر کن"


با کشیده و مست ترین حالت ممکن لب زد و زیپ سوییشرتش رو تا اخر بالا کشید، اون بوسه هم برای لذت این دنیا و هم دنیایی که قرار بود بهش سفـر کنه کافی بود... یا حداقل اینطور فکر می کرد پس بعد از گذاشتن کلاه روی موهای لخت و روشنـش نفس عمیقی کشید و ادامـه داد

"یونگـی... حوصله حرفای عاشقانه و عرفــانی رو نـــدارم، بگم خوشبخت شی با اون هــرزه؟ هاااهــا ابدا!! ولـــی.. فاک یو هیونگ"

"میخوای خودکشی کنی؟"


پسرکوچیکتر بلند خندید و همونطور که از خنده نفس نفس میزد گفت

"به نظرت تخمشو دارم؟ ترسـو تر از این حـرفـ.."

قبل از اینکه جمله نسبتا کوتاهش به پایان برسه بند کتونی ای که تاحالا توجهی به باز بودنشون نکرده بود زیرپاهاش گیر کرد و بدنِ سبکش بین زمین و آسمون قرار گرفت اما فقط برای چند لحظه کوتاه.


یه عاشق دیوونه روی زمین جای نداره، مردم دیوونه هارو طرد میکنن نه؟


⌯┈──┈┈⋆┈┈──┈⌯

 ᯊ @BTSNSFW ᯊ

Report Page