Fear

Fear

Reyi
@Bts_skyy


جیمین نفس عمیقی کشید و سرشو به پشتی صندلی ماشین تکیه داد...

- زود خسته شدی جیمین!

تک خنده ای کرد و نگاهشو به نیمرخ جونگکوک دوخت.. چشم هاش روی جاده متمرکز شده بودن...!

لبخندی زد: نه خسته نشدم، فقط یه لحظه.. احساس خوبی بهم دست داد...

- درباره ی؟!

+ خب معلومه دیگه کوک.. بعد از چهار ماه بالاخره تونستم یکم دشت و دمن ببینم!

از بس بوی قهوه ی مونده ی شرکت تا مغزم بالا رفته بود، دیگه داشتم از هر چی قهوه ست متنفر میشدم!!!

+ من که با زیاد کار کردن میونه ی بدی ندارم.. ولی این قضیه داشت ما رو کم کم از هم دور میکرد... و این چیزی نیست که باهاش میونه ی خوبی داشته باشم...!

برای همین میتونم بگم.. بیشتر دلم برای تو تنگ شده بود تا دشت و دمن...!!

اوایل رابطه.. اینکه پسر بزرگتر با لحن جدی و صورتی خالی از احساس به جیمین ابراز علاقه میکرد، باعث میشد با خودش بگه "واوووو.. اون چقدر جذابه!"

ولی الان.. تمام رفتاراش براش یه پس زمینه ی کیوت و خاص داشت...!

نمیدونست چرا...

شاید چون زیاد انجامش میداد.. یا شایدم داشت بهتر از گذشته درکش میکرد...!

حتی یه بارم میخواست اینو ازش بپرسه! ولی چون میدونست اگه بهش بگه ممکنه از روی شیطنت رفتارشو تغییر بده، منصرف شد...!!

سری به معنای تاسف تکون داد: این واقعا بی رحمانه ست کوک.. من نمیتونم مثل تو حرف بزنم و این واقعا بی انصافیه!

آه.. چی میشه تو هم به من یاد بدی؟!

جونگکوک لبخند محوی زد و همزمان ساعت ماشین رو چک کرد...!

- جیمین میخوام یه چیزی بهت بگم...

+ خب بگو..


- هیچ اتفاقی.. اونقدر ارزش نداره که بخوای حجم زیادی از احساساتت رو براش صرف کنی...! میفهمی؟!


جیمین اخم کمرنگی بین ابروهاش انداخت و با لحن گنگی پرسید: چرا یه جوری حرف میزنی انگار دنیا داره به آخر میرسه؟!

پسر بزرگتر بازدمشو محکم بیرون فرستاد و کنار جاده پارک کرد...

دو طرف خیابون یه جنگل انبوه با درخت های سیصد یا چهارصد ساله بود که بخاطر سرمای دیشب هنوز مه داشت...!

ولی جونگکوک طوری که انگار هنوزم ماشین متوقف نشده، روی جاده زوم کرده بود...!!!

+ عشق.. تنفر.. تعجب.. خشم یا حتی ترس...!

فرق نداره کدوم.. مجبور نیستی از تمامشون برای هر اتفاقی استفاده کنی...!!!


جیمین تکونی تو جاش خورد..

اون یه همچین وجه عجیبی رو از جونگکوک نمیشناخت...!

حس میکرد جو اونقدر سنگینه که داره اکسیژن کم میاره!

ناخودآگاه دست راستشو برای پیدا کردن دکمه ی شیشه ی ماشین حرکت داد: کوک... تو.. تو اصلا شنیدی من چند دقیقه پیش چی گفتم؟!!

کم کم مردمک هاش پایین تر اومد و روی فرمون مشکی قفل شد...

+ تو چی... شنیدی؟!

لعنتی.. اونقدر گیج شده بود که حتی نمیتونست شیشه رو پایین بکشه...!

مدام انگشت هاشو روی دسته ی ماشین حرکت میداد...

ولی هیچ اثری از برآمدگی دکمه رو زیر پوستش حس نکرد...!

- آ.. آره...

+ پس منم شنیدم...! نمیخوای پیاده شی؟!


به محض تموم شدن مکالمه شون در ماشین رو مثل کسی که سال هاست زندانیه و حالا راه فرار پیدا شده، باز کرد و بلافاصله پیاده شد...!

پشت سر هم نفس میکشید!

انگار بند بند وجودش دنبال ذره ای اکسیژن بود...!

با آخرین نفس عمیق، سرشو بلند کرد..

تازه داشت متوجه ی اطرافش میشد...!

از کی تا حالا جونگکوک برای تفریح به یه جنگل مه گرفته سر میزنه؟!!

پیشونیش رو با کف دست مالید و دوباره به ماشین خیره شد...

هنوز روشن بود...!

پس چرا کوک نیومد؟!!

خنده ی عصبی کرد و با آخرین قطرات باقی مونده از جرعتش، چند قدمی به ماشین نزدیکتر شد...!

ولی هیچکس تو ماشین نبود.. هیچکس..!!!

سردرگم شده بود..

نفس عمیقی کشید و با آخرین سرعت ممکن از ماشین فاصله گرفت...!

حالا درست وسط جاده وایساده بود!

- سلاااااااام! کسی هستتتتتت؟!

آهاااااااای!!!


+ من هستم... جیمین...


لعنت...

آب دهن تلخشو پایین فرستاد و به آرومی چرخید...!

پسر لبخند میزد..

ولی قطرات خون از لای دندون هاش چکه میکرد و روی کف آسفالت فرود میومد...!

اون عوضی.. یه ومپایر بود؟!!!


***


+جیمین... هی جیمین!!!

چشم هاش رو به آرومی باز کرد...

تصاویری که میدید و صداهایی که به گوشش میخورد، تاریک و نا واضح بنظر میرسید...!

+ جیمین! حالت خوبه؟! چقدر عرق کردی!!

لبخند بیحالی زد و به سختی روی تخت نشست...

- ک.. کوک...


پسر بزرگتر دست راستشو دور کمرش حلقه کرد و ثابت نگهش داشت: الان بهتری؟!

- کوک.. خواب.. خواب دیدم تو.. تو یه...

+ ومپایرم؟!

- چی... از کجا میدونی؟!

لبخند محوی زد: چون مدام تکرارش میکردی...!

+ آ.. آها... خیلی.. خیلی واقعی بنظر میومد...!

کوک به آرومی کمرشو نوازش کرد: دیگه تموم شد عزیزم...!!

- میشه برام یه لیوان آب بیاری؟!

جونگکوک لبخند تلخی زد و بوسه ی سبکی روی لبای جیمین کاشت: متاسفم...

- چرا متاسفی؟!!

+ هیچی.. همینجوری!

پسر همونطور که به سمت آشپزخونه میرفت، زبونشو روی جای دندون های نیشش کشید...!

حالا که فهمیده بود جیمین تا این حد از ومپایر ها فراریه، باید دنبال یه روش جدید برای گفتن حقیقت میگشت!


Report Page