Fate
ازبعد از تموم شدن دانشگاه دیگه خبری از سوبین نبود که نبود.
چندبار خواست بهش زنگ بزنه اما نمیدونست چی باید بهش بگه؛ چی داشت که بگه؟
اینکه میگن زمین گرده واقعا یه حقیقته.
مثل اینکه اینبار نوبت یونجون بود که دل سوبین رو بشکنه.
وقتی دانشگاهشون تموم شد؛ سوبین و یونجون و بومگیو تصمیم گرفتن که به کشور خودشون برگردن.
یه ماه از برگشتنشون میگذشت و یون تصمیم گرفته بود بعد از سه سال دوستی با بومگیو، بهش حلقه کاپلی بده.
/فلش بک/
_ بومی چشمهات رو ببند و دستت رو بده به من.
بومگیو کاری که بهش گفته بود رو انجام داد. یونجون از توی جیب عقبیش حلقهای رو درآورد و آروم توی انگشت اشاره بومگیو کرد.
بومگیو چشم هاش رو با تعجب باز کرد و به انگشتر توی انگشتش نگاه کرد. باورش نمیشد بعد از سه سال بالاخره به آرزوش رسیده. هیچ وقت فکرش روهم نمیکرد که یونجون برای خودشون حلقه کاپلی بخره.
خودش رو محکم توی بغل یون انداخت و از خوشحالی زیاد گریه کرد.
_ یونجونا عاشقتم. خیلی خیلی زیاد.
_ منم عاشقتم بیبی.
و متقابلا بغلش کرد.
/شب همون روز/
_ یون تو چیکار کردی؟
_ چیکار؟
_ تو... تو بهش حلقه دادی!؟
_ خب آره... چطور مگه؟
_ میپرسی چطور مگه؟ عوضی من دقیقا اونجا وایستاده بودم!
_ خب؟
_ باورم نمیشه. تو... تو...
_ من چی سو؟ من چی؟ نکنه انتظار داشتی بخاطر عشقم به تو بومگیو رو هم عذاب بدم؟
_ بخاطر اینکه بومگیو جونت عذاب نکشه داری من رو عذاب میدی؟
_ تو رو؟ تو چرا عذاب میکشی؟ توئه عوضی که مثل یه آشغال دور انداختیم چرا عذاب میکشی؟ تویی که بهم گفتی خیلی کثیفم چرا عذاب میکشی؟ اصلا چرا برگشتی؟ چرا کاری کردی با اینکه میدونم علاقهام یهطرفهست، بازهم عاشقت بشم؟ هااااا؟ کی بهت این اجازه رو داد؟ حالم ازت بهم میخوره چوی سوبین.
_ شاید به این خاطر عذاب میکشم که اینبار عشقت یک طرفه نیست!
بعد هم با چشم های اشکیش اتاق رو ترک کرد.
/پایان فلش بک/
یکبار رفته بود خونهشون و سراغش رو از مامان باباش گرفته بود ولی؛ اونا هم خبری از اینکه سو کجاست نداشتن.
*رینگ رینگ*
تا چشمش به اسم روی صفحه افتاد گوشی رو چنگ زد و جواب داد.
_ الو؟ الو سوبین؟ کجایی؟
+ سلام یون...
_ سوبینا گریه کردی؟
+ مهمه؟
- معلومه که مهمه! بگو کجایی بیام دنبالت.
+ الان نه...
_ سوبینا! نگرانتم... بگو کجایی.
+ بابت پنج سال پیش معذرت میخوام. نمیدونم چم شده بود. نمیخواستم اون شکلی سرت داد بزنم و بهت توهین کنم. یون وقتی رفتی همه چیز عوض شد؛ نه با کسی دوست شدم نه چیزای جدید برام جالب بود. دیگه اون سوبین سرحال مهربون نبودم، شده بودم سوبین افسردهای که خودش رو با درس خفه کرده. سوبینی که قرص خواب میخوره تا شاید عذاب وجدان برای چند ساعت ولش کنه و اجازه خوابیدن بهش بده... سوبینی که کوله پشتیای که یونجون براش خریده بود رو پنج سال با خودش اینور اونوربرد، سوبینی که نه گذاشت براش تولد بگیرن نه برای کسی تولد گرفت، سوبینی که فقط برای یونجون تولد میگرفت و بهش کادو میداد و آرزو میکرد که دوباره برگرده پیشش، سوبینی که همه براش دل میسوزوندن.
_ سوبینا بگو کجایی؟
از صدای گرفته یونجون معلوم بود که داره گریه میکنه.
+ یون گریه نکن. اینا همش تقصیر خودمه. اشکال نداره.
_ سوبین فقط بگو کجایی... لطفا...
+ پارکی که برای اولین بار همدیگه رو توش دیدیم. منتظرم که ببینم تو زودتر میرسی بهم یا این تیغ به رگم!
صدای بوق ممتد توی گوشش پیچید.
بدون اینکه لباس یا حتی کفشش رو بپوشه سوئیچ ماشینش رو برداشت.
با تمام سرعت سمت پارکی که توی بچگی از سوبین دربرابر چندتا بچهی دیگه دفاع کرده بود حرکتکرد.
پاهاش از فشار زیاد به پدال گاز بیحس شده بود ...چشم هاش از اشک ریختن زیاد میسوخت، دستهاش که دندهها رو باهاشون عوض میکرد گزگز میکردن ، سرش انقدر به اینکه وقت سوبین بلایی سرخودش بیاره فکر کرده بود؛ درد میکرد...
با خودش چه فکری کرده بود؟ یونجون میاد دنبالش؟
پوزخندی به سادگی خودش زد.
برای آخرین بار با خودش حرف زد.
_ چوی سوبین، مثل اینکه قراره راهمون از همدیگه جدا بشه. ازت ممنونم که تا الان باهام موندی ولی الان دیگه وقت خداحافظیئه.
چشم هاش رو بست و با افتادن اشک تازهای از چشمهاش تیغ رو به دستش نزدیک کرد که نرمی چیزی رو روی لب هاش احساس کرد. قبل از اینکه کاری بکنه تیغ از دستش گرفته شد و به گوشهای نامعلوم پرت شد.
چشمهاش رو باز کرد و به یونجونی که با چشمهای باز میبوسیدش نگاه کرد. بعد چند لحظه سوبین هم لبهای یونجون رو میبوسید. دستهاش رو دور گردن یون انداخت و اونرو رو به خودش نزدیکتر کرد.
لبهاشون میبوسیدک، چشمهاشون گریه میکردن و دستهاشون برای اثبات اینکه اتفاقی که میوفته واقعیه همدیگه رو لمس میکردن.
آسمون هم برای این وصال شیرین همراه دو عاشق، معصومانه گریست.
_ تو اومدی!
_ معلومه که اومدم. اصلا به این فکر کردی که اگه بلایی سر خودت بیاری من میمیرم؟ چرا انقدر خودخواهی؟
سرش رو پایین انداخت و سکوت کرد.
دستهاش رو دور سو محکمتر کرد. هنوز هم باورش نمیشد که احساسش به سوبین دوطرفهست.
_ خواب نیست؟
_ چی؟
_ اینکه عاشقمی.
_ نه.
_ رویا چی؟
_ نه!
_ چه واقعیت شیرینی! نمیخوام تموم بشه.
_ به یه چیزی دقت کردی؟
_ چی؟
_ پنج سال پیش من بخاطر احساست به خودم باهات بد رفتاری کردم الان تو این کار رو کردی. مثل اینکه کارما هنوزم وجود داره.
_ بد رفتاری؟ کی؟
_ روزی که به بومگیو حلقه کاپلی دادی.
_ عااا. ببخشید.
_ مهم نیست. میخوای به بومگیو چی بگی؟
_ بهش میگیم. لازم نیست نگران چیزی باشی.
_ ولی آخه ممکنه که...
_ هییششش. همونطور که سرنوشت تو رو دوباره به من داد خودش برای بومگیو هم یکی رو میبره.