Fate

Fate

mini


تقریبا چهار ماه و نیم از شروع دانشگاه میگذشت و هر روزش بدتر، مسخره تر و خسته‌کننده تر از روز قبل بود؛ لااقل برای سوبین که اینطور بود.


* نتایج اسکیت بورد به چه دردمون میخوره؟ ترجیح میدم برم توی کلاس و روی مبحث جدید کار کنم تا اینکه اینجا وایستم ببینم توی مسابقات کی برنده شده کی برنده نشده.*

همینطور که داشت با خودش فکر میکرد آقای پیترسون اومد روی سن، سن که نه در واقع رفت پشت تریبون مشهورش.


_ فکر کنم همتون میدونید که برای چی اینجایم؟ امروز قراره نتایج مسابقات اسکیت بورد رو اعلام کنیم و مدال هاشون رو بهشون بدیم.


صدای جیغ همه بلند شد. آقای پیترسون با اشاره دستش از دانشجو ها خواست که هیجانشون رو کنترل کنن. وقتی دوباره سکوت برقرار شد شروع کرد.


_ خب با مقام سوم شروع میکنیم. مقام سوم میرسه به آقای لارنس واتسون.


دوباره صدای دست و جیغ بقیه بلند شد و پسری که اسمش لارنس واتسون بود رفت پیش مدیر دانشگاه تا مدالش رو بگیره.


_ مقام دوم، دوشیزه کارولین هابز.


دوباره همون کارای قبلی، دست و جیغ و گرفتن مدال.


_ و اما رسیدیم به مدال طلا. برنده کسیه که از سال اول ورودش مقام اول تمام مسابقات اسکیت بورد رو ازآن خودش کرده. افسانه‌ی اسکیت بورد دانشگاه،...... چوی یونجون!


گوشاش درست میشنید؟ چوی یونجون؟ نه این امکان نداشت. باید میرفت نزدیک‌تر تا کسی که میره و مدال رو میگیره ببینه، باید مطمئن میشد.

به زور راهش رو باز کرد تا برنده رو ببینه. وقتی به اولین ردیف رسید نمیتونست به چشماش اعتماد کنه. چندبار پلک زد تا اگه خیاله از بین بره ولی اینطور نبود، اون یونجون خودش بود خود خودش بود. بدون بروبرگرد این همون دوست پایه ی خودش بود که با بیرحمی تمام از خودش رونده بودش.


_ من واقعا از بابت برنده شدنم خوشحالم و از تمام کسایی که توی تمرین کردن بهم کردن ممنونم. آدمای زیادی تلاش کردن، امیدوارم اونا هم به نتیجه‌ی تلاش هاشون برسن.


این دیگه امکان نداشت، این همون صدا بود، صدای پنج سال پیش، همون که سوبین دلتنگش بود و صاحبش تموم این پنج سال اون رو به اطرافیانش هدیه میداد.


بدون که متوجه بشه بغض کرده بود؛ به خاطر گذشته، به خاطر کار زشتی که کرده بود، به خاطر احساس گناه، به خاطر دلتنگی!


پایین رفتن یونجون رو دنبال کرد و دید که رفت توی یه جمع. راهش رو سمت اونا کج کرد. میخواست بعد از پنج سال دوست صمیمیش رو ببینه، حالا که بهونش جور بود چرا تعلل میکرد؟


_ سلام.


نگاه ها سمتش کشیده شد. برای چند ثانیه نگاهش سوبین و یونجون بهم گره خورد. چشمای سو قرمز بودن و معلوم بود که حالش خیلی هم خوب نیست و نگاه یون تعجب رو نشون میداد.


_ راستش میخواستم برنده شدنت رو تبریک بگم.

_ پس تو ام از طرفدارای یونی!


یکی از دوستای یون که موهای قهوه‌ای رنگی داشت گفت.


_ درواقع دوست دوران بچگی هامه!

_ اوه! من تو رو میشناسم. تو همون پسره ای که خوردم بهش. من بومگیو دوست پسر یونجونم!


بدون اینکه چیزی بگه فقط شوکه به یونجونی که از نگاه کردن توی چشماش پرهیز میکرد زل زد. بعد از چند ثانیه به خودش اومد، گلوش رو صاف کرد و خودش رو جمع معرفی کرد.


_ من چوی سوبینم. دوست صمیمی سابق یون. امسال بورسیه شدم اینجا. از آشنایی باهاتون خوشبختم.

_ اوه منم میشناسمت. تو بچه خرخون کلاسمونی. من هری ام.


سرش رو برای پسر مو قهوه‌ای تکون داد. میخواست کم‌کم برگرده سر کلاسش تا مثل همیشه خودش رو با کتابا و درساش خفه کنه اما قبل از اینکه کاری بکنه یون گفت...


_ بچه ها میشه چند دقیقه من و سو رو تنها بگذارین؟ خیلی وقته همدیگه رو ندیدیم و کلی حرف نگفته داریم.

_ باشه.


بقیه‌ی جمع ازشون دور شدن. دهنش رو باز کرد تا حرفی بزنه اما یون پیش‌دستی کرد. محکم توی آغوش دوست صمیمش فرو رفت. قبل از هر چیزی متوجه شد یون داره گریه میکنه. کاری بجز متقابلا بقل کردنش نمیتونست بکنه.

دستش رو مثل قدیما روی کمر دوستش کشید، سعی کرد که آرومش کنه درحالی که توی دل خودش غوغا بود.


_ دلم برات تنگ شده بود سو، خیلی زیاد!

_ منم.

_ ب... بریم بشینیم.


روی نیمکت نشستن. از اینکه بعد از چند سال همدیگه رو میبینن هیجان داشت اما عذاب وجدان کاری کرده بود باعث میشد که معذب باشه.


_ پس... پس بالاخره یکی رو برای خودت پیدا کردی.

_ آره.

_ خوشحالم.


اون روز، روز عجیبی بود، فکر کنید دوستتون رو بعد از چند سال ببینید ولی متوجه بشید که برای خودش کسی رو پیدا کرده و به شما نیاز نداره.

البته که اینطور نبود. یون همیشه به سو احتیاج داشت ، همیشه میخواستش حتی همین الان! ولی سوبین طور دیگه‌ای احساس میکرد.



آممم، میخواستم یچیزی بهتون بگم.

راستش رو بخواید من تا الان هیچ شکایتی به تعداد نظرات نکردم( منظورم اینه که به مینیون ها چیزی نگفتم وگرنه مخ ادمین هارو جوییدم)

ولی هرچی فکر میکنم به این نتیجه میرسم که تعداد نظرات واقعا کم هستن.

خودم به شخصه از اینکه راجب نظرات غر بزنم بدم میاد ولی چیکار کنم؟

میدونید من برا هر چیزی که مینویسم وقت میزارم، کلی سرچ میکنم و کلی از بقیه راهنمایی میگیرم که خوب بشه، بعد وقتی که آپ میشه هیچ نظری نمیگیرم واقعا رو اعصابمه.

اگه خوشتون میاد چرا نظر نمیدید؟ اگر هم خوشتون نمیاد و نمیخواید ادامش رو بخونید کافیه بهم بگید.

نگید رومون نمیشه که ناشناس هم دارم. هرچند که خودم این سناریو رو دوست دارم ولی خب نظر نمیدین که:(

پرپل یو★

Report Page