Fate

Fate

GH

به آسمون سیاه نگاه کردم.حضورشو حس کردم.

-سرنوشت خیلی بد بازی میکنه مگه نه چنگ؟

چنگ-اره خیلی بد بازی میکنه.

اخم کردم و گفتم:چخبر از کارا؟

موهای یاسی رنگش رو کنار زد و گفت:هیچ خبری نیست.انگار همه چیز آب شده رفته توی زمین.

سرمو تکون دادم و گفتم:یه ساعت دیگه مهمونی شروع میشه.زود باش بریم.

نگاهم کرد و بی حرف دنبالم اومد.توجهی به هیچکس نکردم.ماسک رو روی صورتم زدم.حالم از خونه کوچیک به هم میخورد ولی مجبور بودیم.

چنگ-با کدوم ماشین میریم؟

-قرار نیست با ماشین بریم.

با تعجب نگاهم کرد و گفت:یعنی چی؟

پوفی کشیدم و گفتم:برو توی اتاق وسایل رو واست گذاشتم.لباستو باید عوض کنی.

سرش رو تکون داد.بلاخره میتونستم بفهمم چخبره.دستی به موهای صورتیم کشیدم.این کلاه گیس هم اذیتم می کرد.ولی رنگی بود که خوشش میومد.

فلش بک

نگاهی بهم کرد و گفت:لیسا.

-جانم.

جیسو-من رنگ صورتی رو دوست دارم.میشه یه روز موهاتو صورتی کنی؟

یکی از ابروهامو بالا انداختم و گفتم:اره.هرچی تو بخوای.

خندید و بغلم کرد.بی حرف بغلش کردم.سرمو توی موهاش کردم و نفس عمیقی کشیدم.بوی موهاشو خیلی دوست داشتم.

جیسو-عاشق این کارتم.

-یعنی عاشق خودم نیستی؟

ضربه ارومی به کمرم زد و گفت:اگه عاشق کاراتم عاشق خودتم هستم دیگه.

لبخند رضایت مندی زدم.با اینکه میدونستم اما همیشه می خواستم بشنوم.

سرمو در اوردم و اروم ازش جدا شدم.

-سویا.

با چشمای قشنگش نگاهم کرد و گفت:جانم.

لبخند زدم و گفتم:همیشه عاشقمی دیگه نه؟

جیسو-اره.همیشه عاشقتم.

دستاشو گرفتم و گفتم:هیچوقت تنهام نذار.

جیسو-وگرنه چی میشه؟

پوزخند زدم و گفتم:دنیا رو به هم میریزم.

نمیدونم چرا توی نگاهش نگرانی بود.ولی سریع لبخند زد و بی حرف لباشو روی لبام گذاشت.

حال

با دستی که به شونم خورد از فکر در اومدم.

چنگ-حاضرم.

به سرتا پاش نگاه کردم.

-خوبه.بریم.

چنگ-با چی میریم؟

-راننده فرستاده واسمون.

سرشو تکون داد.چنگ دوست بچگیامه.چهار ساله که سویا رو ندارم.توی این چهار سال همه کار کردیم.اما نتونستیم هیچی رو به دست بیاریم.تا اینکه تونستم یه سرنخ پیدا کنم.با دیدن ماشین مشکی رنگ بی حرف به سمتش رفتم.در ماشین رو باز کردم و نشستم.

مرد-سلام.

سرمو تکون دادم.چنگ هم نشست و راه افتاد.بعد از یک ساعت بلاخره رسیدیم.از ماشین پیاده شدم.دامنم رو پایین تر کشیدم.

مرد-از اون در برید.اونجا اشپزخونس.

-باشه.ممنون.

چنگ هیچ حرفی نمیزد.وقتی ازشون دور شدیم اروم گفتم:میدونی که چیکار کنی.

چنگ-اره.ولی می تونستیم همینطوری هم بیایم توی خونه.

اخم کردم و گفتم:اره میتونستیم.اما فکر این هم بکن که باید یه راهی به اتاقش پیدا می کردم.

چنگ-اره اینو یادم نبود.

پوزخند زدم‌.

-باید امشب هر اطلاعاتی که هست رو به دست بیاریم.

سرشو تکون داد.نمیدونستیم صاحب مهمونی کیه.اما باید دنبال اون شخص می گشتم.فقط حس خوبی نداشتم.اصلا هم حس خوبی نداشتم.اما دیگه نمیتونستم برگردم.

چنگ-مواظب خودت باش.

سرمو تکون دادم و گفتم:توهم.

وارد اشپزخونه شدیم.ده نفر بودن.یکیشون اومد سمتمون و گفت:زود باشید.حاضر شید که باید سینی ها رو ببرین.

سرمونو تکون دادیم.پالتوم رو اویزون کردم.چشمکی به چنگ زدم.به سمت سینی نوشیدنیا رفتم.بی حرف برش داشتم و وارد مهمونی شدم.خیلی شلوغ بود.اینکه بتونم پیداش کنم خیلی سخت بود.مشغول تعارف کردن به بقیه شدم.

-چقدر سکسیه.

هیچ توجهی به حرفاشون نمی کردم.

چنگ

خیلی عالی بود که ظرف شستن گیر من افتاد.

زن-هی تو.درست حسابی بشور.

-چشم.

ضربه محکمی به کمرم زد.که اگه ورزشکار نبودم قطعا کمرم نصف می شد.با خشم نگاهش کردم.ولی حواسش نبود.من رزیم.با لیسا همسنم.دقیقا چهار سال پیش وقتی سویا رفت دیگه زندگی ما زیر و رو شد.سویا زندگی لیسا بود.اما رفت.بیست و شش سالمونه.وقتی لیسا بهم پیشنهاد کار داد.قبول کردم.چون میدونستم پیدا میشه.خسته شده بودم.اینا هم همه رفته بودن تا سینی ها رو ببرن.

-خسته شدم.

صدای کفش یه نفر اومد.ولی مثل صدای کفش خدمتکارا نبود.سریع برگشتم.با دیدنش تعجب کردم.

-بفرمایید.

سهون-کاری ندارم.

یکی از ابروهامو بالا انداختم و گفتم:کاری ندارین و اومدین اینجا؟

تعجب کرده بودم‌چرا باید طعمه لیسا دقیقا بیاد اینجا؟پس لیسا کجاست؟نگرانش شدم.

سهون-خوشم میاد زرنگی.مثل دوستت نیستی.

اخم کردم و گفتم:متوجهید دارید چی میگید؟

یکم وقت خریدن بد نبود نه؟

سهون-میدونم داری خودتو به اون راه میزنی.

اخم کردم و گفتم:برام مهم نیست چی توی ذهنتونه.بهتره برید بیرون.

سرشو تکون داد.با دیدن دوتا بادیگارد پشت سرش تعجب نکردم.با ریلکسی حوله کنارم رو برداشتم و دستام رو خشک کردم.

-فکر کردم زرنگی.اما ثابت کردی احمقی.

با سرعت چاقوی توی جیبمو برداشتم و محکم به سمت یکیشون پرتاب کردم.دقیقا به شکمش خورد.

-فکر کنم زیاد منو نمیشناسی.و نمیدونی که مهارتم توی چاقو هست.

نگاه ترسیدشو حس می کردم‌.

-چطوره دوتایی حرف بزنیم؟شاید نکشمت.یا اگه هم دوست داری سرنوشتت رو مثل بادیگاردت کنم.

این چیزا برام طبیعی بود.مهارت من از بچگی توی چاقو و هدف گیری بود.وقتی پرت می کردم دقیقا به هدف میخورد.برام مهم نبود که با رفتن سویا دوتامون قاتل شدیم.ما فقط هدفمون یه چیز بود.

سهون-چی میخوای؟

اشاره ای به بادیگارد کنارش کردم و گفتم:تنها.

با سرش به بادیگاردش اشاره کرد.اما نمیدونست که سند مرگشو با همین کار امضا کرده.لبخند شیطانی ای زدم.چاقو هایی که من می ساختم رد خورد نداشت.نازک و در عین حال خیلی تیز!

لیسا

با دیدن خدمتکار که به سمتم میومد تعجب کردم.

خدمتکار-اقا نوشیدنی میخوان.سوار اسانسور شو.چهار رو بزن.اونجا پشت بومه.

سرمو تکون دادم.ممکن بود این اقا سهون باشه؟بی حرف به سمت اسانسور رفتم.دکمه چهار رو زدم.بعد از دو مین رسیدم.از اسانسور بیرون رفتم.یه راهرو نیمه تاریک بود.با دیدن یه در تعجب نکردم.درو باز کردم.یه میز گذاشته بودن.

مرد-میدونستی خیلی خوشگلی.

به مرد نگاه کردم.رنگ موهاش سفید بود.پس سهون نیست.ولی جوون بود.یه دختر روی پاش نشسته بود.میتونستم حدس بزنم قدش کوتاهه.دختر برگشت.اشنا نبود.بیشتر شکل گربه بود.چشمای کشیده.لبایی که رژ قرمز زده بود.لپ هم داشت.کت و شلوار مشکی تنش بود.موهاش رو محکم بالا سرش بسته بود.اسلحه رو توی شلوارش گذاشته بود.

مرد-چرا همونجا ایستادی؟بیا.

-چشم.

به سمتشون رفتم و نوشیدنی ها رو روی میز گذاشتم.

مرد-اسمت چیه؟

-ماریا هستم قربان.

دختر-یونگی چیکار این داری ولش کن.

اخم کردم ولی چیزی نگفتم.پس اسم پسره یونگی بود.

یونگی-باشه عزیزم.

دختره بلند شد.به سمت سکو رفت.ایستاد.چه احمقیه.

دختر-هی تو بیا اینجا.

با تعجب به سمتش رفتم.دستش رو روی شونم گذاشت.

یونگی-ماریا.

-بله قربان.

پوزخند زد و گفت:ماریا صدات کنم یا لالیسا مانوبان؟

چشمام رو بستم.گند زده بودم.

یونگی-خیلی وقته می شناسمت.دنبال دوستم میگردی.اوه سهون.ولی قرار نیست هیچوقت ببینیش.

با دیدن پنج تا بادیگاردی که داخل اومدن و اسلحه هاشون به سمتم بود تعجب نکردم.خیلی خوب بود که اسلحم همراهم نبود نه؟

یونگی-جنی بیارش.

سرشو تکون داد.اروم گفت:هی بیا روی سکو.

با تعجب از سکو بالا رفتم.یه دفعه اسلحشو در اورد و روی شقیقم گذاشت.

جنی-جلو نیاید.وگرنه خودمونو پرت میکنم.

یه دفعه یونگی داد زد و گفت:اسلحه ها رو بیارین پایین.جنی بیا اینجا.

صدای پوزخندش رو شنیدم.چشمام رو بستم.شاید حس بدم بخاطر این بود که اینجا ته خطه.منتظر موندم که شلیک کنه.

جنی-اینجا دیگه ته خطه مین یونگی.

به جای اینکه صدای شلیک رو بشنوم دستی دور شونم حلقه شد و زیر پام خالی شد و...

Report Page