FanFic

FanFic

LoLo


پشت میز تحریر کهنه و قدیمیم نشستم و ماگ پر از قهوه ام رو گوشه میز، جایی دور از برگه هام، قرار دادم.

به هیچ عنوان نمیخواستم داستان کوتاهی که تمام دیشب رو به خاطر نوشتنش روی کاغذ بیدار مونده بودم، خراب بشه.

گوشیمو برداشتم و وارد اپ دوستیابی شدم، اخیرا بدجوری وابسته این اپ یا بهتره بگم پسری که توی این اپ با هم چت می کردیم، شده بودم و این اصلا خوب نبود.

میدونستم الان سرکارشه و قرار نیست جواب بده ولی براش نوشتم:

شازده کوچولو پرسید: اهلی کردن یعنی چه؟

روباه جواب داد: یعنی ایجاد علاقه کردن.تو اگر مرا اهلی کنی هر دو بهم نیازمند خواهیم شد.

پیامو براش فرستادم و بالافاصله بعد از اینکه ارسال شد، دوباره تایپ کردم: میشه منو اهلی کنی؟


به صفحه چتمون خیره شدم و از خودم پرسیدم : دقیقا داری چکار میکنی؟! چرا باید اینها رو برای غریبه ای که حتی حاضر نیست اسمشو بهت بگه، بنویسی؟


قسمتی از ذهنم که همیشه جلوی کارهای عجولانه و بی منطقمو میگرفت، بهم دستورداد پیامها رو پاک کنم، ولی من بی توجه بهش صفحه چت رو بستم و گوشیو به دورترین قسمت میز، یعنی کنار ماگ قهوه سرد شده، پرتاب کردم.

ذهنم اینبار پر شد از فکر غریبه دوست داشتنی و مرموزی که این روزها تنها دلیل انلاین شدنم بود.

من نویسنده گمنام و تازه کاری بودم که خودمو توی چهار دیواری اتاقم حبس میکردم و گاهی ساعتهای طولانی بی توجه به گذر زمان و خستگی می نوشتم.

ادمهای زیادی توی زندگیم نبودن و همون عده کم هم زیاد منو نمیدیدن و از اوضاع و احوالم باخبر نبودن.

طبق گفته های خودش اون درست نقطه مقابل من بود.

مدل مشهوری که عکسش روی جلد مجلات بود و همیشه عده زیادی طرفدار و خبرنگار پشت در خونه اش انتظارشو میکشیدن.

ما در ظاهر اهل دو دنیای کاملا جداگانه بودیم و دوخط موازی دیده می شدیم.ولی همین دو خط موازی گاهی اوقات در دور دست و توی مسائل کوچک و پیش پا افتاده بهم برخورد میکردن.

مثلا هردومون عاشق رنگ ارغوانی بودیم، مرغ سوخاری رو بیشتر از پیتزا دوست داشتیم و وقتی نوبت به ادبیات میرسید موراکامی رو به تولستوی ترجیح میدادیم.

تقریبا مطمئن بودم بدون اینکه ببینمش دوسش دارم و این برای خودمم باور نکردنی بود.

صدای نوتیف گوشیم بلند شد و منو به دنیای خارج از افکارم برگردوند.

با دیدن ایدیش لبخند روی لبم شکل گرفت و فوری پیامو باز کردم.

اهلی کردن چطوریه؟ تو چطوری اهلی میشی؟

بدون مکث و فکر کردن تایپ کردم: اولین قدم اینه که اسمتو بدونم.

فکر کنم دلم نمیخواد اهلیت کنم...

بدجوری توی ذوقم خورد از روی ناراحتی آه کشیدم و از صفحه چتمون خارج شدم.

یهو از ذهنم گذشت که بهتره همینجا تمومش کنم چون ظاهرا اون مثل من مشتاق پیشرفت و ادامه این رابطه نیست. حتی داشتم‌ توی ذهنم به بلاک کردنش فکر میکردم که دوباره صدای گوشیم بلند شد؛ بی درنگ پیامو باز کردم.

بیخیال، ناراحت شدی؟

جوابی ندادم و چند پیام پشت سر هم برام اومد.

هی...

اونجایی؟؟؟

پرسیدم ناراحت شدی؟

هی اینجوری نباش، باهام حرف بزن.

طرز نوشتنش از نظرم کیوت اومد و باعث خنده ام شد.

خواستم جوابشو بدم که پیام بعدیش باعث شد دستهام از خوشحالی بی حرکت بشن.

اوکی تو بردی بیا اصلا قرار بزاریم.

وجودم پر از هیجان شد وقلبم تندتر تپید، براش تایپ کردم.

کجا و کی؟ لطفا اگه میتونی بیا همین الان همدیگه رو ببینیم.

یه پیام پر از استیکرهای خنده فرستاد و بعد نوشت: بیا به کافه بلو اسپرسو.

چطوری بشناسمت؟

از قلبت کمک‌ بگیر، اگه قلبت نتونه منو از بقیه تشخیص بده بدون هیچ حرکتی از همون جلوی در برگرد.

هی قبول نیست، اینجا اونی که نویسنده است منم، تو نباید حرفهای قشنگ و عاشقانه بگی.

دوباره چند تا استیکر خنده و چشمک فرستاد و بعد افلاین شد. تمام مدتی که دوش گرفتم، لباس پوشیدم و فاصله بین خونه ام تا کافه بلو اسپرسو رو رانندگی کردم، قلبم از استرس و هیجان تندتر و عمیقتر می کوبید و درعین حال لبخند از لبم کنار نمیرفت.

وسط پیاده رو که این ساعت از ظهر خلوت بود،ایستادم و سعی کردم از پشت شیشه به داخل سرک بکشم، برخلاف انتظارم کافه بلو اسپرسو اصلا شیک و مدرن نبود، کافه کوچک و قدیمی ‌با دیوارهای اجری، نور ضعیف و فضای نیمه تاریک...

تنها نقطه قوتش این بود که دقیقا کنار گلفروشی قرار داشت و یادم انداخت که بهتر توی اولین دیدارمون دست خالی نباشم.

داخل گلفروشی شدم‌ و دسته گل زیبایی سفارش دادم، حواسم بود که دسته گلم از گلهای سفید و ارغوانی تشکیل شده باشه، طیف رنگی مورد علاقه اش...

جلوی در کافه با استرس اب دهنم رو قورت دادم و نفس عمیقی کشیدم، با دستهای عرق کرده ام درو هل دادم و وارد شدم.

به جز دو خانم میانسال که مشغول گپ زدن بودن وپسر بچه نوجوانی که سخت مشغول تایپ کردن چیزی توی لپ‌تاپ بود،مشتری دیگه ای توی کافه حضور نداشت.

نگاهم چند دور اطراف کافه چرخید و بعد مشکوک به پسرنوجوان خیره شدم.

نکنه همه اینها بازی احمقانه و کثیفی بود که این پسرک باهام کرده؟!

توی سرم داد زدم :نه محاله...

پاهام از تصورش بی حس شدن و پشت اولین میزی که درست رو به خیابون و کنار شیشه بزرگ کافه قرار داشت، نشستم.

فکرهای مختلفی از ذهنم میگذشت و هر لحظه عصبانی تر میشدم، دلم میخواست دسته گل زیبایی که با اون همه سلیقه انتخابش کرده بودم توی سر پسرک بکوبم و رکیک ترین فحشها رو نصیبش کنم. ولی در عمل حتی جرئت نداشتم به عقب برگردم و پسرکی که لابد با پوزخند بهم زل زده رو ببینم.

چطور اینقدر احمق بودم که یه بچه تونسته بود باهام بازی کنه!!!

یه دفعه ای نگاهم به پیاده رو افتاد و با دیدن مردی که به سمت کافه میومد قلبم از حرکت ایستاد.

خودش بود...

قدبلند، پوست سفید و یکدست، لبهای پفکی و موهایی که معلوم بود به تازگی رنگ شدن، تمام خصوصیات مدل ها رو داشت و زیباییش نفس گیر بود.

وارد کافه شد و من ناخوداگاه دسته گل رو بالا اوردم و صورتمو پشتش قایم کردم.

میدونستم قراره جذاب باشه ولی نه در این حد!!!

فکر کردم در مقابل اون من خیلی معمولی هستم و حس بدی بهم دست داد.

حضورشو درست کنارم احساس کردم و صداش توی گوشم پیچید.

هی... تو خودتی؟ آقای نویسنده؟

وای حتی صداش هم قشنگ و آهنگین بود. به زحمت اب دهنمو قورت دادم و دسته گل رو پایین اوردم.

چشمهام توی مردمک های قهوه ای و براقش قفل شد و دلم لرزید.

اگه قبلا فقط ازش خوشم میومد یا دوسش داشتم، الان همون لحظه ای بود که واقعا عاشقش شده بودم.

چند لحظه فقط بهم خیره شدیم و بعد کنارم نشست. بی مقدمه و با لحن کاملا صمیمی شروع به صحبت کرد: مثلا قرار بود تو منو پیدا کنی ولی به خاطر ترافیک سنگین به قول و قرارمون گند زده شد.

در انتظار جواب بهم زل زد و من به سختی تونستم زیباییش رو نادیده بگیرم و فکرمو پیدا کردن کلمه ها و جملات مناسب، متمرکز کنم.

دسته گل رو به طرفش گرفتم و صادقانه اعتراف کردم: گل های مورد علاقه ات، البته در مقایسه با زیبایی خودت حرفی برای گفتن ندارن.

از عمد دستهاشو روی دستم گذاشت و با لمس کردنشون گلها رو ازم‌ گرفت، دستهام از لمس پوست لطیفش گر گرفت و حرارت تنم بالا رفت. صورتشو به گلها نزدیک کرد، چشمهاشو بست، با لذت بوکشید و لبخند زد.

کنجکاو پرسیدم: چطوری منو شناختی؟

از دستهات...

با تعجب به دستهام نگاه کرد و اون توضیح داد: همیشه تصور میکردم به عنوان یه نویسنده دستهای قشنگی داشته باشی و امروز بهم ثابت شد که درست فکر میکردم.

همیشه میدونستم که به عنوان یه مرد دستهای قشنگی دارم، زیر چشمی به انگشتهای کشیده و استخونی و دستهای پر از رگم نگاه کردم.

با غرور و افتخار دستمو بلند کردم وگارسون رو صدا زدم.

هردومون اسپرسو سفارش دادیم، اینقدر گرم گفتگو باهم بودیم که سرد شدن و دهن افتادن؛ بعد از چند ساعت با اکراه از هم دل کندیم.

آخر شب توی تختم دراز کشیدم و چشمهامو بستم،تصویر صورت زیباش پشت پلکهام نقش بست و با ذوق لبخند زدم.

صدای نوتیف گوشیم بلند شد و چون میدونستم پیام از طرف کیه، قلبم از شادی پر شد.

امیدوارم تونسته باشم اهلیت کنم. چون خودم بدجوری اهلی و علاقه مند شدم.

در حالی که وجودم از شور و علاقه لبریز بود نوشتم: من اهلی نشدم، اسیر شدم. اسیر عشق تو و چشمهای زیبات...

مطمئن بودم این صادقانه ترین و واقعی ترین اعتراف عمرمه...



توی این دنیا هیچ ادمی نمیتونه ادعا کنه که قدرت پیش بینی واضح آینده رو داره، منم نمیدونستم قراره بعدها سرنوشتم با این زیبای افسونگر چی باشه.

ولی بیاین اعتراف کنیم که همین غیر قابل پیشبینی بودن این دنیا همه چی رو جذاب تر و هیجان انگیزتر میکنه.

فعلا تنها چیزی که ازش اطمینان داشتم این بود که این رابطه و احساس رو با تمام وجود میخوام و تمام تلاشمو برای حفظ و پیشرفتش میکنم.


Report Page