Family

Family

#sibel


جونگ‌کوک فرزندش رو که بیدار شده بود، با احتیاط از روی تخت برداشت و بغلش گرفت.


+پرنسس آپا بیدار شده؟


دختربچه لبخند لثه‌ای زد که باعث خنده‌ی خرگوشی مرد امگا شد؛ بوسه‌ای روی موهای کم‌پشت دخترش نشوند و خواست از اتاق خارج بشه که در اتاق به‌شدت باز و به دیوار کوبیده شد.


جونگ‌کوک با دیدن شخص رو‌به‌روش که دو سالی از آخرین دیدارشون می‌گذشت، شوکه قدمی به عقب برداشت و دختربچه رو بیشتر به خودش فشرد.


+تهیونگ...


آلفا پوزخندی زد و وارد اتاق شد، پشت‌ سرش در رو قفل کرد و به‌سمت امگای چموشش برگشت.


-فکر نمی‌کردی پیدات کنم جونگ‌کوک، نه؟


جونگ‌کوک اما با چشم‌های لرزون نگاهش به خون صورت آلفا بود و در اون شرایط هم قلبش به‌خاطر آسیب‌دیدن تهیونگ، جفتش و پدر بچه‌اش فشرده شد.


+اینجا چیکار می‌کنی... آلفا؟


تهیونگ که متوجه نگاه امگا روی صورت خونیش شده بود، پوزخندش رو خورد و به پسر و بچه‌ی داخل بغلش نزدیک‌تر شد.


-نگران زخم روی صورتمی جونگ‌کوک؟ بعد از زخمی که روی قلبم جا گذاشتی و ترکم کردی؟ وقتی این تو بودی که ولم کردی... نگرانی الانت چه معنی‌ای داره؟


جونگ‌کوک فرزندش، جونگ‌هی، رو داخل تختش گذاشت و به‌سمت آلفا برگشت.


+چی باعث شد ترکت کنم تهیونگ؟ یا بهتره بپرسم کی؟ این خود تو بودی که می‌خواستی بچه‌مون رو بکشی فقط به‌خاطر اینکه پسر نبود!!! می‌خواستی چیکار کنم، بشینم کشته‌شدن بچه‌ام رو به دست همسرم ببینم؟ اگه یک ذره به فکر من بودی و افسارت رو کورکورانه دست پدرت نسپرده بودی، هیچ‌ کدوم از این اتفاقات نیوفتاده بود.


تهیونگ قطره‌ی اشکی که روی گونه‌اش سرازیر شده بود رو پاک کرد و قدمی به امگا نزدیک شد.


-نموندی که ببینی چجوری برای تو و دخترمون جنگیدم جونگ‌کوک، فقط تنهایی دست دخترمون رو گرفتی و سریعاً ترکم کردی. نموندی ببینی چه بلایی سر کسایی که می‌خواستن فرزندمون رو از بین ببرن آوردم... نموندی.


+م- منظورت چیه تهیونگ؟! آخرین چیزی که از دو سال پیش یادمه تایید تو برای خواسته‌ی پدرت بود... که بیای و دخترم رو بکشی... تو حتی اون‌ شب سعی نکردی من رو از عمارت دور کنی، بلکه تمام شب رو تنهامون گذاشتی... چه فکری می‌تونستم بکنم؟ تنها دلیل من برای ترکت‌کردن تو نجات جون دخترم بود و بس.


جونگ‌کوک با نزدیک‌ترشدن آلفا، جلوی تخت قرار گرفت و دید تهیونگ نسبت به دخترشون رو بست.


-می‌دونم اشتباه اول از من بود جونگ‌کوک؛ ولی کاش فقط یک روز بهم فرصت می‌دادی... من نمی‌دونستم تو مکالمه من و پدرم رو شنیدی وگرنه هیچ وقت تنهات نمی‌ذاشتم و همه چیز رو بهت توضیح می‌دادم... الانم اومدم برای جبران، می‌دونی چقدر دنبالت گشتم؟ شده بودی قطره‌ای آب که با دریا قاطی شده.


+یعنی تو نیومدی که دخترم رو بکشی؟


تهیونگ سری به معنای نه تکون داد و با دیدن نرم‌شدن امگا، اون رو در آغوش گرفت.


حسی مثل رهایی داشت. بوییدن و بوسیدن همسر و معشوق چندساله‌اش بعد از دوری‌ای به مدت دو سال، باعث جوشیدن اشک‌هاش میشد.


-دلم تنگت بود قاصدک.


جونگ‌کوک با شنیدن لفظ "قاصدک" هقی زد و دستش رو محکم دور کمر آلفاش حلقه کرد.


-دیگه رهام نکن جونگ‌کوک... بدون تو میمیرم.


بعد از چند دقیقه از همدیگه جدا شدن و نگاه امگا باز هم به خون صورت آلفاش افتاد.


+با خودت چیکار کردی ته... این خون‌ها برای چیه؟


تهیونگ دست جونگ‌کوک رو که به‌سمت زخمش می‌رفت، گرفت و بوسه‌ای روش نشوند.


-اونایی که از خونه‌ات محافظت می‌کنن خیلی قوین قاصدک.


جونگ‌کوک تازه به یاد بادیگاردهای دم خونه‌اش که هیونگش برای محافظت از خودش و جونگ‌هی استخدام کرده بود افتاد.


+متاسفم تهیونگی... اونا رو هیونگ برای محافظت از ما استخدام کرده... احتمالا تا الان به خود هیونگ هم اطلاع دادن.


قبل از اینکه تهیونگ در رابطه با شخصی که 'هیونگ' صدا زده میشد سوالی بپرسه، ضربه‌ای محکم به در اتاق کوبیده شد.


×جونگ‌کوک... جونگ‌کوک اون تویی؟ حالتون خوبه؟




درود فرزندانم

اگر واقعاً پارت بعد رو می‌خواین حتماً کامنت و لایک یادتون نره.


Report Page