False

False

coppelion.rozblog.com

abstractposter

ارسال‌ها : 3

عضويت:10 /12 /1396

تشکر شده : 1

پاسخ 1 :

False
" می دو ر ، می دو ر ، می دو ر ، می دو ر ، می دو ر ..."
و خط میزان پررنگی بعد از پانزده نت چنگی گه پشت سر هم ردیف کرده بود ، کشید.
با عشق به شاهکار رو به رویش زل زد. سه نت ساده ای که با یک کلید سل پشت سر هم ردیف شده روی دفترنت جدیدش. همان اول که آن دفتر را دید میدانست که قرار است چیزی خلق کند که زندگی اش را تکان دهد و حالا داشت به واقعیت تبدیل میشد.
دوباره نوشت
" می دو ر ، می دو ر ، می دو ر ، می دو ر ، می دو ر . "
مداد شفافش را که مغزی اش از پشت شیشه اش معلوم بود روی میز انداخت. به پیانوی سفید و عظیم رو به رویش خیره شد. پیانویی که چوب آبنوس مرغوبش را خود پدربزرگش شخصا تهیه کرده و تمام مراحل ساختش را زیر نظر داشته و ...خودش آن را رنگ و روکش کرده و امضا زده.
سرش را کج کرده و لبخند کمرنگی گوشۀ لبش جا خوش کرد. آن پیانو تمام و کمال مال او بود. بعد از مرگ پدرش بر اثر سرطان خون و دق کردن مادرش همه چیز مال او بود ؛ تمام آن عمارتی که دور از شهر ساخته شده بود. تمام نمای شیشه اش . همه اش مال او بود.
پدر و مادرش را دوست داشت. ولی خب نمیتوانست جلوی مرگ را بگیرد. آدمی منطقی بود همان منطقش کمکش کرد که کمتر از یکسال بتواند به حالت طبیعی کامل برگشته و به حکمران ارویکا خدمت کند. حکمرانی که به طرزی عجیب به موسیقی و ساز علاقه داشت.
دفتر نت را همانطور باز روی میز گذاشته و از روی صندلی بلند شد. کش و قوسی به بدن خسته اش داد و بانگاهی به ساعت روی مچ راستش بی صدا آه کشید. سه صبح بود و او به مدت 4 چهار ساعت داشت با سه نت کوچک سرو کله میزد. بعضی وقت ها زمان از دستش در میرفت.
تی شرت سادۀ خاکستری رنگش را مرتب کرد ؛ هرچند شک داشت که واقعا خاکستری باشد. خدمتکارشان که ظهر به او گفت لباس آبی خوشگلی پوشیده است ، اما او آن را خاکستری میدید. آبی کوری چیزی نبود که بشود راحت از کنارش گذشت. مخصوصا درشرایطی مادرش دیوانۀ رنگ آبی بود و هرجا اثری از آن رنگ به چشم میخورد. که او نمیدید. حداقل رنگ واقعی را نمیدید.
فلسفۀ اسم گذاری رنگ ها چه بود؟ به چه علت آّبی را ، آبی میخواندند. مگر نمیشد بگویند سبز؟ یا صورتی؟ چرا آبی؟ در مورد بقیۀ رنگ هاهم همان صدق میکرد. آن اسم ها فقط برای هویت دادن به رنگ ها آنجا بودند. ارزش دیگری نداشتند. حداقل به اندازه تاثیری که خود رنگ روی او میگذاشت...اثر نداشتند.
با صدای ضربه های آرامی به در به خود آمد. چند وقتی میشد که یکدفعه بی توجه به زمان و مکان به فکر فرو میرفت و میدانست که روزی آن خصوصیت جدید کار دستش میدهد.
در اتاق باز شده و سر گرد آنا ، خدمتکار شب زنده دارش، از لای در وارد اتاق شد. بعد از آنکه شرایط را مناسب دید کل هیکل تپلش را وارد اتاق کرده و همانطور که دستان نیمه خیسش را با دامن کلوش بلندش خشک میکرد گفت: آقا ، یکی جلوی در کارتون داره.
متعجب ابرویش را بالا انداخت . ساعت سه صبح شخصی رو به روی در خانه اش ایستاده و با او کار داشت؟ با همان تعجبی که در صدایش هم نمود پیدا کرده بود پرسید: خودش رو معرفی نکرد؟
آنا سرش را به چپ و راست تکان داد : نه آقا ، گفتن از آشناهاتون هستن.
سرش را به نشانۀ تایید کوتاه بالا و پایین کرد وبی حرف چنگی به سویشرت مشکیه گشادش که از پشت صندلی آویزان شده بود زد. همانطور که آن را میپوشید از اتاق خارج شده و به طرف در ورودی خانه اش حرکت کرد. مهم نبود چه کسی پشت در است. او هیچ وقت دشمنی نداشت پس نگران جانش نبود. بعد از یک هفته حبس کردن خودش در خانه دلش دیدن یک چهرۀ جدید را میخواست. حتی اگر ساعت سه صبح باشد.
پشت در قرار گرفت. دستیگرۀ گرد و سفید در را که میدانست طلایی است نه سفید چرخاند و در را باز کرد.
به محض باز شدن ضربه ای به گردنش خورده و آخرین چیزی که دید چن جفت پا بود که به طرفش یورش میبردند.
بیهوش شد.
*
*
*
با سردرد خفیفی چشمانش را باز کرد.
تاریکی.
چشمانش را بسته بودند.
تمام بدنش کوفته شده بود و حس میکرد زیر پاهای یک گله اسب وحشی له شده است. خواب رفتن پاهایش نشان میداد مدت زیادی یک جا روی صندلی نشسته است. دستانش با دستبند محکمی به یک دیگر بسته شده بودند و هیچ صدایی به جز نفس هایش شنیده نمیشد. و صدای جریان خون در رگ هایش؟
سرش تیر کشید. آنجا را میشناخت.
نمونۀ کوچکش را برای تست کوک سازهایش استفاده میکرد. او را در اتاق سکوت انداخته بودند و با توجه به زمانی که بیدار شده بود حدود چهل دقیقه تا دیوانگی کامل فرصت داشت. هرکس که او را گرفته بود حساسیت گوش هایش را هم میدانست. راه خوبی را برای دیوانه کردنش انتخاب کرده بودند. اتاق سکوت ایدۀ جالبی برای شکنجه بود.
ده دقیقۀ بعد را سعی کرد صدای شش هایش را نادیده بگیرد. هر بار که نفس میکشید و شش اش پر و خالی میشد صدایش به قدری بلند بود که میترسید برای راحت شدن از دست آن صدا سرش را به دیوار پشت سرش بکوباند.
دقیقه های آخر به سختی سپری شدند. به معنای کلمه داشت دیوانه میشد و نمی توانست تحمل کند. اختیار گوش هایش را نداشت و آن موسیقی هیاهویی که بدنش راه انداخته بود به سرعت از حلزونی گوشش رد میشد. صدای جریان خونش ، پمپاژ قلبش ، شش هایش ، قورت دادن آب دهانش که از صدای افنجار یک بمب هم شدید تر بود و ... اوهامی که با آن ها دست و پنجه نرم میکرد.
صدای پدر و مادرش را میشنید. گله میکردند که چرا آنطور که باید عزاداری نکرده بود! دلش میخواست دست هایش را روی گوش هایش بگذارد و فریاد بکشد. چند لحظۀ دیگر میماند به کل دیوانه میشد.
بیهوده سعی کرد دستبند را پاره کند. چندین بار دست هایش را کشیده و تنها چیزی که نصیبش شده بود زخم شدن دست هایش و جاری شدن خون بود. ناچار فریاد زد. حنجره اش می سوخت: منو از این خراب شده بیارید بیرون .
تنها جوابش بلند شدن صدای اعتراض پدر و ماردش بود . میگفتند چرا میخواد دوباره آن هارا رها کند.
گریه اش گرفته بود.
دوباره و دوباره داد زد . گریه کرد و جیغ کشید و التماس کرد. زمانش داشت تمام میشد و او نمیخواست تمام زندگی اش را در آسایشگاه روانی بگذراند.
خسته سرش را پایین انداخته. قطرات شور اشک وارد دهان و یقۀ تی شرت اش میشدند. حالش از خودش بهم میخورد.
بعد از چند لحظه.
صدای باز شدن دری را شنید.
صدای قدم های بلندی و سپس ... برداشته شدن پارچۀ روی چشمانش. I'm not afraid of death "
" I just don't want to be there when it happens

Source coppelion.rozblog.com

Report Page