Falling

Falling

@NeverlandMedia

- باهام بخواب.


شب از نیمه گذشته بود که جلوی در اتاقم پیداش شد. موهاش شلخته بود و ظاهرش آشفته. زیر پلک‌های سنگینش مردمک‌هاش دو دو میزدن و گونه‌هاش مثل دختر بچه‌ای که واسه اولین بار رژگونه‌ی مامانش رو کش رفته، گل انداخته بودن.

واسه حفظ تعادل دستش رو به چهارچوب بند کرده بود و بوی تند الکل رو میشد از چند قدمیش هم استشمام کرد.


همیشه مست کردناش با شوخی و خنده و پرحرفی و رقصیدن شروع می‌شد، و با غرغر کردن بین خواب و بیداری تموم.


اما اینکه مست با اون ظاهر و این وقت شب راه بیوفته بیاد درِ اتاق من جدید بود، و جمله‌ای که گفت موقعیت رو بیشتر عجیب میکرد.


بدتر اینکه تو اوج مستی سعی داشت بگه میدونه کجاست، میدونه چی میگه و میدونه چی میخواد.

وقتی واسه مناسبت‌ها و اردوها با هم بودیم، عادت داشتم چند وقت یه بار که زیادی می‌نوشید تا اتاقش همراهیش کنم.


عادت داشتم رو تختش بخوابونمش، کفش‌هاشو در بیارم و بدنشو زیر ملحفه بپوشونم.

عادت داشتم نق زدن‌های قبل از خوابش رو بشنوم، و فقط سر تکون بدم و باهاش موافقت کنم تا بیشتر ادامه نداه.


عادت داشتم وقتی می‌خوابید تا چند دقیقه‌ی بعد بهش خیره بشم. و بی‌اختیار لبخند بزنم به اینکه چطور یهو تبدیل به یه فرشته‌ی معصومِ عرق خواب میشد.

عادت داشتم کم کم لبخندم پر از حسرت بشه، عادت داشتم دلم بگیره.

عادت داشتم چند دقیقه‌ی بعد به زور خودمو جمع و جور کنم و حسرت‌هامو با خودم از اتاقش بیرون ببرم.

عادت داشتم، عادت کرده کردم ...


از همون وقتی که فهمیدم زوجِ هنریم، فقط یه همکار نیست، از همون وقتی که فهمیدم واسش فقط یه همکارم، به خیلی چیزا عادت کردم ...


بعد از چند سال ارتباط کاری عادت کردم قانع بشم به با هم بودنامون توی کارگاه‌ها و تورها و مناسبت‌ها، اون اما روز به روز زبونش نیشدار شد و حرفاش تلخ.

شاید حس کرد ... شاید فهمید ... شاید خواست حالیم کنه پامو از گلیمم درازتر نکنم.

و من عادت کردم که همینجوری فقط کنارش باشم.


- پی نتتتتت!

با دستِ آزادش محکم به سینه‌ام کوبید و لباسم رو تو مشت گرفت.

- خب؟

با اخم و کلافه گفتم: واسه چی انقدر زیاد نوشیدی؟

سرش به سمت سینه‌ام خم شد و ناخودآگاه دستام بازوهاشو گرفتن که ولو نشه کف راهرو: بیا بریم.

با صدای کشدار پرسید: کجا؟


به سختی سعی کردم بچرخونمش تا بتونم دستش رو بندازم دور گردنم که حمل کردنش راحت‌تر بشه: بریم اتاقت.

- نمیخوام ...

- خیله خب .... باشه ...

کلامی موافقت کردم که باز لج نکنه، اما هنوزم سعی داشتم یه جای بدنش دستمو بند کنم و بتونم تا اتاقش ببرمش.


وقتی خواستم دستشو بندازم دور گردنم یهو انگار مستی از سر و تنش پرید. خودشو عقب کشید، وایساد رو به روم و داد زد: نمیخوام برم اتاقم!


صداش واسه اون موقع شب توی راهروی هتل زیادی بلند بود. دستشو گرفتم و سعی کردم آرومش کنم قبل از اینکه بقیه رو بکشونه توی راهرو. اما بلندتر فریاد زد: نشنیدی؟ میگم باهام بخواب!


غیرارادی دستم رفت سمت دهنش: داد نزن!!

بازوشو گرفتم و کشیدمش توی اتاقم: بیا تو ببینم.

در رو بستم و با استرس از چشمیِ در به راهرو نگاه کردم. امیدوارم بودم واقعا همونقدر که به نظر میاد خالی باشه. همینمون کم بود که یکی از پاپاراتزی‌ها صداشو شنیده باشه!


- پی نتتتتت.

عصبانی چرخیدم، انگشت اشاره‌ام اومد جلوی دهنم و از بین دندونای قفل شده با خشم گفتم: هیس!


انتظار نداشت صدام رو اونجوری بشنوه، انتظار نداشت قیافه‌ام رو اونجوری ببینه. طبقِ قانون نانوشته‌ی بینمون، مهم نبود کی درست بگه یا چی شده باشه، اون همیشه حق داشت عصبانی بشه، حق داشت تیکه بندازه، حق داشت تند جواب بده، حق داشت قهر کنه و منو ندیده بگیره‌. و من ته تهش فقط میتونستم یه چند ساعت دلخور باشم، قبل از اینکه برم سراغش واسه دلجویی.


اما برخلاف معمول که اگه چیزی به میلش نبود طلبکار میشد یا شروع میکرد به سخنرانی تا بهم بفهمونه چقدر مقصرم و چقدر رفتارم نابالغانه بوده و چقدر حق با اونه، اینبار فقط بُق کرد و لب و لوچه‌اش آویزون شد.


و در جا پشیمون شدم. خب مست بود. نمیفهمید چیکار میکنه. واسه چی بیخودی دعواش کردم؟!

نفسمو بیرون دادم و دوباره دستشو گرفتم: می‌خوای اینجا بخوابی؟

سر که تکون داد بازوشو گرفتم، دست دیگه‌ام رو از پشتِ کمرش به اون یکی بازوش رسوندم و انداختمش جلو: باشه. همینجا بخواب.


لحاف رو کنار زدم و روی تخت نشوندمش. یه بالشت پرت کردم رو کاناپه، بالشت دیگه رو آوردم وسطِ تخت تا جای خوابش رو مرتب و راحت کنم. خم شدم صندل‌هاشو در بیارم که عین بچه‌های بهونه‌گیر نق زد: واسه چی بالشتو انداختی اونجا؟


کلافه سر پا شدم و گفتم: واسه اینکه مستی، تا صب میخوای وول بخوری نمیذاری بخوابم. فردا هزار تا کار داریم.


آخرین سریالمون رسما تموم شده بود. مراسم‌ها و فن میتینگ‌هاش هم همینطور. در واقع قرارداد چندساله‌ی ما هم تموم شده و بنا بود یه جشن کوچیکِ دور همی داشته باشیم. هرچند که همه میدونستیم قرارداد‌ها دوباره تمدید میشن. ما حتی فیلم‌نامه‌ی کار بعدیمون رو هم خونده بودیم. مراسم فردا کاملا فرمالیته بود. واسه اینکه خاطرات رو زنده کنیم، یه سری عکس و فیلم بگیریم و یه یادبود بسازیم.


از جوابی که داده بودم نفسش رو بیرون داد و عصبی صورتش رو با دستاش پوشوند.

واقعا خوابم میومد و کلافه‌ام کرده بود. با اینحال نمیخواستم کاری کنم که باز ناراحت شه. کنار هم خوابیدن خیلی کارِ عجیبی برامون نبود، با اینکه خیلی وقتا شعله‌های حسرت رو تو دلم زنده میکرد. اما موضوع این بود که امیدوار بودم اون شب بتونم درست استراحت کنم چون قبل از مراسم هم کلی کار داشتیم و اصلا دلم نمیخواست با چشمای گود رفته یا صورتی که از بی‌خوابی پف کرده برم واسه گریم، یا تمام روز منگ و بی‌حوصله باشم. ولی ظاهرا چاره‌ای نبود‌ باید تا صبح با حرف زدن‌هاش توی خواب و لگد زدن‌هاش سر میکردم.


دست روی شونه‌هاش گذاشتم و سعی کردم آروم به عقب هولش بدم: جیمز، منم میام همینجا. دراز بکش بخواب.

دستاشو از روی صورتش برداشت و با ساعد دستای منو از شونه‌هاش کنار زد: نمیخوام! میگم باهام بخواب!


خیلی سعی کردم باهاش راه بیام اما نصف شبی صبر منم حدی داشت!

- دیوونم نکن جیمز بگیر بخواب دیگ ...

یهو بلند شد و رو به روم وایساد: نمیفهمی یا خودتو میزنی به نفهمی؟

بعد داد زد: میگم باهام بخواب، نه اون گوشه‌ی تخت. با من بخواب. بخواب یعنی سکس.


نصفه و نیمه منو چرخوند و هولم داد روی تخت. تعادل درست و حسابی نداشت و بدنش اونقدری کرخت بود که حتی نمیتونست خودشو ثابت نگه داره. اینکه تونست هولم بده از قدرت بدنی اون نبود، حرفش یه جوری شوکه‌ام کرد که وا رفتم. وقتی بعد از چند ثانیه به خودم اومدم هنوز بالای سرم وایساده بود و فقط پاهای برهنه‌اش رو میدیدم.


باز به خودم گفتم مسته ... نمی‌فهمه چی میگه ... نمی‌فهمه چیکار میکنه ...

سعی میکردم درکش کنم، اما سخت بود. دیده بودم یه وقتا یه نفر توی مستی جا و مکان رو گم میکنه یا آدما رو اشتباه میگیره و دری وری میگه، اما تا حالا توی موقعیتش قرار نگرفته بودم. نمیدونستم یه ادمِ بدمستو چطوری باید آرومش کنم، چطوری بخوابونمش که این شبِ اعصاب خورد کن زودتر تموم شه ...


یهو نگرانش شدم. یهو ترسیدم که نکنه چیزی غیر از مشروب خورده یا به خوردش دادن!

اما بعیدبود. مگه اینکه یکی از اعضای تیم فکر کرده باشه این یه شوخی ِبامزه‌اس!


مغزم داشت جوش می‌آورد. الان اول باید آرومش کنم یه جا بشینه و حرف نزنه که برم سراغ کمک؟

در رو روش ببندم و برم یکی رو پیدا کنم؟ با خودم ببرمش؟


باید صبور بمونم خودش درست شه؟ یا عجله کنم واسه خبر کردن دیگران، مبادا که بدتر بشه؟

تمام این افکار توی چند ثانیه از مغزم گذشت و واقعا نمیدونستم چکار کنم. سعی کردم به خودم مسلط باشم، سعی کردم ازش یه دردسر درست نکنم و با آرامش و منطقی یه فکری بکنم.


بی‌اینکه نگاهمو از پاهاش بردارم دستشو گرفتم: جیمز ... یادت میاد از کسی ...

میخواستم بپرسم یادشه کسی چیزی به خوردش داده باشه؟ اما آخه این چه سوال مسخره‌ای بود؟ اون تا حدی به هم ریخته بود که داشت دری وری میگفت، انتظار داشتم یه همچین چیزی رو جواب بده؟

فکرم درگیر بود که یهو جلوم زانو زد: میشنوی چی میگم؟

نفسمو بیرون دادم و آروم زمزمه کردم: نباید به آدما بگی باهام بخواب ... اینجوری انگار داری مجبورشون میکنی.


دستاشو گذاشت روی گونه‌هام و سرمو گرفت بالا تا تو چشماش نگاه کنم: میشه باهام بخوابی؟


دستاش اونقدر داغ بود که حالیم کنه چقدر نوشیده که اینجوری تب کرده. فردا که به خودش میومد، در بهترین حالت همه چیز رو یادش میرفت.

و در بدترین حالت؟ من تا ابد از خودم یه عوضی تو ذهن مردی که دوسش داشتم ساخته بودم ....


نمیدونم کی اینجوری عقل از سرش پرونده بود و منو با کی اشتباه گرفته بود اما ...

نمیشد من فقط چند دقیقه همینجوری باهاش حرف بزنم و این لحظات رو مثل یه خاطره تو ذهنم نگه دارم؟


فقط در حد چند تا جمله ... فقط این قیافه‌اش رو ببینم ... فقط این جواب‌هاش رو تو یادم نگه دارم ...


ریسک بود... میدونستم ....

میدونستم که ممکنه امشب رو تیکه تیکه یادش بمونه، یا از اون بدتر، حرفا و کارای خودش یادش بره، اما مال منو نه!


ولی میلِ دیدنِ این چهره‌اش، و این لحنش که اینجوری ازم خواهش میکرد اونقدر شدید بود که هوش از سرم بپرونه ...


به خودم گفتم فقط چند تا کلمه ... فقط چند تا جمله ... فقط چند دقیقه ...


سرمو یه خورده تکون دادم و گونه‌ام کف دستش رو بیشتر لمس کرد: آره میشه.

فکر کردم آروم میشه. فکر کردم یه خورده حرف می‌زنیم و اون یادش میره و من تا ابد تو ذهنم مرورش میکنم، اما دوباره عصبی شد.


- پی نت!!

کاش هی اسممو صدا نمیکرد حداقل ...

بهش نگاه کردم و ادامه داد: میدونم کجام ... میدونم چی میگم .... میدونم چی میخوام ... از رو مستی حرف نمیزنم ... مشروب رو فقط واسه این خوردم که راحت‌تر بتونم حرفامو بگم ...


این دیگه زیادی بود ... این دیگه خارج از توان من بود ... حس کردم همه‌ی دنیام به هم ریخته، اما فقط حس میکردم، هنوز اصل ماجرا مونده بود!

۴ تا جمله گفت و من تازه فهمیدم به هم ریختنِ دنیا یعنی چی!

تازه فهمیدم نابود شدن دنیا یعنی چی!


گفت فلانی بهش یه پیشنهاد کاری عالی داده.

گفت قبول کرده.

گفت دیگه قراردادش با منو تمدید نمیکنه.

گفت فردا، آخرین روزیه که با همیم.

گفت و من منگ و مسخ فقط نگاش کردم.


این فلانی که اسم آورد رو میشناختم، کی بود که نشناسه!

درک میکردم، اینکه یه آدمِ پرآوازه و قدرتمند به یکی مثل من یا جیمز که اول راه بودیم پیشنهاد بده یعنی راه صد ساله رو یه شبه رفتن!


جیمز رو درک میکردم .... اما حال دل خودمو نه ...

و چقدر ساده و احمق بودم که فکر میکردم همش همینه!

فکر میکردم علت این دیوونه شدنش فقط همینا بوده ...

جمله‌های بعدیش هر کدوم عین پُتک تو سرم خوردن ...

اونقدر محکم و دردناک که گیج و منگ سر جام میخکوب شدم.


دستامو که رو زانوهام بود تو دست گرفت، نه واسه قوت قلب دادن به من، به خاطر خودش. گفت: اما نه همینجوری ... گفته باید باهاش باشم ...


به منی که خشکم زده بود نگاه کرد و لب زد: قبول کردم ...


گاهی انقدر شوکه میشی که رد میدی. مثل منی که یهو انگار سِر شدم، یهو انگار دیگه نمیدونستم رو دردِ کدوم حرفش تمرکز کنم.


بی‌اهمیت به صدای سوت ممتدی که تو مغزم می‌پیچید به زور دهن باز کردم: پس ... چرا داری به من میگی؟


عذاب وجدان!

خودم جوابشو میدونستم!


بی‌سر و صدا فکراشو کرده بود، تصمیماشو گرفته بود، و این دم آخری اومده بود به من خبر بده! اونم از زور عذاب وجدان ...!


شده یکی رو انقدر دوست داشته باشی که خودتو بزنی به خریت و حتی بی‌رحمیش رو بذاری به حساب عقل و منطق؟ که بگی آره درسته که منو زیر پاش له کرد، اما من درکش میکنم؟ بگی منم بودم همینکار رو میکردم؟ بگی منم بودم همین راهو میرفتم؟ بگی تقصیر اون نیست؟


من ... درکش میکردم ... دلش می‌خواست جلو بره و تو کار ما اینجور پیشنهادا کم نبود!


روزی نبود که خبر یا شایعه‌ی یه رسوایی در نیاد. خیلیام شانس میاوردن و خودشونو می‌کشیدن بالا و هیچکس هم نمیفهمید. کاش حالا که تصمیمش رو گرفته بود، از اون دسته‌ی دوم بود.


در این حد رد داده بودم ... در این حد که بگم اینم یه راهه!

در این حد رد داده بودم که بگم خیلی اتفاق خاصی نیوفتاده!

در این حد رد داده بودم که بگم، کاش بیوفته تو مسیر موفقیت!

در این حد رد داده بودم که بگم حالِ من به اون ربطی نداره، که بگم اون که مسئول اینده‌ی من نیست!

در این حد رد داده بودم که بگم کاش اوضاع براش همونجور پیش بره که میخواد ...

اما ...


میدونی وقتی قراره زندگیت زیر و رو بشه به این راحتیا نیست .... زندگیت که بیوفته وسط طوفان به این آسونیا خلاص نمیشی ...

اونقدر میچرخونت و انقدر میگردونت که از هم بپاشی ...


و جیمز ، اون شب، طوفانی شده بود که میخواست از من هیچی باقی نذاره جز تیکه‌های پراکنده ...


صدای لرزونش از فکر بیرونم آورد تا بفهمم طوفان و گردباد توی زندگی یعنی چی.

- من تاحالا با مردا نخوابیدم ... نمیخوام هر وقت اولین بارم یادم میوفته، قیافه‌ی اون بیاد جلوی چشمم ....


میدیدم لب میزنه ... میشنیدم حرف میزنه ... اما دیگه نمیفهمیدم چی میگه!

مثل احمقا پرسیدم: چی؟!

و اونم مثلِ احمق دومِ توی اتاق، واسه چندمین بار تکرار کرد: باهام میخوابی؟


دیوونه شده بودیم. هر دو دیوونه شده بودیم ... و هیچ عاقلی نبود که ما دوتا دیوونه رو جمع کنه. جیمز، داشتنش، تصاحب کردنش ... تو تمام این سال‌ها تبدیل شده بود به منتهای آرزوی من ... عین مخدر زیر پوستم خزیده بود و تموم وجودمو وابسته و خراب خودش کرده بود.

و حالا با این قیافه جلوم نشسته بود تا منو به رویام برسونه؟ یا به کابوسم؟


بدنم لمس و بی‌حس بود. فقط گفتم: میفهمی چی میگی؟

دستش رفت سمت دکمه‌های پیرهنش و گفت: فکر میکنی الکی میگم؟


دکمه‌هاش که دونه دونه باز میشدن من بیشتر به زمانِ حال برمیگشتم، بیشتر میفهمیدم اطرافم داره چه اتفاقی میوفته ...


اون انتخابشون کرده بود ... تصمیمش رو گرفته بود ... داشت میرفت ... داشت میرفت پیش یه مردِ دیگه ...


مردی که من عاشقش بودم تصمیم گرفته بود مثل یه تن‌فروش بره سراغ یه نفر دیگه ...


من ... عاشق این آدم بودم؟!

بودم ...


عاشقش بودم و داشتم نگاه میکردم که چطور با هر کلمه‌اش تبر به ریشه‌ام میزنه.

هر سانت از بدنش که مشخص میشد بیشتر میفهمیدم دیوونگی یعنی چی ...


- هر تصمیمی گرفتی، برو دنبالش. منو با خودت غرق نکن ...

لبه‌های پیرهنش رو باز کرد و زمزمه کرد: اما تو منو میخواستی ... همیشه میخواستی ... نه؟


پس میدونست، میدونست و انقدر بیرحمانه عذابم داده بود و میداد؟

میدونست و امشب سنگ تموم گذاشته بود؟


چند جمله‌ی آخرش کافی بود تا منفجر بشم!

میخواست بره؟ میخواست با من بخوابه؟

چرا که نه!


لحظه‌ای که به خودم اومدم دستام و لبم رو تنش سرگردون بودن و اون هیچ مقاومتی نمیکرد.

لمس کردم و بوییدم و بوسیدم و به خودم گفتم من هیچ اشتباهی نمیکنم ... اون میخواد عذاب وجدان نداشته باشه یا هر مزخرف دیگه‌ای که داره سر هم میکنه! و منم حقمه! لااقل امشب، داشتنش حقمه!


گم شدیم .. تو زمان و تو مکان و تو خشم و تو درد و تو شهوت ...


دستم سمت دکمه‌ی شلوارش که رفت صداشو شنیدم که انگار از ته چاه بیرون میومد: پی نت ...


سرمو بالا گرفتم و نگاش کردم که گفت: میشه قبلش ... یه کم باهام حرف بزنی؟


صداش غمگین بود ... ترسیده بود ...

وا رفتم ...


خودمو بالا کشیدم و نگاش کردم. دستاشو انداخت دور گردنم و گفت: نه اینکه پشیمون باشم ...

اشکاش سرازیر شدن و واسه اینکه جلوشون رو بگیره لباشو چسبوند به لبام.

دوباره سرش عقب رفت: نه اینکه نظرم عوض شده باشه ... فقط ... فقط اینکه ... میدونی ...

و دوباره منو بوسید ... شلخته، وسط اشکاش ...


آخرش، چیزی که براش اومده بود توی اتاقم، بینمون اتفاق نیوفتاد ...


آنقدر منو بوسید و انقدر چرت و پرت گفت و انقدر گریه کرد، که آخر خوابش برد ...


خوابید، قبل از اینکه بگم این دیوونگی رو انجام نده ...

خوابید، قبل از اینکه بگم نرو، من بی تو داغون میشم ...

خوابید، قبل از اینکه بگم دوسِت دارم ....





☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆


سلام دوستان.

این یه وانشات همینجوری و دلی بود. اگه نظرتون رو جلب کرده بود و دوسش داشتین توی کامنت‌ها بگین.

اگه دیدم استقبال میشه و خواننده داره، صبح روز بعدش رو هم براتون مینویسم اگه نه که ... یه وانشات انگست بود دور هم خوندیم رفت ;)


𝓛𝓪𝓭𝔂 𝓑𝓾𝓽𝓽𝓮𝓻𝓯𝓵𝔂ଓ



Report Page