Fallen

Fallen


برای بار هزارم به اسمون بالای سرم زل زدم.

خیلی وقت بود کارم همین بود ، زل زدن به اسمون تاریک اما پر ستاره.

بال های سیاهش رو دورش جمع کرد و با دستاش زانو هاش رو بغل کرد ، بغض داشت خفه اش میکرد.

کجا رو اشتباه رفته بود که الان همه چی خراب شده بود؟!

اینکه عاشق یک فرشته از نژاد اصیل شده بود؟!

قطعا هر کسی عاشق میشه.

سرش رو روی دوتا زانوش گذاشت و اشکاش بدون معطلی صورتش رو خیش کردن.

اون لیاقت عذاب رو داشت اما دوس پسر فرشته اش لیاقت عذاب رو نداشت ، اون بی گناه بود .

با دست های کوچیکش اشک هاش رو پاک کرد و بال های مشکیش رو باز کرد.

خیلی خسته بود ، تقریبا زندگیش یک نواخت شده بود درست مثل قدیم.

اون دلیل تنهایی الانش بود.

-------------------

دستاشون رو توی هم قفل کردن و دوباره به چشم های هم زل زدن.

"میدونستی چشمات خیلی خوشگلا؟!"

"اوهوم ، اما مثل چشمای تو نیست کوکی کوچولو"

"یااااا من ۳ سال ازت بزرگترم"

"اما هنوزم کوچولویی"

لبخند نخودی ای رو لب هردوشون نقش بست.

شاید قشنگ ترین چیز توی این دنیا برای دختر همین لبخند بود.

"پدر دوباره منو تنبیه کرد"

"بازم بخاطر رابطه مون؟!"

"اوهوم"

"شاید راس میگن ، تو نباید عاشق یک شیطان باشی،این همه فرشته هستن که میتونی بهشون علاقه مند بشی"

"من تورو دوس دارم و برام مهم نیست بقیه چی میگم"

دختر رو توی اغوش کشید و موهای ابریشمیش رو با لطافت نوازش میکرد.

دختر زمزمه وار گفت"اما یک روزی مجبوری ترکم کنی"

و دستاش رو دور کمر دوس پسرش حلقه کرد.



درسته الانم همین اتفاق افتاد ، کوک مجبور شد تنهام بذاره و من به زمین تبعید بشم.


Report Page