Fall

Fall

Jmoon

آروم پله هارو بالا رفت و با مهمان دار هواپیما، خانوم سو که جلوی در ایستاده بود و مثل همیشه به مسافر ها خوش آمد میگفت، رو در رو شد


*اوه خانوم جانگ.. فکر نمیکردم امروز شمارو اینجا ببینم


لورا لبخندی زد که باعث شد چال گونش فرو بره

-یه دادگاه مهم دارم، هوسوک پیشنهاد داد با پرواز خودتون بیام


*خوش اومدین..


تشکری کرد و وارد هواپیما شد

شماره صندلی رو پیدا کرد؛ مثل همیشه کنار پنجره هواپیما نشست.

گوشیش رو خاموش کرد و از توی کیفی که همیشه همراه داشت، گزارشکار و متن سخنرانیش رو بیرون آورد.

عادت همیشگیش بود؛ وقتی جلسه ی دادگاهی داشت، حرفاشو روی کاغذ مینوشت و تا خود مقصد مرورش میکرد و این کار باعث میشد که هیچوقت کم نیاره؛ برای همین توی حرفه‌ی خودش ادم موفق و سرشناسی شده بود.

با صدای مهماندار که داشت توضیحات قبل پرواز رو میداد سرش رو از بین کاغذ ها بیرون کشید و نگاهی انداخت.


_تازه وارده


با صدای همسرش، با ذوق بهش نگاه کرد که چطور به در تکیه داده و با لبخند نگاهش میکنه. 4 روزی بود که همدیگه رو ندیده بودن و حالا میشد فهمید که لورا چقدر دلتنگه.

هوسوک بهش اشاره‌ای زد تا لورا مثل همیشه به اتاقک مخصوص خلبان بره تا بتونن چند دقیقه‌ای رو تنها صحبت کنن و وقت بگذرونن.


کاغذ هارو مرتب کرد و توی کیفش برگردوند. آروم از روی صندلی‌ای که جلوترین قسمت هواپیما بود بلند شد و سمت اتاق رفت.

با دیدن خالی بودن اتاق، خودش رو محکم توی بغل هوسوک پرت کرد و نفس عمیقی کشید.

دست های مردونه همسرش موهاش رو نوازش میکردن و اونارو از روی صورت لورا کنار میزدن


_دختر من انقدر دلتنگم شده بود؟


از لقبی که هوسوک بهش داده بود، لبخندی دور از چشم زد و آروم زمزمه کرد:


+طوری میگی انگار واقعا یه دختربچه داری


_شاید به زودی داشته باشم..


لورا حرفش رو جدی نگرفت و چند قدمی ازش دور شد.


+دادگاه امروزم هم درمورد یه دختر 5 ساله‌ست.


_پس ببینیم چیکار میکنی خانوم جانگ


روی پاهاش بلند شد و گوشه لب های هوسوک رو بوسید


*آقای جانگ کم‌کم وقته پروازه


بدون حرفی ازش دور شد و باز هم روی صندلی نشست.

چشم هاشو بست و نفس عمیقی کشید؛ مثل همیشه تا 20 شمرد و بالاخره هواپیما از روی زمین بلند شد.

صدای گنگ اهنگ از توی هدفون دختر نوجوونی که کنارش نشسته بود، باعث میشد ناخودآگاه سرش رو با ریتم تکون بده و این حس خوبی بهش میداد.

از پنجره ی کوچیک به ماه باریکی که بین ابر ها میرقصید و خودش رو به نمایش میگذاشت نگاه کرد. رنگ نارنجی و ابی آسمون که دورش رو گرفته بودن، باعث میشد چشم های لورا برق بزنن.

گوشیش رو روشن کرد و عکسی از اون منظره گرفت اما با دیدن دودی که از پشت شیشه معلوم بود و تقریبا داشت دیدش نسبت به بیرون رو کور میکرد تعجب کرد.

همهمه و صدا های ادما ناگهانی توی یه لحظه اوج گرفت و این مهمان دارا بودن که سعی داشتن اونارو اروم نگه دارن.

سریع از جاش بلند شد و بدون توجه به بقیه داخل اتاقک خلبانی، جایی که هوسوک بود رفت.


+هوسوک اینجا چه خبره...


صدای مانیتور که پشت هم کلمه "Dangar" رو میگفت اونقدر بلند بود که هیچکودوم از اونها صدای لورا رو نشنیدن

جلو رفت و دستشو روی شونه ی هوسوک گذاشت و محکم تکونش داد تا توجهش رو جلب کنه

هوسوک نگاهی به لورا کرد و با صدای بلند خطاب به اون داد زد


_تو اینجا چیکار میکنی؟ برگرد و روی صندلیت بشین


+چیشده؟ اون دودی که بیرونه برای چیه


توجهی بهش نکرد و پشت هم دکمه هارو میزد؛ لورا حتی نمیدونست اون داره چیکار میکنه


*بال سمت راست هواپیما آتیش گرفته... تکرار میکنم مرکز..بال سمت راست هواپیما آتیش گرفته...خانوم جانگ لطفا برید بیرون.....


لورا دیگه نفهمید اون خلبان چی میگه... ترس توی یه لحظه کل وجودشو گرفت.


+اما.. اما همه چی درست بود و چیزی....


*خانوم جانگ... لطفا برید بیرون...


اشکی که توی چشم هاش حلقه زده بود، با صدای بلند اون خلبان، روی گونش چکید و با قدم های لرزون، سعی کرد خیلی سریع از اونجا خارج شه


_باید فرود بیایم..


سرجاش متوقف شد. انگار اون خلبان میتونست افکار لورا رو بخونه و اونارو به زبون بیاره


*فرود بیایم؟؟ چی داری میگی؟ ما حتی نمیدونیم دقیقا کجاییم و اون زیر چه خبره


لورا روی صندلی کمک نشست و سعی کرد صدای گریه‌ش رو قطع کنه تا به زور بیرونش نکنن. دستشو روی پاهای لرزونش گذاشت تا شاید بتونه متوقفشون کنه؛ اما این کار هیچ فایده ای نداشت.


_خودمون فرود بیایم بهتر از اینه که سقوط کنیم.. باید یه جایی رو پیدا کنیم


*اما هوسوک...


_برو مسافر هارو آروم کن..تنها کاری که میتونی بکنی همینه..


خلبان بعد از باز کردن کمربندش از روی صندلی بلند شد و نیم نگاهی به لورا انداخت که چطور میلرزه و چشم هاش به قرمزی میزنن.


*حداقل بخاطر همسرت هم که شده سعی کن تصمیم درستی بگیری


و از اتاق بیرون رفت.

صدای نفس های بلند هوسوک به راحتی شنیده میشد و سعی میکرد با دقت روی مانیتور رو نگاه کنه تا بتونه منطقه ای رو برای فرود اومدن پیدا کنه


لورا از روی صندلی بلند شد و کنار هوسوک ایستاد. بیسیم رو برداشت و بعد از اعلام کردن شماره ی پرواز تلاش کرد تا باهاشون ارتباط برقرار کنه


+مرکز... صدای منو میشنوید؟؟


*پرواز 0018...چیشده؟


+بال سمت راستی هواپیما آتیش گرفته.. لطفا بهمون بگید چیکار کنیم..


*پرواز.....صدای مارو....


صدای خش خش آزار دهنده بی‌سیم، اون لحظه ترسناکترین چیزی بود که لورا حس میکرد و ازش وحشت داشت. چند بار روی بی‌سیم کوبید و مطمئن شد از این سمت هیچ مشکلی نیست.


+مرکز.. صداتون رو میشنویم....لطفا بگید چیکار کنیم


*ج..زیر....جزیره..... قسمت...


با قطع شدن صدا، لورا نگاهی به هوسوک کرد و بدون اینکه به چیزی فکر کنه سرش داد زد:


+چیشد؟ چرا جواب نمیدن؟؟


_سیگنال قطع شد لورا... راه ارتباطیمون قطع شده


بی‌سیم رو ول کرد و روی صندلی نشست


+گفتن جزیره.. مطمئنم درست شنیدم هوسوک. اونا گفتن جزیره، تو میتونی پیداش کنی و فرود بیای


_نمیشه لورا...


به همسرش نگاه کرد. اشک توی چشم هاش جمع شده بود و شونه هاش خمیده بود. انگار هیچ امیدی نداشت و این از هوسوک بعید بود.


+یعنی...یعنی چی که نمیشه...


_هیچ اطلاعی راجب اینکه کجاییم ندارم. ارتباط با مرکز قطع شده و حتی نمیتونیم درخواست کمک کنیم


لورا سربرگردوند و از لای در به انبوهی از مسافر های ترسیده که سعی داشتن خودشون و اعضای خانوادشون رو آروم کنن نگاه کرد. تعدادشون کم نبود و این باعث میشد وجود لورا از عذاب وجدان پر بشه و براشون اشک بریزه


+الان..باید چیکار کنیم..


سعی کرد از روی صندلی بلند شه و تا جایی که میتونه کاری برای اون ادما بکنه، اما انگار هوسوک تصمیمش رو گرفته بود و واقعا هیچ راهی رو نمیدید


_نباید چیزی بهشون بگیم..اینجوری بدتره...حداقل خیالشون راحته و ذهنشون درگیر نمیشه


پرواز رو روی حالت خودکار گذاشت و مجدد سمت لورا برگشت.

بدون اینکه ذره‌ای به فکر غرورش و مهم تر ازون، حال لورا باشه اجازه داد اشک هاش صورتش رو خیس کنن.

هوسوک نمیتونست اون هواپیمارو کنترل کنه و عذاب وجدان بود که توی مغزش رژه میرفت؛ اون یه کشتار گروهی بود و قاتلش کسی جز هوسوک نبود!


گوش های لورا بخاطر آژیر های مزاحم درد گرفته بودن و دلش میخواست راهی باشه تا اونارو خفه کنه.

اشک هاش باهم مسابقه گذاشته بودن و درست مثل بارون روی زمین میریختن. دستش رو جلوی دهنش گذاشت تا بتونه خودش رو کنترل کنه اما فایده ای نداشت


هوسوک با غم به همسرش نگاه میکرد؛ اونو سمت خودش کشید و محکم توی آغوش گرفتتش


_روز ازدواجمون قسم خوردم تا پای مرگ پیشت میمونم و هیچوقت رهات نمیکنم، هیچوقت نمیزارم غم توی دلت بشینه و از چشمهات اشک جاری شه. قسم خوردم همیشه مراقبت باشم و امروز، بعد گذشت 3 سال کم آوردم لورا...


_نمیتونم کار مفیدی انجام بدم و این باعث میشه از خودم بدم بیاد؛ اما لورا من قسم خوردم تا اخرش باهات باشم...


لورا صداش رو صاف کرد و دستشو روی بازوی هوسوک گذاشت و آروم نوازشش کرد


+این... این اخرشه و تو تونستی پای همه ی قول هات بمونی..


روی موهای دختر رو بوسید و محکم تر نگهش داشت. دلش نمیخواست حتی یه لحظه از لورا غافل شه و اون ثانیه های آخر رو از دست بده.


*هوسوک....


به ناچار از لورا فاصله گرفت و چند باری پلک زد تا بتونه خوب اون خلبان رو، که حالا با بهت و ترس به اون دو نگاه میکرد، ببینه


_سعی کن مسافر هارو ببری ته هواپیما... خودتون هم همونجا بمونید


*چی.. چی داری میگی؟ به همین زودی ناامید شدی؟ داری همه رو به کشتن میدی


هوسوک خیلی سریع از روی صندلی بلند شد و دست اون مرد رفت و تند یقش رو توی دستاش گرفت


_چشماتو باز کن.. من مقصر اینکه بال هواپیما اتیش گرفته نیستم، و نمیتونم این هیولا رو روی زمین فرود بیارم..مگه خودت همون اول نگفتی؟ اصلا از خودت پرسیدی کودوم زمین؟؟ میتونی بفهمی اینا دست من نیست؟؟ خلبان اصلی منم پس دارم بهت میگم همه رو ببر ته هواپیما... حداقل میتونم به این فکر کنم که احتمال زنده موندن اونا بیشتر از منه


پسر سر تکون داد و سعی کرد آروم دست های هوسوک رو از دور یقه ‌ی لباسش که حالا چروک شده بود باز کنه


*باشه.. متاسفم


بعد از خارج شدن پسر از توی اتاق، سمت در رفت و اونو قفل کرد تا دیگه مزاحمی درکار نباشه


+بیا.. از بودن کنار هم لذت ببریم


_چی؟


به سمت لورا برگشت؛ اون هیچوقت انقدر بیخیال و آروم نبود. حرف زدن توی خونِش بود و همیشه درحال گرفتن حق بقیه بود و این دلیلی بود که اون رو برای هوسوک خاص میکرد؛ اما الان دیگه اون لورای همیشه نبود.


+اسمونو ببین.. داریم از ابرها دور میشیم


از شیشه به بیرون نگاه کرد؛ آسمون کاملا نارنجی بود. این تصاویر برای هوسوک تکراری به نظر میرسیدن اما وقتی لورا کنارش بود، هیچ چیز تکراری‌ای وجود نداشت و اون میتونست مثل اولین بار ازش لذت ببره


_نارنجی رنگ مورد علاقت..


+اوهوم...


از بالای بدنه هواپیما ماسک های اکسیژن رو پایین کشید و بعد از بوسیدن اشک های لورا، اون رو روی صورتش گذاشت

دستش رو محکم گرفت و سعی کرد به چیزی فکر نکنه و موفق هم بود.

دیگه هیچ صدایی به گوشش نمیخورد. نه صدای آژیر خطر، نه صدای همهمه‌ی مسافر ها و نه گریه ی لورا!


تنها چیزی که میشنید صدای نفس های خودش بود که به سختی و با کمک اون ماسک بالا میومد.

اونقدر ضعیف شده بود که حتی نمیتونست برای لحظه ای چشم هاشو باز کنه و مطمئن شه که حال لورا خوبه؛ سعی کرد دست دختر کوچولوش رو محکمتر از قبل بگیره و بهش اطمینان بده که هست، اما دیگه هیچ توانی توی بدنش نمونده بود.


اب دهنش رو قورت داد و فقط به این فکر کرد که مرگ کنار همسرش، شیرین ترین چیزی بود که میتونست برای یک بار تجربه کنه.



Report Page