Fall

Fall



چان به اطرافش خیره شد و آروم پاهاش رو تکون داد، با دیدن حرکت مختصری که بدنش انجام داد با ذوق چند قدمی جلو رفت و سرش رو به اطراف چرخوند.

بعد از پنجاه سال زمین خیلی تغییر کرده بود...

دست هاش رو تکون داد و از دیدن حرکت بدنش خنده آرومی کرد.

یعنی هیون به همه این ها عادت کرده بود؟

به سمت خیابون ناآشنایی پیچید و شروع به راه رفتن کرد.

با کنجکاوی به همه جا خیره می‌شد و مشغول لبخند زدن به همه بود ولی بعد از رد شدن از کنار هرکسی که بهش لبخند می‌زد فهمید اینجا هیچکس وقت لبخند زدن به بقیه رو نداره‌.

لبخندش رو جمع کرد و سرش رو به سمت بیلبورد نصب شده روی دیوار چرخوند، روی اون بیلبورد تصویر پسری که بیش از حد زیبا و دوست داشتنی به نظر میرسید نصب شده بود. دوباره لبخند به صورتش برگشت.

زمین چیزهای قشنگی برای دیدن داشت!

کمی به سمت جلو قدم زد، ولی فکر و چشمش پیش عکسی بود که دیده بود. ذهنش به سمت هیونجین برگشت و با سردرگمی به اطرافش نگاه کرد.

حتی نمی دونست هیون بعد از دست دادن بال هاش چه شکلی می‌تونست باشه!

به پارک روبروش خیره شد، با دیدن بچه هایی که مشغول بازی کردن بودن لبخند زد و جلوتر رفت.

روی نیمکت نشست و به کسی نگاه کرد که کنارش نشسته و به گل های رز زل زده بود. صورتش آشنا به نظر می‌رسید و این عجیب بود؛ اون که اینجا کسی رو نمی‌شناخت.

دست هاش رو توی جیب هاش فرو برد و به صورت رنگ پریده پسر کنارش نگاه کرد، کمی شبیه به عکسی بود که نیم ساعت پیش دیده بود.

گلوش خشک شده و صداش کمی گرفته بود با این حال شروع به حرف زدن کرد.

_می‌دونی تو خیلی شبیه به اون عکسی که روی همه دیوارهای شهر زدن هستی.

سر اون پسر به سمتش برگشت و گفت:

_چون خودمم؛ ولی دور از دوربین ها و بدون نیاز به نقش بازی کردن. به هرحال خوش اومدی چان!

چان به سمتش برگشت و با تعجب بهش نگاه کرد، عجیب بود که اون پسر می‌شناختش. سرش رو تکون داد و گفت:

_از کجا من رو می‌شناسی؟ به کجا خوش اومدم؟

پسر موهاش رو پشت گوشش زد، کمی به چان نزدیک شد و نیشخندی زد.

_بذار برات یه داستان تعریف کنم، می‌دونی وظیفه فرشته ها چیه؟ عبادت خدا و مراقبت از انسان ها، درک یه فرشته از عشق مثل درکش از زندگی روی زمینه؛ در همین حد ابتدایی و کم. ولی چند سال پیش دوتا فرشته تونستن بفهمن عشق چیه، چی می‌شه اگه دونفر خودخواه باشن و فقط همدیگه رو دوست داشته باشن... ولی این که توی چهارچوب قوانین فرشته ها مجاز نبود. عشق ممنوعه اون دوتا خیلی زود لو رفت و وقت مجازات بود، ممکن بود در یک لحظه محو شن یا به جهنم تبعید شن ولی برای اون دوتا قضیه متفاوت بود.

به روبروش خیره شد و ادامه داد:

_یکی از اون ها حاضر به فداکاری شد، خودش رو جلو انداخت و بهای نجات پسر موردعلاقش قطعا طرد شدن اون از بهشت بود مگه نه؟ تا اینجای داستان رو می‌دونی چان ولی بذار ادامش بدم. درد عمیقی که فرشته طرد شده حس می‌کرد براش غیرقابل تحمل بود، شونه هاش کبود شده و بال هاش در حال سوختن بودن... قسمتی از بدنش به خاطر حرارت زیاد می‌سوخت ولی هیچی بدتر از درد قلبش نبود. درک این که اون عشق ممنوعه تموم شده بود و بعد از چند روز حتی اسمش رو هم به یاد نمی آورد روی قلبش سنگینی می‌کرد... تو، حتی من رو نشناختی چان؛ ولی خوشحالم که پیشم برگشتی!

چان اشک هاش رو پاک کرد و هیونجین رو توی بغلش کشید، هیونجینی که بدون بال هاش یه انسان خیلی زیبا بود حالا تو بغلش گریه می‌کرد و دست هاش از شدت فشردن لباس چان قرمز شده بود.

چان حتی نمی‌دونست چجوری آرومش کنه، پس محکم تر بغلش کرد و موهاش رو نرم بوسید.

سرش رو جلو برد و مقابل صورتش متوقف شد، لب هاش رو سریع بوسید و عقب کشید.

_زیاد تغییر نکردی هیون... موهات بلند شده و رنگ طلاییش مثل خورشید می‌درخشه، رنگ چشم هات روشن تر شده و دیگه لبخند نمی‌زنی. متاسفم که نشناختمت ولی حالا اینجام... چند ماه التماس و نامه نوشتن جواب داد، به هرحال که اون ها هم یه فرشته گناهکار نمی‌خواستن پس حالا من تا ابد پیشتم!

هیونجین خندید و به صورت چان نگاه کرد دستش رو کشید و به سمت گل های رز برد.

_این گل ها رو ببین چان، عمرشون یه روزی تموم می‌شه و خشک می‌شن، ما هم مثل این ها عمرمون به پایان می‌رسه و می‌میریم. پس تا روز مرگ با همیم چان!

چان سرش رو تکون داد و بعدش با یاداوری چیزی با خنده به سمت هیونجین برگشت و گفت:

_راستی هیون وقتی یادم میاد مواظب این انسان ها بودیم از کار قبلیم متنفر می‌شم! این ها حتی با خودشونم مشکل دارن؛ توی راه به هرکی لبخند زدم سرش رو چرخوند و ازم دور شد! مشکلشون چیه؟ باورم نمی‌شه برای این احمق ها نمایش اجرا می‌کنی.

هیونجین خندید و دست های چان رو محکم تر گرفت.

_کاش حداقل به جای صورتم یکم به جمله های کنار عکس توجه می‌کردی، من دنسرم نه بازیگر.

وقتی اومدم اینجا و می‌خواستم خودم رو به کاری مشغول کنم بنظرم دنیای دنسر ها جالب بود، همه احساسشون رو توی اجراشون نشون می‌دن باید یه روز اجرای همه همکارهام رو ببینی کارشون عالیه.

چان لبخند زد و به هیونجین خیره شد، خوشحال بود از اینکه تونسته دوباره پیداش کنه.

_تماشای صورت تو جذاب تر از نوشته ها بود، بعدشم... من فقط اجرای تو رو نگاه می کنم. تا زمان مرگم چشم های من فقط روی توئه!

.

.

.

.

_END


ناشناس نویسنده:

https://t.me/BChatBot?start=sc-170381-5JSEdfA

Report Page