Fall

Fall

Zarii

زندگی تا وقتی قشنگ و بهاریه که آدمایی که دوست داری کنارتن،ازت مراقبت میکنن و بهت عشق میورزن‌.

اما کافیه یه اشتباه کوچولو بکنی یا پات بلغزه،اون وقته که میشن بی اعتماد ترین آدم های دنیا.

جوری جلوت وامیستن،انگار که از همون اول اصلا نمیشناختنت.

و این....این زجر آوره،چون تمام شخصیتت رو قلب و روحت رو خورد و تیکه تیکه میکنن.

و درست اونموقعست که پاییز شروع میشه،بدون لبخند و سرد،گاهی قلبت یخ میبنده از این همه دوری و نبود دلگرمی.

اما بازم یه آدم...یه آدم از خدا بی خبر میاد پشت در قلب یخ زدت...دوتا تقه که به در چوبی و کهنه میزنه،یخ های دورش آب میشن و فرو میریزن.اما یواش یواش،زمان میبره تا آدم دوباره دلگرم بشه،تا دوباره شروع کنه و دوباره در قلبش رو به روی کسی باز کنه.

اما اونی که پشت دره،میخواد بیشتر و بیشتر در بزنه تا بالاخره باز بشه.

تو همون‌ آدم بودی جونگ کوک.

تو هر دفعه در قلبم رو میزدی و اون رو دوباره کوک میکردی برای زندگی کردن و ادامه دادن.

اون هر دفعه که خواستم ببرم فقط یه لبخند بهم زد و بعدش...

من دوباره خواستم که بخاطر دیدن لبخندش زندگی کنم،چون من دلیلش بودم.

وقتی که چشمهای براقش حلالی شکل و گوشه هاش چروک های ریزی میفتاد،یا...یا وقتی که لبهاش به خنده باز میشد و دندون های خرگوشیش رو به نمایش میذاشت.

من برای زندگی کردن بیشتر تلاش میکردم.اون بهار من بود و هست...

اما جدایی پاییز رو اورده برام.

پاییزی بدون آغوش جونگ کوک،بدون داشتنش..

فقط امیدوارم هر چه زودتر این فاصله تموم بشه و دوباره بتونیم کنار هم باشیم...

Report Page