Fall

Fall

#mahad

بارون پاییزی رو همیشه دوست داشت...ارامش خاصی بهش میداد...از پشت بومش بلند شد و پالتوش رو پوشید...سمت کافه ی مورد علاقش حرکت کرد...کافه ای که میشد گفت بهترین قهوه هارو درست میکردن...

یا شاید بخاطره پسر ریز جثه ای بود که اونجا کار میکرد...

هوای سرد پاییز تنش رو لرزوند و قطرات بارون صورتش رو خیس میکردن...هیچکدوم از اینها براش مهم نبود...

قدم هاشو سمت مقصد مورد نظرش حرکت داد...

+روز بخیر قربان چی میل دارید؟؟

لبخند زد...دلش میخواست همیشه ساکت بمونه تا اون پسر حرف بزنه...

+قربان!!

با شنیدن صدای پسر به خودش اومد و جواب داد:

-شیر قهوه...

+میبرید یا همینجا...

-میبرم...

+چشم...

سری تکون داد روی یکی از میزا نشست و منتظره سفارشش شد...

کافه خالی تر از همیشه بود...شاید مردم از بارون میترسیدن...ولی برای یونگی بارون یعنی ارامش...

اگر ازش میپرسیدن ارامش یعنی چی بدون هیچ شک و تردیدی میگفت بارون پاییز...

باشنیدن صدای پسر ریز جثه به خودش اومد...:

+امادست قربان...

لیوان شیر قهوش رو برداشت و سمت خروجی کافه حرکت کرد...

برگ درختایی که زمین رو به هررنگی دراورده بودن و قطرات بارون نم دارشون کرده بود...مردمی که انگار از بارون بدشون میومد و با خودشون چتر اورده بیرون...همه ی اینا براش جالب بود...

گوشیش رو بیرون اورد و دوربینش رو باز کرد و شروع کرد به عکس گرفتن...

بارون شدت گرفته بود...بادم بهش اضافه شد...اما بازم کوتاه نیومد...

و به قدم زدنش ادامه داد....


ماه ها گذشته بود...کاره یونگی شده بود کشیدن نقاشیای مختلف از اون پسر کافه...و بعد از کشیدن نقاشیش به سمت کافه میرفت و شیرقهوه ی درست شده توسط اون پسررو میخرید و بجای خوردنش اون رو زیر نظر میگرفت...

امروزهم مثل بقیه ی روزا لباس هاش رو عوض کرد و به سمت اون کافه حرکت کرد...

برگای زیر پاش به ارومی خورد میشدن و صدای ارامش بخشی رو به وجود میوردن...این صدا از لالایی مامانش هم ارامش بخش تر بود...

با رسیدن به اونجا لبخند زد و وارد شد...

+اوه اقای مین خوش اومدین...

مشتری ثابت اینجا بود...معلوم بود همه میشناختنش...

سری تکون داد و روی یکی از میزا نشست...با گذاشتن لیوانی سرش رو بالا اورد و با دیدن جیمین لبخندی زد و تشکر کرد...همدیگرو میشناختن...یک هفته ای شده بود...

تعظیمی کرد و رفت و سرگرم کاراش شد...و این یونگی بود که باز از دور نگاهش میکرد...

کافه بازهم خلوت بود...نمیدونست چرا...چرا هروقت میاد کافه خلوته...

ترجیح داد به پسر روبه روش نگاه کنه...با شنیدن صدایی که خودش رو به پنجره کوبید سرش رو برگردوند و با دیدن قطره های بارون خندید و سریع از پشت میز بلند شد و به سمت خروجی کافه حرکت کرد...

متوجه نگاه متعجب جیمین نشد...دستاش رو برد زیره بارون...لطیف بود...چشماش رو بست و هوا رو وارد ریه هاش کرد...مردم همیشه از سیاهی و تاریکی و افسردگی پاییز میگفتن...

اما یونگی همیشه عاشق پاییز بود...بارون پاییز...خش خش برگا...همش ارامش بخش بود...

قدم هاشو کوتاه کرد و سمت خونه حرکت کرد....همیشه میخواست هروقت جیمین رو دید بهش اعتراف کنه...اما همیشه با دیدنش جراتش رو از دست میداد...

ترجیح داد فردا جراتش ر‌و از جمع کنه و بهش اعتراف کنه...

پشت بومش نشست و شروع کرد به کشیدن...متوجه نشد کی نقاشیش تموم شد اما وقتی دیدش تعجب کرد...هیچ کدوم از نقاشی هاش به زیبایی این یکی نشده بود...

لباس هاشو عوض کرد و سمت تختش حرکت کرد...اروم خوابید...


صبح با صدای دسته از گنجشکا که برای سفر اماده میشدن بلند شد...مثل همیشه اماده شد و سمت کافه حرکت کرد...

بارون میومد ولی نم نم...دره کافرو باز کرد و به جیمین لبخندی زد و پشت میزه کناره شیشه نشست...

+تو کار نداری؟؟...

-چرا...

+کارت چی هست؟؟

-نگاه کردن به تو...

+م...منظورت چیه؟؟

سرش رو پایین انداخت...میترسید...اگر رد میشد چی؟یعنی اونم باید مثل بقیه ی مردم از پاییز بدش میومد؟؟...سعی کرد خودش رو دست سرنوشت بسپاره...سرش رو بالا برد و لبخندی زد و گفت:

-دوست دارم پارک جیمین...

+شوخی خوبی بود...

-شوخی نیست...من ماه هاست به بهونه ی دیدن تو میام و شیرقهوه میخرم...فقط برای اینکه تو حرف بزنی سکوتم رو زیاد میکنم...من کارم ارزو کردنه...ارزوی کناره تو زیره این بارون قدم زدن...

+مین...

-یونگی هستم...

چشماش رو محکم بست...و با لحن ارومی گفت:

+مین...

-یبار...بهم اعتماد کن...

+یونگی...

اسمش...اسمش چقدر خوشگل بود وقتی اون میگفتش...

سمتش برگشت:

-ب...بله؟؟

لبخند شیرینی زد و گفت:

+قبوله...ولی من یباراعتماد میکنم...

-باشه...

لبخندی زدن...

-میای...قدم بزنیم؟؟

+الان میام...


با اماده شدن جیمین و بسته شدن کافه به سمت مقصدی نامعلوم حرکت کردن...نم نم بارون هنوزهم ادامه داشت...

با وایسادن یونگی جیمین هم‌وایساد...:

+اتفاقی افتاده؟

جیمین رو بغل کرد

-دوست دارم جیمین...خیلی زیاد

لبخند زد...

+منم دوست دارم مشتری ثابت...

Report Page