°eye's °

      °eye's °


𝑌𝑎𝑠𝑎𝑚𝑖𝑛

دیدنش که هر شب با دست های خونی میومد خونه، صحنه جالبی نبود
اما تنها دیدن اون لبخندش میتونست این شرایطو برای جنی قابل تحمل بکنه


"جنی؟"

انعکاس صدای خستش سرتاسر سالن رو پر کرد، شبیه صدای ناقوس کلیسا که روز شنبه صبح ها به گوش میرسید.

وقتی که اسم جنی رو به زبون میاورد، صدایی که بهش حس استرس میداد و با اینحال آروم و مثل صدای فرشته ها بود، باعث میشد بدن جنی سریع تر از مغزش بهش عکس العمل نشون بده.


جنی از روی تخت راحتش بلند شد و خودش رو در حالی که با قدم های سریع به سمت در میرسوند پیدا کرد.

وقتی که لیسا رو دم در ورودی دید، هیجان و لبخندش از روی صورتش محو شد.

لکه هایی از خون رو روی گونه راستش تشخیص داد.

قیافه لیسا در نظر جنی جوری بنظر میومد که انگار از خجالت سرخ شده، با تحسین قیافش رو بر انداز کرد.


میدونست که اگه اونجا با قیافه در هم بایسته و به لیسا که امشب تقریبا مرگ از بیخ گوشش رد شده بود خیره بشه، هیچ کمکی نمیکرد.

به خاطر همین انتخاب کرد که لبخندشو به لباش برگردونه؛ با پاهایی که شبیه بال های فرشته بود خودش رو به لیسا رسوند، دست هاشو به دست های لیسا قفل کرد و توی آغوش گرمش گرفت.

"شب سختی داشتی اره؟"


جنی بالاخره با لحن آروم شروع کرد به حرف زدن و سکوت و جو سرد بینشونو شکست.

تنها عکس العملی که از لیسا گرفت، قیافه متعجبش بود، احتمالا به خاطر اینکه جنی لباس های خونی لیسارو به کل نادیده گرفته بود.

اینکه جنی به خاطر اسلحه ی توی دست لیسا و چاقوی خونی که سفت به دور پاش بسته بود اصلا عصبی یا وحشت زده نشده بود.

دخترِ سرتاپا پوشیده از خون چیز های زیادی رو توی زندگیش از دست داده بود و با تمام وجودش میخواست جنی رو پیش خودش نگه داره، حداقل تا زمانی که هنوز میتونست نفس بکشه.

"اره.. میشه اینجوریم گفت.."

آروم زیر لب نجوا کرد و با کشیدن انگشت ثبابه جنی روی پوست دستش آهی کشید.

هر دوتا پنج دقیقه تمام همونجا وایسادن. 

توی سکوت و بغل گرم همدیگه، در تضاد با باد سردی که از پنجره داخل میوزید و میتونستند روی پوست لختشون احساسشش کنند.

چاقوی خونی هیچ اهمیتی برای جنی نداشت، براش انگار یک جور اسباب بازیه بچگانه بود.

بدون اینکه ذره ای براش اهمیت داشته باشه، چاقو رو دراورد و به سمت دیوار پرتش کرد.

لیسا به خاطر این کار جنی و صدای فرو رفتن چاقو داخل دیوار، جوری که انگار پوست یک انسان رو سوراخ میکرد، یکه خورد.

"بیا اینجا"

جنی آروم گفت و دختری که همه صداش میکردند "خطرناک" رو از بغلش جدا کرد.

به سمت مبل همراهیش کرد و گذاشت که اول لیسا بشینه.

لیسا درحالی که به مبل راحتی تکیه میداد، با نگاه پاک و معصوم و گیجش به جنی خیره شده بود.

دیدن این نگاه لیسا قلب جنی رو به تپش دراورد و دیگه هرگز یک قاتل بی رحم رو روبه روش نمیدید، تنها کسی که رو به روش بود لالیسا مانوبان بود. 

دوس دخترش که الان یک سال بود باهم بودند، عشقش، حامیش.


وقتی که چشماش از دیدن کسی که رو به روش بود و بهش خیره شده بود سیر شد، بالاخره آروم روی پاهای لیسا نشست و دو پای لاغر لیسا رو بین پاهای خودش به تله انداخت.

لیسا با دیدن‌ خنده‌ی دلربایی که روی لب های جنی شکل گرفت، نتونست مقاوت بکنه و جوابشو با لبخندی که روی لباش شکل گرفت داد.

"نمیدونم کیو تو زندگیم کشتم که لایق تو شدم"

آروم زمزمه کرد. لحنش مهربون و دلنشنین بود، جوری که انگار میترسید با بلند بودن صداش آسیبی به پرده گوش جنی وارد کنه.

با شنیدن این حرفِ لیسا، جنی خنده آرومی کرد و دندون های سفیدش با این لبخندش آشکار شد. 

قبل اینکه جنی فرصت کنه و بگه چقدر از اینکه امشب لیسا به خونه برگشت خوشحاله، لب های لیسا رو روی لب های خودش احساس کرد.

جنی طعم لب های لیسا رو که مثل عسل شیرین بود رو توی دهنش احساس کرد.

لیسا دست هاش رو به سمت پوست لخت جنی برد و آروم نوازشش کرد.

جنی هیچوقت نمیتونست به بوسه های لیسا سریع واکنش نشون بده، همیشه حدود پنج ثانیه طول میکشید تا متوجه بوسه های ناگهانی لیسا بشه و بعد با حرارت همراهیش کنه.

لیسا کمر جنی رو گرفت و به خودش نزدیک تر کرد تا جایی که هیچ فضای خالی بینشون باقی نموند.

سینه هاشون کاملا بهم چسبیده بود و لیسا آروم لب پایینی جنی رو مک میزد

جنی اروم سرشو کج کرد تا بوسشون رو عمیق تر بکنه و با دستاش گونه های لیسا رو بین دو دستش گرفت، آروم جوری که انگار گونه هاش از شیشه ساخته شده بود و میترسید اگه بیش از حد فشار بیاره گونه های شیشه ایش بین دستاش خورد بشه.

"خدای من.. خیلی دوست دارم.."

لیسا آروم توی دهن جنی زمزمه کرد و لب هاشون چند میلیمتر از هم فاصله گرفت.

وقتی جنی نفس های داغ لیسا رو روی لب‌هاش احساس میکرد، حس سرگیجه بهش دست میداد.

جنی سریع دوباره لب های لیسا رو گرفت.

"خدارو شکر که زنده ای وگرنه خیلی دلم برای این تنگ میشد"

سریع زمزمه کرد و لب هاشو روی لب های لیسا فشرد.

لیسا با شنیدنش خنده‌ ملیحی کرد و خودشو آروم کنار کشید.

لیسا با دستش کمر جنی رو نوازش میکرد و لبخندی روی لب های قرمز تیرش شکل گرفته بود. جنی جوابشو با لبخندی روی لبش داد.

به چشمای لیسا زل زده بود و متوجه شد چیزی که توی چشمای لیسا میدید فقط مردمک قهوه‌ای چشماش نبودند. میتونست توی چشماش عشق و شور و ترس رو ببینه.

خطر؟ نه، اصلا.

تنها چیزی که نمیدید احساس خطر کردن بود، اینکه شبانه قتلی که مرتکب شده بود و رد خونی که چشماش از کشتن دشمناش گرفته بود.

همه‌ی چیزی که میدید، چشمای لیسا بود، چشمای درخشانش. 

خوشحالی و رضایت و عشق رو میشد از صورتش تشخیص داد و تنها کاری که جنی میتونست انجام بده برگردوندن همون احساس متقابل بود

فهمیدن اینکه تنها دلیل گرفتن اسحله به سمت کسه دیگه، این بود که هیچ کسی جرات گرفتن اسلحه به سمت اونو نداشته باشه.


مترجم | لاوا

Report Page