Excuse me

Excuse me

Ati

_قربان اوردنش!


درحالی که از مانیتور متوسط مشکی رنگ روبروش،شخص مورد نظرشو سرسری دید میزد به پنجره سراسر شیشه که شهر رو به خوبی به نمایش میگذاشت خیره شد گفت


+خوبه!تا دوساعت دیگه که میبینمش حسابی از خجالتش در بیاید

خدمتکار بعد از تعظیم کردن از اتاق خارج شد و اونو با هزار تا فکروخیال که نمیدونست از خوشی کدوم رو روی زندانی کوچکش پیاده کنه تنها گذاشت

دو روز پیش،درست روزی که قرار بود با افراد مهمی که از امریکا اومده بودند قرارداد ببنده،چند ساعت قبل ترش،کوله ی چرم مشکی رنگش با تمامی اسناد و مدارک مهم داخلش دزدیده شد

و دزد به حدی در کارش مهارت داشت که فقط تونست هیکل و کلاه مشکی رنگش که موهاش رو کامل پوشونده بود رو برای چند ثانیه اون هم از پشت سر ببینه و حالا امروز بر اساس همون حدسیات اون پسر رو گرفته بودند

باید باهاش چکار میکرد؟کسی که تونسته بود اون رو پیش مهمون هاش بدقول کنه و از یک معامله ی مهم محروم!

نگاهی به ساعت دیواری اش انداخت،زمان زیادی تا قرار مهمش با تاجر ژاپنی نمونده بود

اون شغل های زیادی داشت و تجارت هم یکی از اون ها محسوب میشد

نفسش رو عمیقا بیرون داد و از جاش بلند شد،یک راست سمت چوب لباسی گرون قیمتش رفت و کت برندِ مشکی رنگش رو تن کرد 

سر و وضعش رو روی دیوار شیشه ای چک کرد و بالاخره از شرکت بیرون زد

مثل همیشه درست راس ساعت راننده ی شخصیش جلوی در منتظرش بود

بعد ازینکه از ماشین پیاده شد و تعظیم کرد در صندلی عقب رو براش باز کرد و بعد از سوار شدن رئیسش در رو بست و ثانیه ای بعد خودش هم در ماشین جای گرفت و به سمت مقصد تعیین شده حرکت کرد

در طول جلسه فکرو ذکرش درگیر اون پسر زندانی بود،لحظه شماری میکرد تا بتونه زودتر بره پیشش و اون پسر رو با همون صورت و بدن نفله شده اش که به پاش میفتاد رو ببینه تا یه لگد هم خودش نثار صورت کوفتیش کنه

از طرفی هم ادمی نبود که بخاطر یه پسربچه اون هم برای بار دوم شکست بخوره،پس سعی کرد احساساتش رو کنترل کنه تا هم معامله اش رو به خوبی به سرانجام برسونه و هم به وقتش حسابش رو برسه

بالاخره نیم ساعت اخر کار هم تموم شد و دو طرف بعد از اتمام صحبت هاشون قرارداد رو امضا کردند 

حسابی کیفش کوک بود و در پوست خودش نمیگنجید اما این باعث نمیشد بخواد ازش بگذره

_________________

بیست دقیقه بعد*

خدمتکار در سلول نسبتا کوچک رو که شباهت زیادی با زیر زمین نمور و تاریک داشت رو باز کرد

برخورد باد سرد به صورتش باعث شد لرز کنه،دکمه های کتش رو بست تا کمی گرم شه

با دیدن پسری که دستاش از دو طرف توسط زنجیر بسته شده بودند لبخند کجی رو صورتش شکل گرفت

با قدم های سنگین به سمتش حرکت کرد و وقتی که به خوبی نزدیکش شد ایستاد

پسر با صورت و بدن خونی بیهوش بود،میشد از خون های صورتش فهمید که چقدر درد کشیده و این میتونست کمی دلش رو خنک کنه

با لگدی که به رون پاش زد پسر با ناله بهوش اومد،چشم هاش هنوز کامل باز نشده بودند با اینحال با وجود خونی که ازش رفته بود دید تاری داشت،اما صدای ناله هاش لحظه به لحظه بلند تر و رسا تر تو فضای سلول میپیچید

_کار خودتو سخت کردی بچه!حاضرم قسم بخورم حتی یک درصدم نمیتونستی فکرشو بکنی که گیرت بندازم اما من خوب بلدم باد اینجور ادمارو خالی کنم

جلوتر رفت و فک پسر رو تو دستش گرفت

پسر به ناله کردن ادامه میداد و انقدر درد داشت که نتونست جملشو کامل بگه

+م..من..رو...اشتباه...آه

_میخوای بگی اشتباه گرفتمت؟اونم من؟شاید پولدار باشم اما احمق نیستم و تو!..باید تاوان ضرری که به من زدی رو بدی!

فک ظریف پسر رو تو دستاش فشرد و باعث شد ناله ی بیشتری بکنه

_این فقط مقدمه اش بود!منتظر اصلیش باش

+خب؟

_تا جایی که میخورد زدیمش..و بعد هم همونجایی که سوارش کرده بودیم چشم بسته بردیمش و پیاده اش کردیم،مطمئن باشید جوری گوشمالیش دادیم که دیگه هوس نکنه اینکارو حتی با کس دیگه ای بکنه

با سکوت رئیس ادامه داد

_اینا چند تا عکس ازش و اینام سابقه تحصیلی و کاریش

بقیه شون هم راجب خانواده و گذشته اش و البته گرایششه!هه!ظاهرا خوب موقور اومده!

+میتونی بری

با صدای بسته شدن در،صندلیش رو سمت مدارک روی میز چرخوند و مشغول خوندن گذشته اش شد

همچیز داشت به خوبی پیش میرفت تا اینکه نگاهش به عکس پسر افتاد

چند ثانیه بدون هیچ پلک زدنی به عکس خیره شد و کمی بعد به سرعت برق پلک می زد:خدای من...این...

برگه ی زیری رو بیرون کشید و با خوندن اسم پسر شَکِش به یقین تبدیل شد

+اسم اصلی:کونپیموک بهواکول ،اسم مستعار: بم بم

به موهای لخت و عرق کردش چنگ زد و ناخوداگاه به گذشته پرتاب شد


فلش بک*(یک ماه پیش):

دستاشو به لبه ی کشتی تکیه داده بود و به غروب دل انگیز افتاب نگاه میکرد

چقدر این لحظه از زندگیش رو دوست داشت،بدون هیچ دغدغه و نگرانی ای با حس برخورد نسیم ملایم به صورتش و شنیدن صدای امواج که گاهی با هم و گاهی به کشتی برخورد میکردند ارامش خاصی به وجودش تزریق شد

چشم هاشو روی هم گذاشت و اهنگ مورد علاقه ی بچگیش رو زیر لب زمزمه‌ کرد

× به منم میدی؟

چشم هاشو باز کرد و به زمان حال برگشت

سمت راست کمی اونطرف تر،پسر باریک اندامی روی پاهاش جوری که تقریبا هم قد پسر بچه بشه نشسته بود و ازش میخواست کمی از بستنیش رو مزه کنه

پسر بچه به شیرینی لبخند زد و بستنی نصفه ی تقریبا اب شده اش رو سمت پسر گرفت

پسر گاز کوچکی به بستنی زد و لپ پسربچه رو کشید:ایگووو کیوت! ممنون

مادر پسربچه رو صداش زد و بلافاصله سمت مادرش دوید

پسر از جاش بلند شد و برگشت سمت لبه ی کشتی که نگاهشون تو هم قفل شد

چند ثانیه بدون اینکه بفهمن بهم خیره موندن تا اینکه کشتی با برخورد به موج های قوی به سمتی کج شد و باعث شد تعادلش بهم بخوره و از پشت درست عین یک شی سبک از کشتی به بیرون پرت شه و وقتی که میخواست تو دل دریا غرق شه،دستای لرزون و کشیده اش لبه ی کشتی رو چنگ زدن

کشتی هنوز به حالت اول برنگشته بود و این کارشو سخت میکرد،نمیتونست بالا بیاد و نمیتونست ول کنه،از طرفی دستاش کم کم خسته شد و داشت تسلیم سرنوشتش میشد

تمام خاطرات بچگی و نوجوانیش به سرعت برق از ذهنش عبور کردن و اخرین سوال زندگیش رو پرسید:یعنی من تو این لحظه از زندگیم و تو این سن میمیرم؟

بدون اینکه منتظر پاسخی باشه چشم هاشو بست و منتظر شد تا دست هاش قدرتشو از دست بده و غرق شه

با برخورد جسمی گرم اما ازار دهنده چشم هاش رو به سرعت از هم باز کرد

همون پسر باریک اندام بود که با وحشت به دستاش چنگ انداخته بود جوری که ناخن هاش تو گوشت دستش فرو رفته بودند

_نجاتت میدم نترس

+دیوونه شدی؟نکنه میخوای همراه من بمیری؟زود ولم کن

پسر بدون توجه بهش بیشتر خم شد و با زور ناچیزی که داشت سعی داشت نجاتش بده

ادمی نبود که بخواد بمیره اما دلش هم نمیخواست بخاطرش کسی به خطر بیفته

خودش در چند قدمی مرگ بود و این چیز جالبی نبود که مسبب مرگ ادم بی گناهی باشه

با برخورد بعدی و صدای بدی که از کشتی ایجاد شد پسر ناگهان تعادلش رو از دست داد و چیزی نمونده بود از کشتی پرت شه که با صدای فریادش دو نفر از خدمه کشتی که مشغول راهنمایی مردم سمت اتاقک کشتی بودند توجهشون سمتشون جلب شد و در عرض چند دقیقه هردو شون نجات پیدا کردند

حالا مثل بقیه ی مردم کنار اتیش نشسته بودند و بدن های خیس و لرزونشون رو زیر پتو گرم میکردند

کمی از چاییش رو مزه کرد و به پسر کناریش خیره شد

هنوز هم همون بدن و جثه ی لاغر و نحیف نیم ساعت پیشش رو داشت 

اما اراده و در حقیقت جربزه ی اون پسر رو تحسین میکرد

شاید اگه خودش جای پسر بود اینکارو نمیکرد و از ترس جونش هم که شده بود عقب میکشید

اما دل و جرات پسر روبروش...واآه چیزی بود که اونو به تعجب انداخته بود

انگار پسر متوجه سنگینی نگاهش شد چون بلافاصله سرش رو بلند کرد بدون اینکه بهش نگاه کنه

+نمیدونم چطور ازت تشکر کنم،اگه تو نبودی...من الان مرده بودم...راسی..اسمت؟من یوگیومم

_بم بمم،تشکر نیازی نیست یوگیوم شی،فقط کاری که باید رو انجام دادم

+حتما برات جبران میکنم

با سکوت پسر به خوردن چاییش ادامه داد و تو ذهنش مشغول نقشه کشیدن برای جبران زحمتش


پایان فلش بک*

این امکانش نداشت،فرشته ی نجاتی که بعد از اون روز غیبش زد و یوگیوم با تهدید از خدمه هاش خواست تا از زیر سنگم شده پیداش کنن که البته موفق هم نبودن،فردی که اونو از یک قدمی مرگ نجات داد و حالا خودش کسی بود که اونو به حد مرگ کتک زد..نه..نمیتونست واقعیت داشته باشه

به سرعت برق از جاش بلند شد و فقط سه ثانیه طول کشید تا به اتاق دستیارش یعنی کیم برسه

در اتاق با شدت باز شد و برگه هایی که مشغول رسیدگی بهشون بود از دستش افتاد و وحشت زده از جاش بلند شد

_چ..چیزی شده قربان؟چرا صدام نکردین بیام خدمتتون؟

یوگیوم به سمتش قدم برداشت و یقه شو تو دستش گرفت

+خفه شو و فقط جواب سوالمو بده...

کیم اب دهانش رو قورت داد و منتظر سوالش شد

+بم بم..چجوری پیداش کردی؟این شخص همون کسیه که یکماه پیش توی کصمغز و اون گروه کصمغز تر از خودت نتونستین پیداش کنین پس اینبار چجوری پیداش کردین؟

کیم بدجور تعجب کرده بود و نمیتونست باور کنه گاف به این بزرگی داده

با فریاد یوگیوم از جا پرید و سعی کرد با من من جواب رئیس عصبانیش رو که چشماش با کاسه ی خون هیچ فرقی نداشت رو بده

+کری اشغال؟

_ر..راستش..اینبار هم قرار..بود...مثل اون سری..دست خالی بیایم..وقتی بهمون اطمینان داد...نمیشناستش..سوار ماشین شده..بودیم که صداشو که با ت..تلفن حرف میزد شنیدیم..اون فرد گف:"بخیر گذشت،اونا ازینجا رفتن"..بلافاصله از ماشین...پیاده شدیم و به زور تهدید..که اگه نگه میکشیمش..تمام اطلاعاتی که میخواستیم رو بهمون داد و...

+اینکارو همون موقع نمیتونستید بکنید مفت خورا

و با یه حرکت ساده کیم رو پرت کرد رو زمین و از دفتر خارج شد

صدای قدم های کیم رو پشت سرش میشنید

_قربان!شما نباید تنهایی جایی برید..اجازه بدی...

+لازم نکرده!هیچ کدومتون رو نبینم امروز

گفت و باعث شد حرف کیم نصفه بمونه

با راننده ی شخصیش به سمت محل مورد نظر حرکت کردند و البته که قبلش دسته گل بزرگی رو سفارش داد که راس تایمی که دم خونه ی بم بم میرسه رسیده باشه

وقتی تمام اینکار ها رو انجام داد‌ خودشو تو در شیشه ای مرتب کرد و زنگ رو فشرد

منتظر بود جمله اش رو برای متقاعد کردن بم بم برای اینکه در رو براش باز کنه بگه که در باز شد

با تعجب نگاهی به در انداخت و خیلی زود خودش رو جمع کرد و وارد شد

سوار اسانسور کوچکی که بنظر برای چهار نفر ساخته شده بود شد و دکمه ی مورد نظرش رو فشرد

با رسیدن به طبقه ۸ نفس عمیقی کشید و با لبخند کمرنگی در اسانسور دو باز کرد

اجومایی دم در ایستاده بود که با دیدن یوگیوم لبخندی زد

# ایگووو تو چقدر زیبا و قد بلند هستی،بم بم باید افتخار کنه

شنیدن اسم بم بم براش کافی بود تا کارهای وحشتناکش جلوی چشمم بیاد و لبخندش محو شه

با صدای مادر بم بم به خودش اومد

# تو دوستشی درسته؟از دست گلت حدس زدم،بم بم دوستای زیادی داره که من یه سریاشونو نمیشناسم،اون پسر خوش قلبیه


اره!خیلی خوش قلبه اون جون منو نجات داد و منه احمق...

یوگیوم با خودش گف همراه با لبخند مصنوعی ای که به مادر بم زد

با دعوت مادرش وارد خونه شد

# اتاقش اینجاس پسرم

یوگیوم دست گل رو به مادر بم داد و تعظیم نصفه ای کرد:ممنونم

پشت در اتاق جا گرفت،تمام جراتشو جمع کرد و تقه ای به در زد 

_بیا تو

هنوز هم کمی تردید داشت اما به ناچار دستگیره ی در رو پایین داد و وارد شد

با دیدن صحنه ی روبروش قلبش ریخت و برای هزاروچندمین بار خودش رو نفرین کرد

بم بم با یک دست و یک پای شکسته روی تخت نشسته بود و کتاب میخوند

سرشو از لای کتاب بیرون اورد و با دیدن یوگیوم دهنش باز موند

_شما..چطوری...آه..صبر کن..

+م..من...

_شما همون کسی نیستید که تو کشتی دیدمتون؟

+چ..چی؟منو..نشناختی؟

_درست نگفتم؟

+من همون...آه خدایا...من همونی ام که این بلا رو سرت اورده

به دو ثانیه نکشید که در با شدت باز شد و باعث شد هر دو بترسن

# توی عوضی..توی پست با بچم اینکارو کردی؟

درحالی که اشک هاش از صورتش سرازیر بودن با صدایی که لحظه به لحظه بالا میرفت گفت و بلافاصله قهوه داغ رو تو صورتش و گردنش پاچید

# چطور تونستی اینکارو با بچم بکنی

_ماماااننن

# تو خفه شو بم

# بهم بگو تو ادمی؟چطور میتونی انقدر شیطان باشی؟هااان؟؟؟؟

جلو اومد و با مشت به سینه ی یوگیوم میکوبید و با جیغ داد ازش جواب میخواست

سوزش صورتش یا ضربه های مادر بم اصلا مهم نبود...تنها چیزی که اهمیت داشت این بود که زجر بکشه..بخاطر کار احمقانه ای که با یه ادم بیگناه کرده بود

باید تاوان میداد و تنها این براش کافی نبود

بم اما با اینکه شوکه شده بود اما نمیتونست این صحنه رو ببینه

از طرفی بخاطر ناراحتی مادرش و از طرف دیگه سوزش صورت یوگیوم و ضربه هایی که به بدنش اصابت میکرد دلشو میشکوندن

با کمک عصا سرپا شد و خودشو به مادرش رسوند و از یوگ جداش کرد و دستاشو گرفت

_زود ازینجا برو و دیگه ام اینجا نیا

+خواهش میکنم...بزار باهات صحبت کنم

# گمشووو فقط گمشوووو

یوگیوم که دید کاری از پیش نمیبره زانو زد

+قسم میخورم..قسم میخورم که اشتباه کردم..افراد احمق من اونو اشتباه گرفتن،میدونم از بی کفایتی من بود،خودم تاوانشو میدم

از جاش بلند شد و نزدیک مادر بمی اومد

+مادر لطفا کتکم بزنید..لطفا روم نمک بپاچید هر کاری میخواین باهام بکنین و تو بم بم...لطفا ازم شکایت کن و بزار تاوانشو بدم این حق منه

هق زد..یکی..دوتا و بالاخره اشک هاش راهی صورت سفیدش شدند

پاهاش سست شد و روی زمین افتاد،دستاشو جلوی صورتش گذاشته بود و گریه میکرد

+منو ببخشید التماس میکنم...التما..ستون میکنم..

حالا مادر بمی کمی اروم گرفته بود و بیصدا تو بغل پسر مصدومش اشک میریخت

ازینکه میدید انقدری وجدان داره که پای کارش وایسه تونست کمی اروم بگیره

یوگیوم فقط اشک میریخت و ناله های مردونه اما سوزناکش دل هر کسی رو به رحم میاورد

انقدر زار زد تا یکم تخلیه شد

با صورتی که کاملا قرمز و خیس شده بود و باعث میشد سوزش صورتش بیشتر هم شه رو به هر دوشون کرد 

دستهاشو کف زمین گذاشت و بهشون تعظیم کرد

بلافاصله از جاش بلند شد

+من خودمو به پلیس این محل تحویل میدم..اگر منو بخشیدی پس بیا ملاقاتم..امیدوارم که شما هم منو ببخشین مادر

من مطمئن میشم به خوبی انجامش بدم تا ازم بگذرین

تعظیم دیگری کرد و بدون اینکه منتظر واکنشی ازشون باشه خونه رو به مقصد کلانتری ترک کرد

______________

دو هفته بعد*

به دیوارای سلول سرد و کوچک زندان خیره شده بود،تو این چند وقت با زندگی کردن تو این مکان میتونست کمی از زجری که به بم بم داده بود رو حس کنه

چرا که اون فقط زندانی شده بود،بدون هیچ ضرب و شتم و خونریزی ای

میخواست خودشو راضی کنه اما تا وقتی که بم بم به دیدنش نمیومد نمیتونست اروم بگیره

اومدنش مجوز بخشیده شدنش حتی توسط خودش بود

اما انگار قرار نبود خبری ازش بشه،حتی نیومده بود تا رضایت بده

این یعنی...

بدون هیچ انگیزه ای روی تخت سفت و سرد دراز کشید و ساعد راستشو رو پیشونیش گذاشته بود،چشم هاشو روی هم گذاشت اما طولی نکشید که با صدای قفل در،اونهارو باز کنه

نگهبان:بیا بیرون

یعنی حدسش درست بود و اون اومده بود؟

انگار تمام افسردگی این مدتش به یکباره محو شد،با خوشحالی از سلول بیرون اومد

چشم هاش تا اخرین حد ممکن باز شده بودند و برای چند ثانیه به سختی نفس کشید

+بم بم

بم با لبخند کمرنگی سمت یوگیوم اومد

_معلومه اینجا حسابی بهت ساخته،ریختو قیافشو نگاه کن

با شرمندگی سرش رو پائین انداخت 

بم دستشو به شونه ی افتاده ی یوگیوم رسوند و به ارومی فشرد

یوگیوم نگاهی به دست و پاهاش انداخت

+خوبی؟متاسفم من مسببشون بودم

_هی..خوبم هفته ی دیگه میتونم بازشون کنم

+این خیلی عالیه..خوشحالم شدم

_یوگیوم..ازونجایی که الان اینجام پس بخشیدمت

چشم های یوگیوم با شنیدن حرفای بم خیس شدند

_بهت نمیاد انقدر لوس باشی اقای رئیس

یوگیوم لبخند تلخی زد:من..من..ممنونم بم بم

_یه چیز دیگه

+چی؟

بم بم کنار رفت و فردی که پشت سرش بود نمایان شد

+م..مادر

مادر بم بم با لبخند محوی سرش رو تکون داد

یوگیوم جلو رفت و خودشو بغل مادر بم بم انداخت

+واقعا منو بخشیدین؟

# برام خیلی سخت بود اما اره

+ممنونم...خیلی ممنونم

# خب من باید برم..فعلا پسرا

بعد ازینکه کارای رضایت دادن و امضا و کاغذ بازی تموم شد از کلانتری بیرون اومدن

_خب حالا باید چکار کنیم؟

+نظرت چیه بریم یه کافه ی دبش؟

_موافقم

+بعدش بریم خونه ی من نودل بخوریم؟(-_-)

_یاااا چی تو سرته

+فعلا هیچی ولی...

سرشو نزدیک به گوش بم کرد و درحالی که لحن خماری به صداش میداد گفت:بعدا دارم

خنده ی کجی کرد که بم به بازوش ضربه زد

یوگیوم بدون توجه به ضربه اش زیر بغلشو گرفت و با هم به سمت کافه ی مورد نظرشون حرکت کردند


پایان :)

Report Page