Eternity

Eternity

Achilles


پسرک، نگاهِ براقش رو به اتاق خالی انداخت. به تک تک دیوارها و خاطراتی که جلو چشم هاش می‌رقصید.

آهی کشید و با شنیدن صدای مادرش، قدم هاش رو به سمت آخرین جعبه برداشت و بعد از بلند کردنش، اتاقش رو برای همیشه ترک کرد.


جدا شدن و ترک کردنِ خونه ای که تمام دوران بچگی و نوجوانیش رو در اون گذرونده، سخت بود اما مجبور بودن که به خونه ی ارزونتر نقل مکان کنن.

جعبه رو داخل ماشین گذاشت و بعد از سوار شدن به راه افتادن.


"دنیل، میدونم که این خونه رو چقد دوست داری اما میدونم اینم میدونی که ما پول کافی برای نگه داشتنش نداریم پس امیدوارم با خونه ی جدیدمون کنار بیای!"


"حالا انگار چاره ی دیگه ی هم دارم."


زیرلب آروم  گفت و برای اینکه خیال مامانش رو راحت کنه، لبخندی زد.


بعد از طی کردن مسافتی طولانی به محله ای بیرون از شهر رسیدن و بعد از گذشتن از چند تا کوچه، جلوی خونه ی ماشین رو نگه داشتن. پسر در ماشین رو باز کرد و پیاده شد؛ نگاهی به خونه ی دوبلکس اما قدیمی انداخت و شونه ای بالا انداخت.


جعبه ی وسایل هاش رو از صندلی پشتی برداشت و دنبال مادرش، داخل خونه شد.

خونه بهم ریخته بود و گرد و غبار روی وسیله ها و دیوارها رو پوشانده بود. با فکر به اینکه اون باید تمیز کنه پوفی کشید و سمت پله ها رفت تا اتاقِ جدیدش رو پیدا کنه.


خونه در کل سه تا اتاق داشت که یکی از اون ها زیر شیروانی بود و چه اتاقی بهتر از این برای دنیلی که عاشق زیر شیروانی بود.

با هیجان و خوشحالی داخل شد و به سقف مورب نگاهی انداخت؛ اون همین الانشم کلی نقشه برای درست کردن اتاقش داشت.

چندتا کتاب و عروسک تو اتاق بود و حدس میزد که برا صاحب های قبلی باشه.


با کنجکاوی سمت کتاب های روی زمین رفت و با چشم های ریز شده به جلدهاشون نگاه کرد. بین اون همه کتاب، یه کتاب با جلد مشکی توجه اش رو جلب کرد.

دنیل بدون توجه به زمین خاکی، روی زمین نشست و کتاب رو روی پاهاش گذاشت. انگشتش رو روی جلدِ خاک گرفته اش کشید، برگه هاش از شدت قدیمی بودن، کاهی رنگ شده بودن و گوشه های جلد کنده شده بود.

روی جلد هیچ نوشته ی نبود، پس کتاب رو باز کرد و با نوشته های با خطِ زیبا مواجه شد.


"واو این یه دفتر خاطراته!"


بعد از دیدن نوشته گفت و اولین خط رو خوند.


"دفتر خاطرات کیم تهیونگ"

من قلم را به دست گرفتم و با تمام وجود، با غم و شادی و با عشق و نفرت مینویسم، مینویسم و کلمات را برای قرن ها از خودم به جا میزارم.

داستانِ غم انگیزم را روی برگه ها حک میکنم و امیدوارم که روایت زندگیم، خوانده شه؛ روایتی که عشقِ بینمان را زنده می کند.


سال 191 0


همهمه ی سالن کلیسا رو در برگرفته بود و مردم در انتظار کشیش، روی نیمکت های چوبی نشسته بودن.

پسرک، کنار محراب نشسته بود و به مردمی که هر یکشنبه به کلیسا می اومدن نگاه می‌کرد.

نگاهش بین مردم می چرخید و هر کدوم رو به نوبت آنالیز می‌کرد. نگاهش می چرخید و می چرخید تا جایی که روی آخرین نیمکت و سرنشینش ساکن شد.


اون مرد، مردی که هر یکشنبه به کلیسا می اومد و روی نیمکتِ آخرین ردیف می نشست و با نگاهش گردِ تمسخر رو به حاضرین می پاشید.

تهیونگ مسخ شده، نگاه به نگاهش می‌دوخت و بی توجه به صدای رسای پدرِ کشیشش و زمزمه های زیرلبی مردم به نگاه کردن به مرد ادامه می‌داد.

پسرک کنجکاو بود، کنجکاو بود که بدونه دلیلِ پشت اون نگاه پر تمسخر چیه اما هیچوقت جرات نکرد پیش مرد بره و بپرسه.


با بلند شدن مردم، شتاب زده از جاش بلند شد و مرد رو دید که داره از در کلیسا بیرون میره. بی سروصدا و بدون اینکه پدرش رو متوجه اش کنه، از کنار مردم با قدم آهسته اما عجول گذشت و به بیرون از کلیسا رفت.

چشم هاش رو به دنبال مرد چرخوند و با دیدن قامتِ پر ابهتش، به دنبالش دوید.


"آقا.. آقا!"


با توقف مرد، فاصله ی مونده رو طی کرد و کنار مرد ایستاد.


"چیه پسر جون؟!"


معذب تکونی خورد و بی مقدمه سؤالش رو پرسید.


"چرا هر یکشنبه به کلیسا میاید؟"


مرد از سوال پسر آبروی بالا انداخت و به پسرک نزدیکتر شد.


"چرا مردم هر یکشنبه به کلیسا میان؟"


با تمسخر پرسید و گوشه ی لبش به بالا کشیده شد.

تهیونگ از سوال مرد جاخورد و با جرأتی که گریبانگیرش شده بود به چشم های سیاهش نگاه کرد.


" برای عبادت و استغفار اما شما برای پرستش مسیح به اونجا نمی‌آید؛ شما هیچ وقت دعا نخوندید و هیچ وقت به اتاقک اعتراف نیومدید!"


مرد خنده ی از توجه پسر کرد.


"مثل اینکه پسرِ کشیش به جای مسیح به یه مرد دیگه توجه میکنه."


پسر شرم زده لب به انکار گشوند.


"نه نه من فقط کنجکاو بودم که بدونم چرا با تمسخر به..."


حرفشو خورد و پشیمون از سؤالش می خواست عقبگرد کنه که با حرف مرد سرجاش ایستاد.


"اگه خیلی کنجکاوی، شب ساعت ده به ساحل بیا."


تهیونگ می خواست اعتراض کنه اما همین که نگاهش به چشم های جدی مرد خورد، حرفش رو خورد و به جاش باشه ی زمزمه کرد.

.

.

.


تو سالن کلیسا می چرخید و به انتظار ساعت ده، به صدای تیک تاک ساعت گوش می داد و خدا خدا می‌کرد که پدرش قبل از ساعت ده بخوابه تا بتونه مخفیانه به دیدن مرد بره و کنجکاویش رو رفع کنه، با اینکه نباید شب هنگام به دیدن یک مردِ غریبه می رفت اما کنجکاویش بیشتر از حسِ نگرانیش بود.


و بلاخره عقربه ی ساعت روی ساعت نه و نیم ایستاد و تهیونگ بدون معطلی، در های بزرگ کلیسا رو باز کرد و به مقصد ساحل قدم هاشو برداشت.


کنار دریا قدم میزد و ساحلِ خلوت رو با نگاه هاش معذب می‌کرد.

بعد از ده قدم، اندام مرد جلو چشم هاش نمایان شد.


"سلام آقا."


"سلام...جئون جونگ کوک!"


"چی؟!"


"اسمم."


"اوه خوشبختم جونگ کوک شی منم تهیونگم کیم تهیونگ."


به انتظار لب گشودن مرد، به نیم رخِ جذابش چشم دوخت و البته که انتظارش زیاد طول نکشید


"مسیح مجسمه ی تو خالی بیشتر نیست. اون قرار نیست ما رو به خواسته هامون برسونه، اون هیچ گوشی برای شنیدن حرفا و خواهش هامون نداره و اون هیچ حقی برای بخشیدن گناهامون نداره پس هیچ الازمی برای عبادتش وجود نداره پسرِ کشیش و عبادت مسیح توسط مردم و حتی تو باعث تمسخره."


حرفهاش گویای تمسخرِ چشم هاش بود اما پسر درکشون نمی‌کرد.


روزها از پی هم می‌گذشت و من هر شب به دیدنش میرفتم. تا ساعت ها زیر ستاره های روشن و کنارِ اقیانوسِ تاریک قدم

می زدیم و حرف می زدیم.


جئون جونگ کوک با لبخند های سردش با چشم های درشت و براقش دل از من ربود و من، منی که جز مسیح و خدایش کس نمی‌شناختم و کتابی جز انجیل را از برنبودم، شب ها تا ساعت ها از عشقی که در وجودم ریشه دونده بود، اشک می‌ریختم.


سعی می‌کردم عشقش رو از دلم برونم و سرکوبش کنم اما نتونستم و من زمانی به اوج عشق رسیدم که فهمیدم جونگ کوک همون حس رو به من داره. من با وجودِ عشق جونگ کوک  سرخوشترین آدم دنیایم بودم و در عین حال غمگین ترین.


من چون کافری بی دین مسیح را از یاد بردم و مردِ گناه کارم همچون دینداری متعصب به عبادت من نشسته بود.


اما من از شدتِ عشق کور شده بودم و نگاه های پر غضب پدرم رو نمی دیدم، نمی دیدم که شب ها به دنبالم می‌آید و نشستن لب هام بر روی لب های همجنس و معشوق ام رو می‌دیده!


تو بغل جونگ کوک دراز کشیده بود و قفسه سینه اش از یکی شدنِ چند لحظه پیششون سنگین بالا و پایین می شد.


"جونگ کوک."


مرد موهای معشوقه اش رو نوازش می‌کرد و سرمست از حضورش لبخند می زد.


"جانم زيباترینم؟"


"عشقِ ما گناهه؟!"


"عشق گناه نیست ماهِ آسمون، عشق هیچ وقت گناه نیست."


"پس امیدوارم عشقمون تا ابد زنده بمونه."


چشم هاشون کم کم گرم خواب می شد که صدای همهمه ی، هوشیارشون کرد.


"جونگ کوک... جونگ کوک این صدای چیه؟"


ترسیده بلند شد و نزدیک پنجره شد و با مردمِ خشمگین مواجه شد.

ترسیده عقبگرد کرد و روی تخت نشست.


" جونگ کوک اونا... اونا..."


" میخوان ما رو بسوزنن."


اشک از چشمش روی گونه اش چکید چیزی که ازش می‌ترسید داشت اتفاق می افتاد. مردم متعصب هیچ وقت با عشقشون کنار نمی اومدن حتی اگه به پاکی قلبِ نوزاد می بود!


" بیا بیا فرار کنیم زودباش جونگ کوک زودباش."


ترسیده دور خودش می چرخید اما با آتشی که چوب های دیوارِ خانه را می سوزاند روی زمین افتاد.


"تهیونگ نترس تهیونگ.."


پیش تهیونگ نشست و تن لرزونش رو تو بغلش کشید؛ اون سعی داشت معشوقه اش رو آروم کنه اما خودش در ترس غوطه ور بود.


آتش با خشم هرچیزی که جلو راه اش بود رو نابود می‌کرد و دو جسمِ عاشق رو هم در دامش کشید.


"دوستت دارم."


"دوستت دارم."


و این آخرین زمزمه شان بود. جسم های فانی زیر آتش، خاکستر شد اما روح های عاشق شان تا ابدیت کنار هم موند.


با قطره اشکی که روی کاغذ ریخت، به خودش اومد و دفتر خاطرات رو بست.

داستانِ عشق کیم تهیونگ و جئون جونگ کوک غمگین ترین داستانی بود که خونده بود.

داستانی که به دست کیم تهیونگ و پدر متعصب اما نادمش نوشته شده بود.


هایی عسلک ها آشیل اینجاست

این اولین کار من تو چنل هست و امیدوارم از خوندنش لذت ببرید.


Report Page