Escape
Taekook_familyمثل هر روز بعد از رد کردن مشتریها توی اون ساعت، با درست کردن لاته مخصوص به خودش روی صندلی کنار پنجره نشست تا بتونه از منظره لذت ببره.
با نزدیک کردن فنجون، بوی خوب لاته توی بینیش به گردش در اومد.
اولین قطرهای که از لاتش خورد، همزمان شد با به صدا در اومد زنگولهی بالای در که نشون از ورود کسی میداد.
- تعطی....
اما با برگشتش ادامه حرفش رو نزد.
لبخند خوشی به لب آورد.
- هوبی هیونگ تویی؟ بیا بشین برات قهوه بیارم.
اما قبل از اینکه بلند بشه، هوسوک زودتر بهش رسید و با گذاشتن دستش رو شونهش مجبورش کرد دوباره روی صندلی بشینه.
با تعجب سرش رو بالا آورد و به چشمهای لرزون هوسوک نگاه کرد.
چیزی که توی چشمهای هوسوک میدید، چیزی بود که توی تمام عمرش برای بار دوم میدید.
دستهاش از روی لبه صندلی سر خورد و روی پاش افتاد.
- چیشده هیونگ؟
هوسوک چشمهاش رو برای چند ثانیه بست و بعد بازشون کرد.
+ فرار کرده.
جونگکوک با چیزی که هوسوک گفت نه تنها موضوع رو نفهمید، بلکه گیجتر هم شد.
- کی فرار کرده؟ از کجا فرار کرده؟
صدا رعد و برق تو فضای اطراف پیچید و باعث شد نگاه جونگکوک چندثانیه به بیرون بیفته.
انگار آسمون هم از موضوعی که هیونگ ازش حرف میزد خبر دار شده بود.
هوسوک توی حرف زدن شک داشت، اینکه بگه یا نه. پسر رو از بلای جونش دور کنه یا نه.
شونه جونگکوک رو توی مشتش فشار داد.
+ باید از اینجا بری جونگکوک، قط...قطعا ایندفعه برای انتقام از تو میاد. تو...یعنی ما لوش دادیم جونگکوک.
اما جونگکوک دیگه صدایی از دنیای اطرافش نمیشنید. دستهاش شل شد و فنجون توی دستش با صدای بدی روی زمین افتاد و به هزار تکه تبدیل شد. درست مثل قلب جونگکوک!
درد توی تمام وجودش تزریق شده بود و تنها داشت به خاطرات عاشقانه و عذابآورش با اون پسر فکر میکرد.
هیچوقت نفهمید تهیونگ چه شیطان بزرگیه و به حد مرگ عاشقش شد.
اون عشق دوطرفه بود ولی از یکجایی به بعد، جونگکوک میترسید که عاشق اون مرد بمونه؛ برای همین، به بدترین شکل ممکن اونرو نابود کرد و به زندان فرستاد.
جملات عاشقانه، صدای گرمش، نگاههای تبدارش، همش جلوی چشمش رژه میرفت و باعث به درد اومدن قلبش میشد.
حالا باید از کسی که اینهمه مدت در خلوت منتظرش مونده بود فرار میکرد؟
هدف اون مرد از فرار کردنش چیه؟
اصلا اون پسر داشت برای انتقام برمیگشت یا پس گرفتن عشقش؟