Error.

Error.


inspired by equals


هیونگ، تو قول داده بودی. اما حالا ساعت از ۱۲ گذشته و تو اینجا نیستی. جیسونگِ تو، زانوهاش رو محکم بغل گرفته، از ترس و دلهره مدام تکون میخوره و چونه‌ـش روی زانوهاش جا خوش کرده. به یاد میارم اولین روز رو. تو چطور؟

“نمیخوام دیگه بیشتر از این خودمو تخریب کنم”

طوری به لب هایِ لرزونت تویِ پایگاه خیره شده بودم که اضطراب تمامِ وجودم رو دَر بَر گرفت. کفِ دست هام عرق کرده بود.‌ هیجان زده بودم. سردرگم. این از علائمِ اون بیماری بود. علائمِ بیماریِ تحریکِ اعصابِ احساسی. عشق. رشدِ گل ها توی سینه‌ـم. پس ‌می‌تونی تصور کنی چقدر ترسیده بودم نه؟اگر لو می‌رفتم، اگر کسی متوجه می‌شد که به خاطر تو، هر شب اشک روی گونه هام رَوونه میشه و اون ماهیچه ی کوچولویِ داخل سینه‌ـم بینِ پیچک ها لِه، قطعاً دیگه وجودیت ‌ـم بی معنی میشد. من نمی‌خواستم بمیرم. اون موقع، نه به خاطر تو.

تا اولِ مارچ. همه ی این نگاه ها و دنبال کردن ها ادامه داشت. من مخفی کارِ خوبی نبودم. شاید هم تو زیادی باهوش بودی. جلو اومدی. نگاهِ تیره‌ـت برق میزد، عصبی، شاید هم مثلِ خودِ من مضطرب.

- تو باید تمومش کنی.

ولی هیونگ. آخه نگاهت پر از احساس بود، تو فقط داشتی تظاهر می‌کردی. خب معلومه، چرا باید در برابرِ اصرارِ چشم هات برای فاش کردنِ حقیقت مقاومت نمی‌کردی؟ عطرِ دِیزی رو از نفس هات احساس کردم. گلِ مورد علاقه ی من. محکم نفس می‌کشیدی و سعی داشتی نفس هات شمرده باشن، مرتب. اما نه؛ تو نمی‌تونستی مخفی‌ـش کنی. تو هم حس می‌کردی؟ همدستی‌ای ناگفته و رازی خاموش بینِ ما بود. می‌خواستم راجع بهش چیزی بگم، ولی هیچ کلمه ای برای توصیف اون ها نداشتم.

- دیگه دنبالم نباش. برای خودت میگم.

”در مقابل احساساتی که هیچوقت فراموش نمی‌شن، هیچ اعتماد به نفسی ندارم “

هر انسان از احساسات و روح تشکیل شده؛ احساساتی که تبدیل به جسم شدن، هر یک از ما، از چیزی رنج می‌بره و مسیحی به صلیب کشیده شده در وجودش داره؛ زندانی شدیم.

روز های بعد تر هم. من رویِ نیمکتی توی گلخونه ی پایگاه پیدات کردم. جایی که تو با یک فنجون قهوه بین دست هات، به رو به روت خیره شده بودی. شاید هم گُم. کنارت نشستم. دستم به سمتِ انگشت هات لغزید؛ برای کم کردنِ فاصله.

لحظه‌ای‌ که پوستت رو لمس کردم، انگار دنیایِ جدیدی ساخته شد. روحم. تپش هام. آرامشی که هیچوقت نداشتم. مگه نمی‌گفتن این بیماری باعثِ از بین رفتنِ آرامش میشه؟ولی نشد. هیچوقت توی زندگیم انقدر آروم نبودم. جایی زیرِ قلبم، احساس می‌کردم کُلی پروانه در حالِ بال بال زدن‌ـن. اون روز بی‌مقدمه شروع کردی به حرف زدن از یک کتابِ ممنوعه؛ از گتسبی‌ای گفتی که به خاطرِ استیجِ ۴‌ـئه بیماریش که بدترین نوع‌ـش بود، خودش رو به کشتن داد. تو از دِیزی به زیبایی صحبت کردی، از احساساتِ شکل گرفته بینِ اون ها. احساساتِ تو‌خالی و پوچ. از نفس افتادم، دستم رو عقب کشیدم و از جام بلند شدم، برای اولین بار دیدمشون؛ چشم هایِ جادویی‌ـت رو.

برای لحظه ی کوتاهی، توی رویا هام گام زدم و غرق در افکارِ کودکی‌ـیم شدم؛ مامان برام همیشه کتاب های ممنوعه رو می‌خوند؛ از پری دریایی‌ای که عاشقِ پرنسِ غرق شده میشه و به خاطرش به خطر می‌افته تا دختری که شاهزاده قورباغه رو می‌بوسه و اون رو دوباره تبدیل به انسان می‌کنه. این همون جادو ‌ـئه؟ توی چشم هات ستاره ی دنباله دار هست، آسمونی که تا به حال از دیدنش محروم بودم. اون مژه ها، اون مژه ها همون هایی هستن که در گذشته اجدادمون براشون شعر می‌گفتن؟ جادو. دارم درخشش رو لمس می‌کنم.

”عشق در آخر دروغی بیش نیست“

توی جام می‌لرزم. صدایِ آژیر میاد. نفس توی سینه‌ـم حبس میشه و سرم رو بین زانوهام قایم میکنم. کوله پشتیم رو محکم تر به خودم فشار میدم و برای بارِ هزارم، به ساعت نگاه می‌کنم. هیونگ، کجائی؟ اینجا تاریک و ترسناکه. بویِ نمِ چوب و سیمان ریه هام رو پُر کرده و افکارِ سمی توی خونم در جریان‌ـن. اگر گرفته باشنت چی؟ تو باید تا الآن برمی‌گشتی. روحم عرق می‌ریزه و من رو در تاریک ترین زوایایِ خونه‌ی احساساتم به گریه میندازه و این همچنان، نتیجه‌ی هوایی شدن و باختن‌ـئه؛ این همه آشفتگی.

- با ربات هیچ تفاوتی نداریم. بی احساس. صورت هامون تداعی گرِ یخ‌ـن، لبخند ها اما زیبان جیسونگ؛ ولی بهمون یاد داده شده که نشانه ای از بیماری‌ـن. و بعدش قرنطینه؛ کافیه راجع به چیزی احساساتی بشی و ازت عکس العملی ببینن.

- هیونگ، لبخند چی ‌ـئه؟

مثل احمق ها پرسیدم. شاید هم فقط کنجکاو بودم. ولی نمی‌دونستم. اون کلمه از زبانِ تو زیادی شیرین به نظر می‌اومد.

دستت با تردید جلو اومد. نوکِ انگشت های سردت رو روی لب هام کشیدی و من متعجب شدم؛ این لمس مثلِ مشت بود . مشت های متعددی که روی استخونِ قفسه ی سینه‌‌ـم فرود میومدن.

- وقتی گوشه ی لب هات بالا میرن، شکلِ لبخند می‌گیرن. مثلِ لب های تو. من تا به حال لبخندی رو از نزدیک ندیده بودم جیسونگ. ولی حالا می‌دونم چطوریه. داری بهم زیبا ترین تصویر رو نشون میدی.

قاصدکِ زرد رنگی که بین دست هام بود رو بالا آوردم و پشتِ گوشت گذاشتمش. کارِ بعدی‌ای که انجام دادم، خیره شدن به لب هات بود. گوشه‌ـشون به سمتِ بالا کِش اومد و چشم هات رو بستی.

- منم دارم میبینمش هیونگ.

سرم رو تکون میدم. رفته رفته وحشت بیشتر میشه. کارِ تو توی پایگاه تا الآن باید تموم میشد ولی نه صدایِ دَر میاد، نه صدایِ قدم هات. آخرین قطار، ساعتِ ۲ حرکت می‌کنه و این تنها فرصتِ ما برای رها شدن از این وضعیتِ خوفناکه. جایی که جمع شدنِ اشک، لبخند زدن، هیجان زده شدن، لمس کردن، خوشحال شدن و عاشق بودن، جرم تلقی میشه؛ بیمارانِ روانی. پیش میاد که گاهی محزون محض می‌شیم و رنجیده‌ خاطر از تمام دنیا؛ در این مواقع، تنها فکرِ تو بود که به دادم می‌رسید.

- می‌ترسم. این اشتباهه، نیست؟

- نه. این درست‌ـئه. اون ها بهمون اشتباه فهموندنش.

انگشت هام بین تارِ موهایِ لَختت بازیگوشی می‌کرد. فاصله صورت هامون از ۱ سانت هم کمتر بود. نگاهِ خمارت روی لب هام ثابت بود و من برای بوسیدنِ لب هات باری دیگه جلو اومدم. توی این دنیایِ تاریک، حتی نمیشه طعمِ مورد علاقه داشت. زندگی بیهوده و پوچ‌ـئه، هر روز تکراری، صبحِ با قهوه، شب هم به خاطرِ حکومتِ نظامی، رأس ساعتِ ۹، حبس شدن توی خونه و تا ساعتِ ۱۱ خواب. اما حالا چیز هایی هستن که دوستشون دارم؛ یعنی، از تو یادش گرفتم. لب هات طعمِ آبنبات های هلویی با روکشِ گلیتری‌ای رو میداد که مامان همیشه توی جیبش داشت. تقریباً از زمانی که برای قرنطینه شدن به بخشِ بیماران بردنش و روزِ بعد، خبرِ خودکشی کردنش به گوشم رسید، طعم‌ـش رو از یاد برده بودم. تنها فرقش تویِ جنسشون بود؛ لب های تو نرم بودن و زیادی بوسیدنی‌.

- بهم یاد بده هیونگ.

روی لب هات زمزمه کردم. نفس های گرمت روی پوستِ صورتم رو قلقلک میداد.

- چی رو جیسونگ.

- دوست داشتن رو.

صدای تیک تاک ساعت هر لحظه به گوش می‌رسه،با این همه شتاب عمر،نشستن و کاری نکردن دشمنی با خود‌ ـئه هیونگ؛ اگر اشتباه می‌کنم، بهم بگو.

به یاد آوردنش به قدری برام دوست داشتنی‌ـئه که لحظه ای گرد و خاکِ تمامِ نگرانی ها رو از روی مغز و قلبِ بیچاره‌ـم کنار می‌زنه. اما زیاد دَووم نداره؛ من می‌ترسم که دیگه نرمیِ اون لب های پشمکی رو، روی لبام و پوستِ بدنم احساس نکنم. اگر اون گرما از بین بره چی؟

- فرار می‌کنیم.

با صدایِ نرم و آرومت گفتی. تهِ تنِ صدات خسته بود؛ لرزیدم. سرت روی سینه‌ـم بود. عطرِ عسل-وانیل موهات رو توی بینیم می‌کشیدم و شهرِ بی‌احساس و سردمون رو رصد می‌کردم. تو شنیده بودی جزیره ای هست که میشه به راحتی توش عشق ورزید. اونجا همه مثل ما هستن و می‌تونیم در کنار هم زندگی کنیم. گفتی دیگه از دیدار های قایمکیِ شبانه خبری نیست و دلگرمم کردی؛ اونجا به علاقه‌ـمون احترام میذارن، بدونِ اینکه سرکوبش کنن؛ اینجا اما، ما حکمِ کسانی رو داریم که مثلِ درختِ بی‌برگ تنهان و مغموم از دنیا می‌رن.

- فردا، بعد از حکومتِ نظامی ساعتِ ۹، اینجا باش. من خودم رو سریع می‌رسونم و بعدش با آخرین قطار فرار می‌کنیم. کسی هست که کمکمون می‌کنه. نگران نباش‌. باشه؟

سرت رو بالا آوردی، اون شب ۱۲ بار زمزمه کردی که نگران نباشم و پوستِ گردنم، مهمونِ بوسه هایِ بی وقفه ی تو بود. من نمی‌خواستم اینجا بمونیم؛ نمی‌خواستم با داروهای بازدارنده ی دکتر ها، طعمه ی موریانه هایِ فراموشی بشم.

صدایِ دَر. شوکه شده از جام بلند میشم و سراسیمه سمتِ دَر قدم برمی‌دارم. تو بالآخره اونجایی. توی چارچوب ایستادی، نفس نفس می‌زنی و موهات به هم ریخته‌ـست. لب هات میلرزن.

- مـ مینهو

توی آغوشم می‌کشمت. تو هیچ چیز نمیگی. فقط مثلِ گربه ها خُرخُر می‌کنی و بدنت انگار داره تویِ آتیش می‌سوزه.

- حرف بزن مینهو. لطفاً.

- اونا فهمیدن.

- چـ چی رو؟

سرم رو عقب میارم. روی گردنت.. رویِ گردنِ تو جایِ تزریقِ واکسن هست.

- مینهو..

صدام تحلیل میره، اشک می‌ریزم و دنبالِ احساسات توی صورتت می‌گردم. هیچ چیز. فقط نگاهت بین چشم هام تکون می‌خوره و عرق میریزی.

دست هام رو عقب میکشم و توی خودم جمع میشم. حقیقت محکم توی گوشم سیلی میزنه. کائنات تصوراتم رو روی سرم آوار میکنن و حس میکنم زانوهام در حال شکستنه چون میخوام زمین بیفتم و فرو بریزم.

- یادم میاد که دوستت داشتم جیسونگ.

- ولی احساسش رو نه.

هر شکلی از پایان، یک پایانِ باز ‌ـئه. خودم می‌سازمش. نه هیونگ؟

”منو ببین که فراموشت می‌کنم، ولی تو من رو فراموش نکن. هیچوقت من رو پاک نکن.“

Report Page