Eros

Eros

2023 April 11


2023 April 11


صبح روزهای بهاری بود شکوفه درختا گل های رنگارنگ همگی به زندگی رنگ تازه ایی میبخشیدن و البته روزهای شادی درکنار عزیزان و دوستانشون.

کتاب شعری که دستش بود رو بست و داخل کتابخونه ی کوچیک اتاقش گذاشت کتابخونه ایی که با وسواس زیاد مرتب شده بود و کتابهای گرانبهاییو توخودش جا داده بود که به قدری برای صاحبشون ارزشمندبودن که یار و همراهشون بود هیچوقت دور انداختن کتابی توی فرهنگ لغت کیم تهیونگ وجود نداشت اون با کتاب هاش زندگی و عاشقی میکرد .

نگاهی به ساعتش انداخت و با دیدن عدد هفت تصمیم گرفت شروع به حرکت کنه.

روزهای بهاری علاقه زیادی داشت که پیاده روی کنه پس تصمیم گرفت تا مدرسه پیاده بره و از فضای اطرافش لذت ببره فضایی که یه زمانی به دلیل شلوغ بودن اطرافش و مشکلات زیاد هیچوقت بهش توجهی نشون نمیداد پس در خونشو بست و از اپارتمانش خارج شد .

اون از دید بقیه یه مرد باشخصیت و منظم بود کسی که با لباس های خاص و اتوکشیده همیشه وارد جامعه میشه کت شلواری که هیچوقت ازاون جدا نمیشه و ساعتی که همیشه دستشه ،کفشای همیشه مرتبی که هربیننده ایو مشتاق برای هم صحبتی میکنن اما اخم غلیظی که ناخوداگاه روی صورتش هست ازاین کار خود داری میکنه.

قیافه جدی که باعث میشه هم صحبت کمی داشته باشه مقررات و قانونی که باعث میشه بقیه فکرکنن اون یه ادم بیش از حد وسواسیه که دراصل بود.

با رسیدن به در مدرسه افکارشو دور انداخت و دوباره باهمون قیافه و استایل جدی وارد مدرسه شد بطوری که دانش اموزای جدید هیچوقت فکرنمیکردن که اون استاد ادبیات مدرسه اس بلکه حدس میزدن استاد ریاضی با اخلاق گند باشه و که به هیچکس لبخند نمیزنه.


کیفشو باز کرد و کتاب و دفتری که حضور غیاب دانش اموزارو ثبت میکرد بیرون اورد عینکشو زد و یکی یکی اسم دانش اموزارو صدا زد که یکی از دانش اموزا پشت در بود و اجازه نشستن داشت و متاسفانه با اخم استادش که میدونست همیشه سر وقت بودن از همه چیز براش مهم تره مواجه شد .

+تا الا کجا بودی پارک؟

*متاسفم استاد دیگه تکرارنمیشه.

و خواست رد بشه و سرجاش بشینه که صدای استادش باعث شد سرجاش خشک و میخکوب بشه.

+و چی باعث شده فکرکنی اجازه میدم بشینی؟

*ولی استاد مدیر گفتن اشکالی نداره اگه دیگه تکرارنشه

+بگو ببینم اینجا کلاس کیه؟

پارک سان یو که قدرت تکلمشو از دست داده بود باهمون بدن خشک شده سمت استادش برگشت و حتی جرعت نداشت که سرشو بالا بگیره پس با چشمایی بسته شده و صدایی ضعیف سعی کرد جواب استادشو بده.

*شما استاد کیم.

+خوبه برو سرجات بشین و قراره از اول کتاب تاجایی که تدریس شده برام بنویسی اونم تا فردا و البته اونم سه بار امیدوارم بتونی انجامش بدی و البته چهار ساعت اضافه بعنوان خدمت به مدرسه باید بمونی و حیاط مدرسه رو تمیز کنی فهمیدی؟

با شنیدن چیزایی که استادش میگفت دوباره خشکش زد و جوونه امیدی که تودلش رشد کرده بود یکباره نابود شد و حتی نمیدونست که باید چیبگه فقط بخاطر برادر کوچیکترش که دیرتر اماده شده بود دیربه مدرسه رسیده بود و الا با تنبیه سختی مواجه شده بود.

+نشنیدی چی گفتم پارک؟

با شنیدن صدای استادش از دنیای افکارش بیرون اومد و با صدای ضعیف و استرس زیاد تلاش کرد جواب استادشو بده.

*بله چشم استاد 

با اشاره استادش که میتونه بشینه سرجاش نشست و عملا سست شده روی صندلی بود و هرلحظه امکان داشت از هوش بره ،بله استاد ادبیات مدرسه همینقدر وحشتناک و قانون مند بود طوری که دانش اموزای دبیرستان سئونگ هون حتی برای سلام دادن به استادشون هم استرس زیادی داشتن.

زنگ تفریح بود و دانش اموزا درحال جمع کردن وسایلشون بودن و منتظر بودن استادشون اول از در کلاس خارج شه و بتونن از کلاس بیرون برن البته که هیچکدوم جرعتشو نداشتن قبل از استادشون از کلاس خارج شن پس خودشونو سرگرم وسایلشون نشون میدادن تا استاد ترسناک و البته جذابشون از کلاس خارج شه.

بعداز جمع کردن وسایلش از کلاس خارج شد با انگشتای کشیده و جذابش موهاشو و کت رسمیشو مرتب کرد و به سمت اتاق استراحت معلما قدم برداشت و با باز کردن دراتاق به سمت کاناپه مخصوص خودش رفت و کتشو با وسواس زیاد روی کاناپه قرار داد و سمت قهوه ساز گوشه سالن رفت تا قهوه تلخ مورد علاقشو درست کنه .

منتظر اماده شدن قهوه اش بود و از بوی کافئین قهوه لذت میبرد که با شنیدن صدای مدیر که توجهشو جلب کرد سعی کرد بدون هیچ واکنشی به حرفاش گوش بده .

*خب همکارای عزیز امروز یه معلم فیزیک جدید داریم که بجای اقای لی قراره اینجا شروع به کارکنه و ازاونجایی که اقای لی بخاطر پاش که شکسته نمیتونه دیگه بیاد ایشون قراره همکار ما باشن لطفا بهشون خوش امد بگین.

سرشو کج کرد و با دیدن بچه پسربچه کم سنو سالی که بهش میخورد 23سالش باشه و البته هیکلی و قد بلندی پوزخندی زد و دوباره توجهشو به قهوه اش داد تو افکارش غرق بود که با نشستن دستی رو شونه اش نگاه عصبیشو به شخص تازه واردی داد که پنج دقیقه ازاومدنش نگذشته بود و با پرروی تمام دستشو روی شونه تهیونگ گذاشته بود و نیشخند کجی زده بود .

جئون با دیدن اخم و نگاه تحقیر امیز استاد کیم دستشو برداشت نگاهی به اون استاد مغرور انداخت .

_سلام استاد کیم خوشحالم از اشناییتون اسمتونو زیاد شنیدم و البته از نهوه خوش امدگوییتون هم خرسند شدم.

کیم با شنیدن تیکه ایی که اون بچه انداخته بود و البته لمس بی اجازش اخمشو پررنگ ترکرد و سعی کرد ارامش خودشو حفظ کنه و بی تفاوت جواب داد:

+بعنوان یه استاد فیزیک کسی بهت یادنداده بی اجازه دیگرانو لمس نکنی؟و اینکه فکرنمیکنم خوشحال باشم از اشنایی شما.

جئون با شنیدن حرفای اون استاد مغرور شوکه شد ولی همچنان نیشخندشو حفظ کرد .

_فکرنمیکنین بعنوان یه استاد ادبیات زیادی روحیه خشنی دارین؟

+فکرنمیکنم به شما ربطی داشته باشه

_اوه درسته من فقط اومده بودم یه قهوه درست کنم که با شما روبه رو شدم متاسفم اگر ناراحت شدید.

کیم بدون دادهیچ جوابی سرشو به ارومی تکون داد و با برداشتن قهوه اش به جای همیشگیش رفت و بدون هیچ توجهی به اطرافش زمان باقی مونده اشو صرف خوندن کتابش کرد .



Report Page