End

End


با فهمیدن این موضوع که ماشینی درحال تعقیب کردنشه، اخمی کرد و پوزخند زد.

جلوی مغازه لباس فروشی دوستش ایستاد و بعد از مکث کوتاهی، وارد شد.

هیونجین پسر مو طلایی، با لبخند نگاهش کرد و گفت:چند روزه ندیدمت!

لبخند کوچیکی زد و درحالی که باهاش دست می داد، روی صندلی نشست.

-فصل مسابقه ها رسیده، اون بچه پولدار های احمق برای یادگیری میان و باید بیشتر بمونم.

پسر خندید و روی صندلی آبی رنگ نشست.

کل فضای مغازه ترکیبی از رنگ های سفید و آبی بود.

هیونجین-خیلی زشته کیم سونگمین، اگه یکی از کارآموزات بشنوه چی؟

دستش رو روی میز قهوه ای رنگ گذاشت و کمی خم شد.

یکی از ابروهاش رو بالا انداخت و به صورت خندون رفیقش خیره شد.

-جوجه طلایی می خواد به اونا بگه؟

از این که لحن حرف زدنش به طرز ناگهانی جدی شده بود، خنده اش گرفت؛ اما چون نمی خواست بروز بده، لپش رو از داخل بین دندون هاش گرفت.

هیونجین-میدونم خندت گرفته، تو نمیتونی در مقابلم خودتو کنترل کنی.

محکم با دستش روی شونه هیون زد.

بلند شد و به کت و شلوار های آویزون شده نگاه کرد.

-چند بار گفتم به جای این لباس های مسخره چند تا لباس راحت بیار، کدوم احمقی اینا رو میدوزه؟!

حتی حاضر نبود نیم ساعت این لباس های مسخره رو تحمل کنه.

درسته که نباید به سلیقه کسی توهین می کرد، ولی واقعا پوشیدن لباس های تنگ باعث با کلاس بودن نمی شد!

هیونجین-خیلیا خودشونو برای این لباسایی که به چشم کیم سونگمین نمیاد، می کشن!

لبخند تلخی زد.

حتی هیونجین هم نمیدونست که چرا انقدر از کت و شلوار بدش میاد..

دستش رو روی چشم هاش کشید و برگشت.

همون لبخند همیشگی رو زد و به چشم های نگران دوستش، توجهی نکرد.

-باید برم خونه، مواظب خودت باش.

کوله اش رو از روی صندلی برداشت و به محض این که خواست از مغازه بیرون بره، هیونجین محکم بازوش رو گرفت.

هیونجین-هنوزم نمیخوای چیزی بهم بگی؟یک ساله اینطوری شدی.

خندید، اما فقط خودش می تونست غم توی خنده هاش رو حس کنه.

-من خوبم، نگرانم نباش.

دستش رو کشید و از مغازه بیرون زد.

هوا ابری شده بود.

لبخند تلخی زد و گذاشت که بارون تنش رو اروم نوازش کنه.

اون ماشین سیاه رنگ، هنوز هم دنبالش بود.

وقتی به خونه رسید، کل تنش خیس شده بود و موهاش به صورتش چسبیده بودن.

در رو با کلید باز کرد.

+سلام پسرم.

نگاهی به مادر پیرش کرد و لبخندی زد.

-سلام.

در رو آروم بست و کفش هاش رو در اورد.

خیلی وقت بود که مادرش هم درست باهاش صحبت نمی کرد.

-بابا کجاست؟

مادرش لبخند کوچیکی زد و گفت:توی اتاق نشسته.

سرش رو تکون داد و بعد از عوض کردن لباس هاش، به سمت اتاق پدرش رفت.

تنها شخصی که می تونست باهاش حرف بزنه.

در رو باز کرد.

مثل همیشه روی ویلچر نشسته بود و از پنجره کوچیک، به هوای بارونی نگاه می کرد.

-دلم واست تنگ شده بود.

روی زمین نشست و دستش رو روی پاهای مرد گذاشت.

-امروز مسابقه دادم، برنده شدم اما خوشحال نیستم.میدونم بلاخره اون روز میرسه.

سرش رو بالا آورد و با غم به چشم های اشکی پدرش نگاه کرد.

کاملا درکش می کرد، وقتی یه اتفاقی می خواد بیوفته و هیچ کاری نمیتونی بکنی.

دستش رو بوسید.

-پول عملت حاضر شده، چند وقت دیگه حتما انجامش میدن و خوب میشی.اون موقع میتونی راه بری.

دکتر پدرش همیشه می گفت حرف نزدنش بخاطر افسردگی شدیدیه که داره، اما کاش میتونست حرف بزنه.

بلند شد و سرش رو بوسید.

-مواظب خودت باش.


فلش بک

باز هم یه روز دیگه رو شروع کرده بود.

روزی که قرار بود باز هم به اون آموزش بده.

دستکش های مخصوصش رو دستش کرد و روبروی عمارت بزرگ ایستاد.

آیفون رو زد و خودش رو نشون داد.

در با صدای تیک باز شد و تونست داخل بره.

مثل همیشه باغ خلوت بود.

-خوشحالم که یادش نرفته.

لبخند کوچیکی زد و ساک آبیش که کادوی تولدش بود رو فشار داد.

نفس عمیقی کشید و به وسطای باغ رسید.

دوتا موتور که هردوشون مشکی بودن، روبه روش قرار داشتن.

برگ های زیادی وی زمین ریخته بودن و این فضا رو قشنگ تر کرده بود.

+خوش اومدی.

با تعجب برگشت و پسر غریبه ای رو دید.

مثل کارآموز سابقش نبود!

کت و شلوار رسمی ای پوشیده بود و این باعث شد که ابروهاش رو بالا بندازه.

+برادرم گفته بود که قراره واسه آموزشم بیای.

پوزخندی زد.

عصبی شده بود.

نمی خواست به پسری که معلوم بود حتی یک بار هم‌موتور سوار نشده، چیزی یاد بده.

-من با برادرت یه توافقی داشتم، قرار بود به خودش یاد بدم.

پسر شونه هاش رو بالا انداخت و گفت:اما اون خودش موتور سواری رو بلده.نیازی به تو نداره سونگمین.

کیفش رو روی زمین ولو کرد.

لحنش هم روی اعصابش بود.

-ببین پسر جون، من حوصله کل کل با تو رو ندارم‌.

در اصل دلش می خواست زودتر با هیونجین حرف بزنه.

اون همیشه کمکش می کرد.

+باشه، من جونگینم.

سرش رو تکون داد.

نیازی به معرفی خودش نبود چون قطعا اون همه چیز رو میدونست.

-اگه به محل کارم میومدی هیچوقت حاضر نمی شدم بهت چیزی رو یاد بدم، چون مشخصه مثل پرنس های توی کارتونا میمونی.

با خستگی به کت شیک جونگین نگاه کرد.

-و نیازی نیست انقدر رسمی باشی.قرار نیست مهمونی بریم.اگه میخوای یاد بگیری

لباست باید راحت باشه.

در اصل اینا بهونه بود.

از کت و شلوار هیچوقت خوشش نیومده بود،

و از شانس بدش کارآموز جدیدش با اون کت و شلوار طوسی نفرت انگیز جلوش رژه می رفت.

جونگین آروم خندید.

خنده های قشنگی داشت.

جونگین-باشه، کتم رو روی صندلی میذارم.

چشماش رو با کلافگی چرخوند و منتظرش موند.

موتور چیزی بود که از بچگی عاشقش بود و همیشه سوار می شد.

جونگین-فکر می کنم روز خوبی رو باهم خواهیم داشت.

لبخند کوچیکی زد و مشغول شدن.

ماه ها باهاش تمرین کرده بود.

از اینکه کنارش بود لذت می برد.

اون پسر مهربونی بود، برخلاف ظاهر خشکش هر کاری که می تونست انجام می داد.

حتی وقتی فهمیده بود پدرش مریضه خیلی دوست داشت بهش سر بزنه.


سر جونگین روی شونش نشست.

جونگین-الان شیش ماه شد که باهم در ارتباطیم، واقعا از مینهو ممنونم که باعث شد باهات آشنا بشم.

با لبخند دستش رو گرفت.

هیچوقت فکر نمی کرد اون پسر روباهی باعث بشه که قلبش واسش بتپه.

حتی به شرایط مالی هم نگاه نمی کرد.

می خواست کنارش باشه.

قطعا پول همه چیز نبود!

جونگین-اما یه چیزی روم سنگینی می کنه، اولش حس می کردم تو نمی خوای با من دوست باشی.

اخم کرد و بهش نگاه کرد.

اون مثل همیشه نبود.

چشم های قشنگش پر از غم بودن.

جونگین-دوستت دارم اما نمیخوام کنارم باشی.

صدای خرد شدن قلبش رو شنید.

هیچی از بین لب هاش خارج نشد.

انقدر شوکه شده بود که جونگین پا شد و چند قدم ازش فاصله گرفت.

-چی گفتی؟

پسر ایستاد، اما برنگشت تا صورتش رو ببینه.

جونگین-نمیخوام دیگه ببینمت، به اندازه کافی موتور سواری رو یاد گرفتم.ممنونم!

با قدم های بلندش به سمتش رفت و بازوش رو محکم کشید.

حالا صورت بی حس جونگین جلوی چشماش بود.

-من عاشقتم جونگین، میخوام کنارت بمونم.

اما هیچ حسی توی چشم های پسر مقابلش نبود.

بغض کرد.

به اندازه تک تک روزایی که قلبش لرزیده بود بغض کرد.

-انقدر بی حس نگاهم نکن، قلبم درد می گیره!

جونگین اروم دستش رو پس زد.

جونگین-شرایطی واسم پیش اومده که نمیتونم تو رو کنار خودم داشته باشم، تو میتونی یکی بهتر از من پیدا کنی.

اون روز، قلبش شکسته شد.

رفتن معشوقش رو با چشم هاش دید اما چیزی نگفت.

چون عاشقش بود نمیتونست خودش رو به اجبار کنارش نگه داره.

روبروی عمارت ایستاد.

یک هفته ای بود که بیرون نیومده بود تا ببینتش.

لبخند تلخی زد که همون موقع در باز شد.

با ناراحتی به در خیره شد.

با دیدن مینهو که خیلی ناراحته، تعجب کرد.

-مینهو؟

پسر مو مشکی ایستاد، برگشت و با تعجب نگاهش کرد.

مینهو-تو به چه حقی اینجا اومدی؟

جلو رفت که مینهو با مشت محکم توی صورتش زد.

شوکه روی زمین افتاد.

مینهو-از همون اول که گفت مسابقه هات رو دیده و دوستت داره نباید اجازه می دادم که اینجا بیای، اومدی و اونو واسه همیشه از ما گرفتی.

انگار هیچی نمی شنید.

جمله اخر مینهو تکرار می شد.

تا جایی که سردرد شدید گرفت.

مینهو-اون مریض بود، دکترا می گفتن هیجوقت نباید عاشق بشه چون وابستگی واسش خوب نیست.اون همیشه نگرانت بود.وقتی نگران می شد قرص می خورد.انقدر خورد که وقتی پشت بوم بود پاش لیز می خوره و میوفته.

دستش رو محکم روی قلبش کوبید.

انگار نفس کشیدن رو یادش رفته بود.

مشت های مینهو محکم به تنش می خوردن.

گرمی خون رو حس کرد.

مینهو-یه روز می کشمت.تا اون روز همیشه دنبالتم!


حال

کوله مشکیش رو دستش گرفت و به عکس جونگین نگاه کرد.

-من فقط شیش ماه باهات بودم، توی این شیش ماه دیوونت شدم.

عکسش رو محکم بوسید.

به شهر زیر پاش نگاه کرد.

لبخند تلخی زد.

-تو میای دنبالم، دستم رو میگیری و با خودت میبری‌.خیلی لحظه لذت بخشیه!

عکس رو روی سکو گذاشت.

بغض کرده بود.

حتی نتونسته بود برای آخرین بار جونگینش رو ببینه.

حتی نذاشته بودن توی مراسمش باشه.

-بدترین ظلم به یه عاشق، دور بودن از معشوقشه! اما من می خوام این دوری رو تموم کنم.می خوام بهت برسم.

چشم هاش رو بست و دستاش رو باز کرد.

صورت زیبای معشوقش جلوی چشمش اومد.

حتی یه بار هم نبوسیده بودش.

عمر روزای خوشش کنار اون فقط ۶ ماه بود.

-کاش میتونستم محکم بغلت کنم.بهت بگم چقدر عاشقتم..

صدای قدم های تندی رو شنید.

اهمیتی نداد و قدم اول رو برداشت.

فقط دو قدم دیگه مونده بود تا خودش رو بندازه.

-عاشقتم یانگ جونگین.

یه قدم دیگه برداشت که صدای دویدن اومد.

+نکن لعنتی!

اما همه چیز دیر شده بود.

دو قدم دیگه رو برداشت و خودش رو پرت کرد.

اما همون موقع هم تونست صدای قشنگ عشقش رو تشخیص بده و صدای فریادی که توی محیط پیچید.


شوکه به صحنه روبروش زل زده بود.

بعد از یک سال دوری، اولین دیدارشون با مرگ عشقش تموم شده بود؟

دستی به موهای به هم ریختش کشید و به مینهو زل زد.

-اون سونگمین نبود درسته؟

صدای آژیر توی محیط پیچید.

با قدم های تندش به سمت مینهو رفت و محکم هولش داد.

-اون سونگمین من نبود درسته؟تو یک سال تمام منو ازش دور کردی.گفتی اینطوری عشقش رو بهت ثابت می کنه.

فریاد بلندی زد و روی زمین نشست.

اون عشقش رو فقط بخاطر احمق بازیاش از دست داده بود.

یک سال تمام از دور نگاهش می کرد.

غم هاش رو دید.

اما وقتی خواست جلو بیاد مینهو و پدرش مانعش شدن.

اونا فکر می کردن سونگمین مناسبش نیست و بعد از یه مدت عشقش از سرش میپره.

ولی وقتی انقدر عاشقش بود، چطور می تونست فراموشش کنه؟

سونگمین خودش رو بخاطر عشقشون فدا کرده بود.


دسته گل رو روی قبر گذاشت و اشکاش رو پاک کرد.

با دستای لرزونش تن لاغرش رو در اغوش کشید.

-الان من یه آدم ۴۰ ساله شدم، اون موقع که دیدمت فقط ۲۰ سالمون بود.الان ۲۰ سال از زمانی که توی قلبمی می گذره و من مثل روز اول عاشقتم!

دستش رو آروم روی قلبش گذاشت و پایین قبر نشست.

آسمون تاریک شده بود.

اما واسش مهم نبود.

-احساس مرگ دارم.دلم می خواد همین جا سرم رو بذارم و عمیق بخوابم.هر جا که تو باشی خونه من هم همونجاست!

سرش رو روی سنگ گذاشت و چشم هاش رو بست.

تا کی قرار بود زنده بمونه و تاوان اشتباه بزرگش رو بده؟


#Oneshot ࿐

◆━━━━━━◆❃◆━━━━━━◆

↬writer :Magnum 🖋

↬couple :Seungin ⚣

➸T.me/StrayKidsBL

Report Page