EMMANUEL

EMMANUEL

Quake,Drake,Noyan

Part14


از مرسدس بنز سفید رنگش پیاده شد و در حالی که با روشن کردن صفحه ی گوشیش به ساعت نگاه میکرد به سمت ورودی آموزشگاه قدم برداشت.

پیراهن ساده ی سفیدی رو به شلوار جین آبی رنگی که به رنگ چشمهاش میومد ست کرده بود و بازهم درخشان و زیبا به نظر میرسید.

بدون اینکه ماسک سفید رنگش رو برداره وارد ساختمون شد و به سمت اتاق مدیریت رفت.

پیرمرد مو سفیدی پشت میز کوچکی نشسته بود و مشغول خوندن کتابش بود.

_ سلام، ببخشید من برای دیدن آقای کیم تهیونگ اومدم.

پیرمرد سرش رو بلند کرد و به چشمهای امانوئل خیره شد:

_ بهت نمیاد هنرجو باشی.

لبخندی زد و سرش رو به علامت منفی تکون داد:

_من دوستشون هستم.

_تهیونگ هیچ دوستی نداره.

_ واقعا؟

مرد پوزخندی زد و سرش رو دوباره توی کتابش برد.

_ برو اینجا وای نستا.

نفسش رو با حرص بیرون داد و قدمی به جلوتر برداشت.

_ من باید ببینمشون.

_ تو کی هستی؟

_ امانوئل!

اینبار مرد خندید و مستقیم به چشمهاش زل زد:

_ اسم واقعیت چیه؟ اسم واقعیت و بگو.

با شنیدن این حرف برای یک لحظه چیزی توی قلبش فرو ریخت، تلاش کرد تا با نفس عمیقی ضربان قلبش رو مرتب کنه.

_ اسم من، امانوئله...قرار نیست بلایی سر تهیونگ بیارم که انقدر محافظه کارید، لطفا بگین از کدوم طرف برم.

پیرمرد که چند ثانیه ای با چشمهای ریز شده نگاهش میکرد با صدای آرومی جواب داد:

_انتهای همین راهرو، آموزشگاه بلو نوت.

یکی از ابروهاش رو بالا انداخت و با قدم های بلند به سمت واحدی که آموزشگاه تهیونگ بود حرکت کرد.

به محض رسیدن به در اتاق، چند لحظه ای پشتش ایستاد.

در باز بود و صدای تمرین های ناشیانه ی هنرجوها به گوش میرسید.

در رو کامل باز کرد و وارد اتاق شد، تهیونگ که پشتش به در بود با قطع شدن صدای موسیقی به سمت در برگشت.

نگاه تمامی هنرجو ها روی امانوئل قفل شده بود.

_سلام سنیور.

تهیونگ که انتظار دیدن این پسر رو توی آموزشگاهش نداشت رو به همه ی بچه ها کرد و گفت:

_ شما به تمرین ادامه بدین.

به سمت میزش رفت و پشتش نشست، امانوئل هم روی صندلی ای که جلوی میز بود نشست به گیتار نواختن بچه هایی که کمتر از سیزده سال داشتن خیره شد.

_ چرا اینجایی؟

_ دلم میخواست بیشتر ببینمت.

با تعجب به چشمهای پسر خیره شد، اون انگار هیچ ترسی از کارهای نامزدش نداشت، اما چطور انقدر بی پروا بود؟

_ من فکر نمیکنم دیدار بیش از حد من و تو درست باشه.

امانوئل خواست حرفی بزنه که با صدای دختر کوچکی سرش رو برگردوند.

_ استاد میشه یه بار دیگه کمکم کنین؟ دستام واسه آکورد گرفتن خیلی کوچیکه.

تهیونگ لبخندی زد و گیتار زرد رنگ رو توی دست دختر مرتب کرد، در حالی که سعی داشت با قرار دادن انگشتهاش توی جای مناسبش آکورد رو بگیره گفت:

_ همیشه اولش سخته می‌هه کم کم عادت میکنی، سی مینور آکورد آسونیه.

_ ولی انگشتام کوچیکه.

اینبار امانوئل با لبخند به چشمهای دختر زل زد و گفت:

_ مهم نیست دستهات چقدر کوچیک باشه، تو فقط باید انگیزه ی بزرگی داشته باشی.

دختر چند لحظه ای نگاهش رو بین چشمهای هر دو مرد گردوند و با صدای روان و آرومی شروع به نواختن کرد، امانوئل که با لبخند مشغول تماشای نواختن دختربچه بود، با صدای آرومی گفت:

_ تو کی هستی تهیونگ؟

_ یه دلال و رابط، که آشپزخونه داره، یک روز در هفته تبدیل به همچین آدمی میشه...برات عجیبه؟

_ چی؟ اینکه یک روز در هفته آدم خوبی هستی؟

_ آره.

تک خنده ای کرد و ماسک سفیدش رو برداشت، به سمت تهیونگ برگشت و مستقیم توی چشمهاش زل زد:

_ ما همه پر از زشتی ها و زیبایی ها هستیم، همین الانش پشت لنزای من سیاهی عمیقی پنهون شده که از قلبم میاد ولی...کی گفته خوب بودن معیار این جهانه؟

نفسی گرفت و شونه‌ش رو بالا انداخت، با صدای لطیف و آرومی ادامه داد:

_ زیبایی آدمها همیشه با تظاهر آمیخته شده، منم اگر لنزم رو بردارم، موهام رو مشکی کنم، لباسای ساده بپوشم، پر از زشتی میشم ولی میترسم.

تهیونگ که توی نگاه آبی رنگ پسر غرق شده بود جواب داد:

_ از چی؟

_ شاید عادت کردم، مردم امانوئل رقاص و دوست دارن، امانوئل زیبا رو دوست دارن، ولی من...من فقط زاده ی تظاهرم که از زیباییش یه نماد برای خودش ساخته، اگرنه منم یه پسر ساده‌م که پر از زشتیه.

مرد مقابلش بی اراده دستش رو بالاتر برد و چونه ی پسر کوچکتر رو لمس کرد:

_ ولی من فکر نمیکنم زیبایی تو فقط توی لنز و موهای رنگ شده‌ت خلاصه شده باشه.

خندید و یکی از ابروهاش رو بالا انداخت:

_ زیاد دقت نکن‌ سنیور، چشمهایی که اینطوری بهشون زل زدی، نیمه شبا مال مرد دیگه ایه.

_ میدونم، شاید واسه همینه که انقدر زیبایی...آدما وقتی ممنوعه میشن، زیباتر از همیشه‌ن.

اینبار تنها لبخندی زد و چیزی نگفت، به خوبی متوجهش میشد که توی مسخ کردن تهیونگ موفق شده، این مرد قطعا چیزی از امانوئل نمیدونست و در تکاپوی فهمیدن بود، اما چطور قرار بود جفتشون با یک هدف به هم نزدیک بشن؟

این پسر با خرید از تهیونگ به چه چیزی میرسید؟





******** 


عزیزان و بزرگواران، پارت بعد احتمالا کلش سناریو میباشد 😶

سووو اگر سایلنت هستید نظر بدین که اسماتش نزدیکه و میزنم عقب میندازمشا😹

از خود داستان هم حدودا نصفش مونده قرار نیست زیاد طولانی شه، مرسی از اینکه میخونین💙


Report Page