Elle

Elle

🍁𝒱𝑒𝓃𝒾𝓃

رها شده بود.

باز هم رها شده بود و فقط رفتنش را به نظاره نشسته بود. نه فریاد زده بودند، نه اشکی ریخته شده بود و نه حتی از یکدیگر دل‌گیر و ناراحت بودند. اگر روزی ناچار میشد تا سرگذشتشان را برای شخص سومی بازگو کند مطمئنا نمیتوانست دلیل یا حتی بهانه ای موجه برای رها شدنش پیدا کند اما خودش خوب میدانست که چرا هیچ دلیلی برای تنهایی‌اش وجود ندارد.

دوست داشتنی بود.

زیبا بود.

اهمیت میداد، البته فقط به او.

دوستش داشت.

برایش وقت میگذاشت.

به حرف هایش گوش میسپرد.

برای داشتنش به خودش میبالید.

حاضر بود تمام دنیا را بخاطرش زیر و رو کند و هردویشان خوب میدانستند که فقط برای او این کارها را انجام میدهد.

هیچ چیز بینشان یک طرفه نبود و او هم دوستش داشت. همه چیز به مساوات بینشان برقرار بود و اگر کمبودی هم وجود داشت آنقدری نبود که بتواند بینشان فاصله بی‌اندازد اما او تصمیم گرفته بود که برود و...

و خب سد راهش نشده بود. حرف زده بودند. او گفته بود و دیگری به تک تک کلماتش گوش جان سپرده بود. نگفته بود ”نرو” اما برای ماندنش تلاش کرده بود. هردویشان میدانستند که بهم نیاز دارند اما همیشه حرف حرفِ او بود. اگر میخواست رها کند، دیگری چاره ای جز رها شدن نداشت و اگر میخواست بازگردد، دیگری چاره ای جز پذیرفتنش نداشت.

جرعه ای از قهوه اش نوشید. تلخی قهوه تنها چیزی بود که میتوانست ذهنش را حتی برای دقایقی کوتاه، از او دور کند.

چیزهای زیادی در دنیا وجود نداشتند که دوستشان داشته باشد. سیگارش، کتاب‌هایش، قهوه، تنهایی‌اش و او.

او را به قدری دوست داشت که حاضر بود سیگار را ترک کند، کتاب هایش را آتش بزند و هرگز قهوه ننوشد اما تنهایی اش را با او میخواست.

اگر میتوانست تا ابد با او تنها شود...

اگر فقط همچین دنیایی که آن ها را برای هم بخواهد، وجود داشت...

اگر...

سرش را تکان داد تا افکارش از ذهنش خارج شوند. ”اگر” گفتن هیچکس را به جایی نرسانده بود که او دومی باشد، اما فقط اگر او مانده بود...

در نگاه دیگران هنوز هم همان فرد قبلی بود. انسانی منطقی، آرام، ساکت، مهربان، صبور و... و حتی لبخند هایش نیز هیچ تفاوتی با گذشته نداشتند؛ اما فقط خودش بود که میدانست انقلابی عظیم در درونش رخ داده است و حالا مجبور است پشت لبخند های شیرینش پنهان شود تا خرابه هایش را از نو بسازد. اگر فقط او مانده بود...

”اگر” گفتن بیهوده بود اما امید داشتن کار نادرستی نبود. تنها به امید بازگشت او بود که هنوز می‌ایستاد، نفس میکشید، قهوه میخورد، کتاب میخواند و درحالی که سیگارش را دود میکرد سعی میکرد خرابه هایش را سریعتر بازسازی کند تا زمانی که او به دیدارش می‌آید، شکسته و داغان به نظر نرسد.

به‌هرحال فقط او بود که میتوانست درونش را ببیند.


Report Page