..E

..E

mora



چند ساعت خابیدم و بلند شدم تا برای علی شیرینی بپزم. نمیدونم

چنوقت نمیتونم ببینمش.

توت های تازه چیدم و دستوری که جدیدن توی کتاب دیدم رو درست میکردم.

عطرش کل خونه رو در بر گرفت و کل پنج نفر سر میز منتظر بودن تا برای صبحانه شیرینی بخورن. خب منم میدونستم همه میخان بخورن برا همین براشون درست کردم.

مامانم خیلی غر زد که چرا انقد مواد داری مصرف میکنی ولی خب بهش توجه نکردم و...سر میز هم حرفی نزد، حتمن خوشش اومده.

باعث تعجب بود که پدر هم سرمیز بود،کم پیش میومد اصلن ببینمش.

شاید اخرین باری باشه که هر شیشتامون سر میز باشیم...علی قطعن باز هم میاد ....

اون قراره من رو هم با خودش ببره

گاهی فکر میکنم با افکارم یه بچم...

یاد برکه افتادم...کاش زودتر بتونم ببینمش

باید با علی قبل از رفتنش حرف بزنم باهم یه بهونه پیدا کنیم که من برم دیدن برکه

____

چن روز گذشت از رفتن علی.

قراره شده بود اخر هفته ها برای چیدن گیاه دارویی برم دشت

هفته اول بود

با کلی ذوق یه سبد کوچیک گذاشتم و از همون شیرینی هایی که برای علی پخته بودم براش پختم و بردم،

قرارمون زیر همون تک‌ درخت بود. وقتی رسیدم...یه پارچه شیبه به پارچه پارخونه ی خودم به شاخه درخت بود

جهتش رو گرفتم و رفتم دنبالش

وقتی پارچه بعدی رو دیدم لبخند زدم و جلوتر رفتم

کمکم دیدمش...تقریبن به وسط دشت رسیده بود و سبدش پر شده بود

دلم میخاست تا ابد بهش نگاه کنم...

به سمتش دویدم و صداش کردم، تا دیدم به سمتم اومد..

-تارااا 

تو بغلش گرفتم و چرخوندم...قدم ازش کوتاه تر بود

جوفتمون به خنده افتادع بودیم

-بیا بریم بشینیم یکم

~حتمن.. بیا ببین چی برات اوردم، با دستات میخوریشون

-بیا حالا با تو باهم میخورمشون

یمسمسمسممیمی این چ زود یخش وارفتهههه از خجالت فقط رومو برگردوندم اصن من چرا انقد جدی ‌گرفتمش

-خب چیشد مامانت گذاشت بیای تو نامت نوشته بودی مامانت اجازه نداده

~خب اون موقع ک نامتو داداشم بهم داد خبر اینکه میخاد بره شهر هم بهم داد...قبل رفتنش با مامانم حرف زد که یه گیاه دارویی هست توی دشت بیام بچینم . حالا بیا ببین برات چی پختم

-بده من ببینم

و ظرف شیرینی رو از سبدم در اورد و یکیش رو برداشت و گاز زد

انگار تیکه توی چشمام انداخته بودن... با دهن پر

-اینا..اینا خیلی خوشمزن ت..تو درستشون کردی؟

~اره . یروز بیا باهم درس کنیم

-هوووم..حتمن


برکه:

خدایااا شیرینیشم مث خودش شیرینه

بعد از حرفای بی سرو تهی که جوفتمون برای اینکه سکوت نشه میزدیم شرو کرد به چیدن گیاهایی که قرار بود بچینه.. منم وسط گلا نشستم یعنی دارم گل میچینمو تماشاش کردم..

چقد دلم براش تنگ شده بود، دختر ریزه میزه ...موهاشو کنار سرش بافته بود و موهاشو باز گذاشته بود و موقع اومدم کلاهش رو داخل سبدش گذاشته بود..

جوفتمون با لباس های محلی یکم مشکل داشتیم مخصوصن اگ رنگای زیادی داشته باشه

یه دامن ساده سبز با پیرهن سفید و یه شنل حصاری سبز که وقتی باد میومد رو شونش مینداختش

وای شکل اون کیکی که توی شهر خوردم شده بود...کمکم اب دهنم براش را میوفته....

خب فقط من نبودم ک نگاه میکردم...وقتی سرشو بالا میورد و نگاش بهم میخورد که دارم بش نگا میکنم سرش میشد...مثل اناری ک با سرخیش....واییی. دختر یکی کارتو بکن

نمیشه باید باخودم ببرمش چجوری بدون دیدنش دووم بیارم

~برکــه! دیگه گل نمیچینی؟

ییی لو رفتم

-نه دیگه سبدم پر شده باید بشینم دستشون کنم

با ذوق سرشو بالا اورد ~اررره، دسته گلت با ساقه های بلند بود

ساقه هایی که قبل از اومدنش چیده بودم رو روی زیرانداز گذاشتم ‌

گل های مختلف رو جدا کردم و نشستم به دسته کردنشون

بهش یاد دادم چجوری دسته هارو ببنده، حسابی ریز شد رو کار و حواسش از من پرت شد. بهتر . کار خودمو کردم

Report Page