Cigarettes

Cigarettes

Ella

سیگاری رو از پاکت سیگار درآورد و به صورت دوست پسرش خیره شد.

انقدر زود خوابش برده بود؟ یعنی انقدر خسته بود؟

سیگارش رو با فندک صورتیش، رنگ مورد علاقه جیمینش روشن کرد و دمی از اون گرفت.

نگاهی به سیگارش کرد و از عصبانیت اون رو بدون توجه به سوختن دستش، مچاله کرد.

اما عصبانیت و پشیمونی چیزی رو درست نمیکرد. برای ترک کردن دیر بود، خیلی دیر بود!

اونقدری دیر بود که نمیتونست برای درمانش کاری انجام بده.

همین سیگار لعنتی که از بچگی با دیدن پدرش وسوسه به امتحان کردن و معتاد شدن به اون و امثال اون شده بود، باعث شده بود ریه هاش آسیب جدی ببینن و پسر وقتی این رو فهمید که دیگه زمانی برای زنده موندن نداشت!

اما اون اصلا به خودش توجهی نمیکرد نه سلامتیش، نه زنده موندش، نه ادامه زندگیش، هیچی براش مهم نبود!

تمام فکر اون مشغول زندگی جیمین شده بود، یعنی باید بهش میگفت؟ بعد از مرگش چه اتفاقی برای پسرکش می‌افتاد؟ اون رو فراموش میکرد؟ با فرد دیگه ای وارد رابطه میشد؟

سوالاتی که ذهنش رو مشغول کرده بودن حتی نمیذاشتن یک لحظه به خودش فکر کنه، حتی نمیذاشتن به این فکر کنه که برای چند روز باقی مونده از عمرش باید چیکار بکنه...

........

| سه ماه بعد |

فکرایی که یونگی در مورد بعد از مرگش کرده بود همه اشتباه بودن!

مین یونگی بعد از دو هفته مخفی کاری، جسم بی روح و سردش رو تقدیم جیمین کرد و جیمین از شدت ناراحتی و بُهت، حتی راضی به ملاقات کردن کسی هم نشد.

و درست دو ماه و دو هفته بعد از مرگ یونگی، در موقعیتی که همه فکر میکردن حال جیمین خوب شده و با موضوع مرگ پارهِ تنش که دیگه متعلق به خاک بود کنار اومده، پسرک خودش رو از یکی از ساختمان های بلند سئول در حالی که عکس یونگیش توی دستش بود پرت کرد...

Report Page