Drug
𝘋𝘢𝘯𝘪𝘦𝘭🖤⛓️پسرک با وحشت از خواب پرید و سر جاش نشست. دوباره همون خواب، همون کابوس همیشگی بود!
با گلوی خشک و عرق سردی که پشت گردنش نشسته بود و سرمایی که تا کمرش حس می کرد، دستش رو دراز کرد و لیوان آب روی میز کنار تختش رو برداشت و یک راست سر کشید.
نفس عمیقی کشید و سعی کرد پاهای بی حسش رو تکونی بده. حس فلج شدن رو داشت!
کلافه به ساعت نگاه انداخت. هنوز نیمی از شب نگذشته، بی خواب شده بود.
_لعنت به این کابوس!
همه ی این ها بخاطر نبود اون بود. نبود کسی که با رفتنش آرامشش رو هم برد.
پرده ی اتاق تکون شدیدی خورد. پسر احساس کرد کسی بهش نگاه می کنه. نگاهی به اطراف انداخت و با کنار رفتن پرده هیکلی رو در تاریکی دید.
ترسیده به عقب خیز برداشت که صدای خنده ی لطیفی شنید. لطیف بود اما برای اون ساعت در شب... بسیار ترسناک بود!
هیکل ناشناس اروم از سایه ی تاریک اتاق بیرون اومد و جلوی نور مهتاب ایستاد. لباسی یک دست سیاه به تن داشت. لبخند مرموزی به لب داشت و چشمانش با موهای کوتاه و نسبتا بهم ریختش، پوشیده شده بود.
_نترس نامجونا.
نامجون سر جاش خشک شد. داشت چی می گفت؟ نترسه؟! طرف نصفه شبی اومده توی خونهش و مثل جن جلوش ظاهر شده، بعد توقع داره باهاش چیپس و ماست بزنه تو رگ؟ صبر کن ببینم. چقدر صداش آشنا بود؟!
_م... میشناسمت؟
فرد ناشناس خنده ی کوتاهی کرد و شونه هاش رو بالا انداخت.
_شاید؟!
نامجون نگاه دیگه به سر تا پای فرد ناشناس انداخت. هیکل نسبتا ظریفی داشت که لباس مشکی چرمش به خوبی نشونش می داد. از بالا تنهش هم فقط یک گوشواره ی تیرکمونی و لبای تو پرش معلوم بود. کمی فکر کرد و ناگهان با تعجب پرسید.
_جین؟ تویی؟!
جین لبخند بزرگی زد و با دست زدن طعنه انداخت.
_ عه افرین بابا. داشتم کم کم فکر می کردم که اون مغز باهوش نامجون کبیرمون، مشکل پیدا کرده!
نامجون با چهره ی متحیرش به جین نگاه انداخت.
_ از کجا اومدی تو خونه؟ نگو پنجره که-
جین نیشخندی زد با کنار زدن موهاش، به خودش اشاره ای کرد و جواب داد.
_اخه به من میخوره از این راه های کلیشه ای استفاده کنم؟ معلومه که از بالکن اومدم! البته با بدبختی!
نامجون خنده ی ناباوری کرد.
_ خدایا باورم نمیشه...
جین نزدیک تر اومد و با انگشتش توی سر پسر زد.
_ خب پرفسور، دلت برام تنگ نشده بود؟
نامجون با یاد آوری اینکه چند وقتی میشه که جین رو ندیده، از جاش پرید و هول کرده دستاش رو از هم باز کرد و به قصد در آغوش کشیدن جین، نزدیک شد.
_اوه اره. نمیزاری آدم تمرکز داشته باشه که!
جین از گیج بازی نامجون لبخندی زد و با دلتنگی زیاد، به آغوشش، پناه برد. امشب شب اون دونفر بود. تا دلتنگیشون رو رفع و تجدید خاطرات کنن!
ولی قبل از هر چیزی، نامجون رویای خودش رو دوباره پیدا کرده بود. درمان کابوس هاش رو پیدا کرده بود و حالا شب ها با خیال راحت میخوابید.
چه چیزی آرامش بخش تر از خوابیدن و در آغوش کشیدن و دیدن هر روزه ی کسی که دوستش داریه؟
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
و من امیدوارم که شما هم اون فردی رو پیدا کنید که با نشستن و ساعت ها زل زدن بهش، گوش دادن به حرف هاش... هیچ وقت سیر نشید!
امیدوارم از این سناریو خوشتون اومده باشه. روزتون خوش:)!