Drive

Drive

Mateo.

چان با دو تا دستش فرمونو پیچوند و با تمام قدرت دور زد.


آفتاب از هر طرف میتابید و گرما، طاقت فرسا بود، با این حال چان شدیدا غرق مسابقه شده بود، مثل همیشه.


اون خوش قیافه و برجسته بود، از خونواده ای اصیل و ثروتمند و بر خلاف خیلی از راننده های رالی، به همه ی فرصت هایی که برای رسیدن به رویاهاش بوجود میومد، دسترسی داشت. اکثرشون به خاطر طمع و بدهی های پی در پی مسابقه میدادن، اما برای چان، این یک سرگرمی بود. سرگرمی ای که کم کم داشت کل زندگیش رو در بر میگرفت.


حقیقت این بود که ته دلش، تشنگی زیادی رو برای اثبات خودش احساس میکرد. یک شوق عمیق برای اثبات این که اون فقط به خاطر نام خونوادگیش موفق نیست، درحالی که این خودشه، کریستوفر بنگچانه که این موقعیت رو تو رالی بدست آورده.


چان وارد لاین جدیدی شد، لباس های پر زرق و برقی که تنش بود گرما رو بیشتر از همیشه جذب میکرد و به خاطرش دیوونه شده بود. برای لحظه ای فرمون رو رها کرد و تو یه حرکت تیشرتش رو درآورد. از آینه بغل نگاهی به بدن برهنه ش انداخت و خنده ی عصبی ای کرد. 


بطری آب رو از رو صندلی کناری برداشت و رو خودش خالی کرد، حالا احساس بهتری داشت. نفس عمیقی کشید و تسلطش رو دوباره بدست آورد. 


دو متر عقب تر، راننده ی ماشینی که مدلش خیلی پایین تر از ماشین چان بود، برای پیروزی تلاش میکرد. نه، درواقع حرکات چان رو کپی میکرد. اون خیلی وقت بود که چان رو زیر نظر داشت. در حقیقت به خاطر اون مسابقه دهنده ی رالی شده بود.


مینهو، دربرابر چان، زندگی خیلی معمولی تری داشت. اون یک کار پاره وقت توی بوفه ی کنار سینما داشت و علاوه بر دراوردن هزینه ی دانشگاهش، خونواده ش مدام دنبال پولش بودن، چون تو سئول زندگی میکرد فکر میکردن وضع خیلی خوبی داره و اون نمیتونست بهشون بگه که واقعیت، اونطوری که فکر میکنن نیست.


اون همیشه با شرایط سخت درگیر بود و برای رسیدن به رویاهاش همه ی توانش رو میزاشت. با همه ی این ها زندگیش رو دوست داشت. زندگیش خوب بود تا این که تصمیم گرفته بود مردی رو دنبال کنه که اون حتی خبر نداشت مینهویی تو این دنیا وجود داره.


مینهو از شدت گرما نفس نفس میزد اما این اولین بارش نبود که تو این گرمای طاقت فرسا قرار گرفته بود، پس تحملش اونقدرا هم سخت نبود. 


مدت کمی بود که پا به پای چان مسابقه میداد اما حتی یکبار هم نتونسته بود اونو شکست بده، با این حال انقدر شب ها بعد از کارش به زمین خالی مسابقه میومد و تمرین میکرد که حالا تونسته بود فاصله شون رو به یک متر برسونه. 


چان از توی آینه به پشت سرش نگاه کرد و پوزخندی زد، بعد از چند ثانیه لبخند از رو لبش خشک شد و با خودش فکر کرد وقتی هیچکس نمیتونه از اون بهتر باشه پس این مسابقه چه فایده ای داره؟ وقتی اون همیشه برنده است، برنده شدن چه لذتی داره؟


به فرمون خیره شده بود که تو یه لحظه ماشین پشتیش از کنارش رد شد و اون رو به جایگاه دوم فرستاد. چان چند بار پلک زد، درست میدید؟ کی تونسته بود اینکارو بکنه؟ 


گاز رو کمی رها کرد و دوباره پر قدرت اونو فشار داد. شاید یه ذره عصبانی شده بود، و شاید بیشتر از یه ذره. 


اون با تمام قدرت پاش رو رو گاز فشار داد ولی دیر شده بود و چیزی به خط پایان نمونده بود. اما مگه همین چند لحظه پیش چان به این فکر نمیکرد؟ این که چرا کسی اون رو نمیتونه شکست بده؟ 


با این حال شکست چیزی نبود که اون بخواد به راحتی قبولش کنه. پس سعی کرد دوباره فکرش رو متمرکز کنه. 


مینهو ناخداگاه لبخندی از روی خوشحالی زد، همین بود، اون به چیزی که میخواست رسیده بود، جلب کردن توجه قهرمان رالی، پسری که همیشه میدرخشید.


رگای پیشونی چان از عصبانیت بیرون زده بود.


"حالا من یه فکر چرتو پرتی کردم! باید همین الان اتفاق بیفته؟؟"


چان فرمونو چرخوند، چیزی تا خط پایان نمونده بود. اون نمیتونست بزاره کس دیگه ای جاش رو بگیره. پس دنده رو عوض کرد و با تمام قدرت به جلو شتابید. 


مینهو از داخل آینه چان رو دید که به سرعت به سمتش میومد اما چیزی نمونده بود، پس اون هم باید تمام قدرتش رو میذاشت چون میدونست چان هنوز هم فرصت برنده شدنو داره.


چند ثانیه بعد بازی با سوت داور به پایان رسید و چان و مینهو همزمان از خط پایان رد شدن. 


چان خیلی زود ماشین رو نگه داشت و پیاده شد. قطرات ریزو درشت عرق توی قطرات آبی که رو خودش خالی کرده بود حل شده بودن و بدنش زیر نور آفتاب داشت میسوخت. اما چیزی که تو اون لحظه اهمیت داشت چیز دیگه ای بود. اون حوله ش رو از توی در سمت راننده برداشت و به ماشینش تکیه داد. منتظر موند تا مینهو ماشین رو نگه داره، سعی کرد عصبانیتش رو پنهان کنه. شاید از این که نفر اول نشده بود ناراحت شده بود اما کمی احساس خوشحالی میکرد. چون حالا یه نفر بود که بتونه باهاش رقابت کنه. 


مینهو لبخندی زد و ماشین رو نگه داشت. هیجان درونش بیشتر شده بود، بنگچانِ برهنه به خاطر اون اینجا ایستاده بود؟ 


اون ماشین رو با اعتماد به نفس تمام پارک کرد و ازش پیاده شد، با تیشرتش عرق روی صورتش رو پاک کرد و به ماشینش تکیه داد. میدونست چان کسیه که قراره به سمتش بیاد نه اون.


اون دو دقیقا رو به روی هم قرار داشتن، چان کسی بود که همیشه بعد مسابقه همه ی راننده ها و تماشاچیا دورش جمع میشدن، اما اینبار اوضاع فرق داشت. تعداد افرادی که به سمت مینهو رفتن بیشتر بود. 


چان که دیگه تحملش رو نداشت به سمت جمعیت رفت، دست مینهو رو گرفتو اونو بیرون کشید. به سمت ماشین خودش رفت و در کنار راننده رو باز کرد.


"بشین!"


مینهو دست نگه داشت، اون توی پنهون کردن احساس درونیش حرف نداشت. اما چان برخلاف اون، نمیدونست چطور باید نشون بده که از این که یه رقیب داره خوشحاله و همزمان علاقه ای نداره که کسی اون رو ببره؟! اون حتی بلد نبود یه درخواست ساده رو انجام بده.


"چیزی شده آقای بنگ؟"


چان چشماش رو برای لحظه ای بست و نفسشو بیرون داد. چرا باید عصبانیتش رو نشون میداد؟


سکوتی بین اون دو برقرار شد. چان حس میکرد نگاه مینهو تحقیر آمیزه و مینهو میدید که چان داره با احساسات درونیش مقابله میکنه.


"میتونم به یه شام دعوتت کنم؟"

"میتونم به یه نوشیدنی دعوتت کنم؟"


مینهو و چان همزمان باهم خواسته شون رو بیان کردن. مینهو لبخندی زد و چان نفس عمیقی کشید. اون قرار نبود همچین چیزی بگه و یهو کنترلش رو از دست داده بود، اون پسر تنها کسی بود که در تمام این مدت تونسته بود توجهش رو بدست بیاره، حتی اگه اون توجه واسه یه لحظه بود، چان میدونست مدت ها قراره ذهنش درگیر بشه. اون عادت نداشت چیزهایی که درگیرش میکنن رو رها کنه، حس میکرد این پسر میدونسته که چان نیاز به تایید شدن داره، این که هر روز به خودش بقبولونه که قهرمان شدنش به خاطر خودش و مهارتشه نه خونوادش. و اون چان رو شکست داده بود که اونو به خودش بیاره، این که چان داره با زندگیش چیکار میکنه؟ تا کی میخواد برترین بودنش رو تو ذهنش ثبت کنه و برای مسابقه ای بجنگه که نتیجه ش تا همیشه مشخصه؟

چان لبخندی زد، میدونست همه چیز قراره خیلی زود تغییر کنه. هر دو سوار ماشین چان شدن و با بی خبری از این که چی در انتظارشونه، اونجا رو ترک کردن.


I wanna see you smile, bro.

~Mateo.

Report Page