𝑫𝒓𝒆𝒂𝒎

𝑫𝒓𝒆𝒂𝒎

|𝑷𝒖𝒍𝒑 𝑭𝒂𝒏𝒕𝒂𝒔𝒚|
.⸙͎𝐒𝐜𝐞𝐧𝐚𝐫𝐢𝐨.⸙͎

بدن خسته‌ت رو روی تخت جابه جا کردی

غرغر کنان بالش سفید روی تخت کینگ سایزت رو توی مشتت گرفتی و روی سرت گذاشتی تا شاید با وجود سروصدا های اطرافت بتونی‌ کمی بیشتر بخوابی


با کنار رفتن پرده ها و افتادن نور خورشید اخمی روی صورتت نشست و به هر کسی که داشت توی اتاقت رژه میرفت زیر لب لعنت فرستادی!

باز هم یک نفر تورو از اعماق رویای شیرینت بیرون کشیده بود و داشت وادارت میکرد تا بیدار بشی و به وظایفت بپردازی


'لطفا...میخوام بخوابم تا ادامه ی رویام رو ببینم!'


با صدای بامزه و نسبتا ناراحتی گفتی و فرد توی اتاق رو وادار به خنده کردی


-شاید بهتر باشه اینبار سعی کنی بیدار بشی...


با شنیدن صدای بم و مردونه ای بدنت رو به طرف اون برگردوندی و سعی کردی چشمات رو باز کنی اما در کمال تعجب پلک هات اینبار باهات همراهی نمیکردن و سنگین تر از همیشه شده بودن

انگار مدت ها بود که به خواب فرو رفته بودی و چشمات‌ هیچ وقت باز نشده بودن!


بدنت اونقدر احساس کرختی میکرد که گویا چندین ساله که به تخت بسته شدی یا شاید هم به خواب زمستونی فرو رفتی...


دست بی جونت رو به طرف صاحب صدا که مطمئن بودی روی تخت نشسته دراز کردی و سعی کردی لمسش کنی


_ت...تو کی هستی،م...من چرا نمیتونم بیدار بشم؟


کلماتت رنگ نگرانی و ترس به خودشون گرفته بودن و این پسرک رو کمی آزار میداد

دستش رو به طرفت دراز کرد و دستای یخ زده‌ت رو میون انگشتاش قفل کرد و بوسه ای روی اونها نشوند

کمی به جلو خم شد که بدنت رو به یکباره عقب کشیدی


-پرسیدم تو کی هستی؟...


بدون توجه به حرفات نزدیک تر اومد و بوسه ای روی پلکات نشوند و مشغول نوازش موهات شد...


-چرا نمیخوای بیدار بشی؟چرا هیچ وقت نخواستی؟


سوالات مبهمی میپرسید و ذهنت رو بیشتر درگیر خودش میکرد ، سعی کردی برای بار دوم چشمات رو باز کنی اما باز هم این کار غیر ممکن به نظر میرسید!


'چه اتفاقی برام افتاده!'


زیر لب گفتی که بلافاصله صدای پسرک تو فاصله ی نزدیکی به گوشت رسید


-تو نمیخوای بیدار بشی...تو از ته دل نمیخوای که از رویا بیرون بیای و به دنیای واقعی برگردی ا/ت...چون تو عاشق کسی شدی که فقط وقتی میخوابی میتونی باهاش ملاقات کنی اینطور نیست؟...


با جمله ی آخرش نفست رو تو سینه حبس کردی و به بالشت توی دستات چنگی زدی


'اون از کجا میدونست!'


پسرک با دیدن گونه های سرخ شده‌ت لبخندی زد و صورتش رو مماس صورتت قرار داد


-من اینجام...اونی که بهش دلباختی درست کنارت نشسته ، پس چرا سعی نمیکنی بیدار بشی دارلینگ...


بهت زده سمتش چرخیدی و سعی کردی دستات رو روی صورتش بزاری


تمام اجزای صورتش رو به آرومی لمس کردی و انگشت اشاره‌ت رو با ملایمت روی لب های گوشتیش به رقص درآوردی


_ج...جین!؟


بوسه ی کوتاهی روی انگشتت نشوند و بهت نزدیک تر شد


_ا...اما تو،چطور ممکنه!؟


-ششش...داستانش طولانیه...تو باور کردی ا/ت...تو پرنسی که سال ها بود توی دنیای دیگه ای گیر افتاده بود رو نجات دادی و حالا من اینجام درست پیش تو...


بغض عمیقی به گلوت چنگ زد و اشکی از گوشه ی چشم های بسته‌ت به پایین سر خورد اما در همون حالت لبخندی زدی و با کشیدن گردن پسرک اون رو به آغوشت دعوت کردی


-حالا من اینجام که تورو نجات بدم...کیم ا/ت بخاطر عشق بینمون بیدار شو...خواهش میکنم!


بعد از گفتن جمله‌ش خم شد و بوسه ی عمیقی روی لبهات نشوند


دستات رو دور گردنش حلقه کردی و با گرفتن لبهاش مابین لبهای خودت با عطش توی وجودت شروع به همراهیش کردی

بعد از چند دقیقه برای گرفتن نفس از هم جدا شدین


جین سرش رو بالا آورد و با دیدن چشم های زمردی رنگت لبخند عریضی روی صورتش نشست

بی هیچ حرف اضافه ای سرش رو نزدیک پیشونیت آورد و با عشق بوسه ی شیرینی رو بهت هدیه کرد


-دوست دارم...


لبخندی زدی و دستت رو نوازش وار روی صورت مرد زیبای روبه روت کشیدی


هنوز درک کردن موقعیت برات مشکل بود...

اون واقعا اینجا بود!

کسی که هر شب فقط برای دیدن اون به خواب میرفتی...

کسی که ماجراهای زیادی رو توی دنیای خواب و رویا باهاش تجربه کرده بودی و بهش دلباخته شده بودی ، توی اتاقت و درست روی تختت نشسته بود


البته شاید هرکسی هم اون پسر میدید باور نمیکرد که ممکنه واقعی باشه

موهایی به رنگ شکوفه های بهاری و پوستی به سفیدی برف...

لبهایی به سرخی گل های رز و روحی به لطافت گلبرگ های میخک...


-شاهدخت ا/ت آیا حاضری در ادامه ی زندگی با من همراه باشی؟


خنده ای کردی و موهای ابریشمیت رو پشت گوشت فرستادی


_بی تردید...بله شاهزاده سوکجین!


𓏲 ☁️✨ @PulpFantasy 𓂃

Report Page