Dream

Dream

Mahda

اسمون تیره...انگار نمیتونست جلوی قطرات پشت سرهم اشکاش رو بگیره...انگار اونم به حال پسره داخل خونه گریه میکرد...پسری که تمام دنیای خودش رو تو یه روز از دست داده بود...زندگیی که بخاطره اشتباه خودش از دستش داده بود...

با اومدن خاطرات سه ماه پیش به ذهنش سیگاری رو روشن کرد...و به سمت پنجره حرکت کرد...:


با اعصبانیت از کافه بیرون اومد عصبی بود...از دست پسری که تمام زندگیش بود...کسی که نفس هاش به اون متصل بود:

-هی کوک...وایسا...

+وایسم؟؟وایسم بذارم بیشتر از قبل جلوی بقیه خوردم کنی؟؟

-باشه کوک معذرت میخوام...جونگ کوک اونجایی که وایسادی خطرناکه بیا اینجا میریم یجای دیگه بحث میکنیم...

+نه همینجا برام توضی....

پسر حواسش به کامیونی نبود که رانندش بخاطره اینکه دلیل اعصبانیتش رو فراموش کنه مست کرده بود و میخواست به سمت خونه بره...

شوگا با شک به صحنه ی روبه روش خیره بود...پسری که به به ظاهر هیکلی بود با برخورد کامیون به بدنش انگار قلب خودشم همونجا از کار افتاد... با سرعت بی نهایتی به سمت بیمارستان حرکت کرد...جایی که انگار بهش امید میداد...امیدی که مثل طبل تهی بود...جونگ کوکش خیلی وقت بود که بدنش سردتر از سرمای زمستون شده بود...اما نمیخواست باور کنه...با ناباوری به ضربان قلبی که صاف بود...به صافی پوست جونگ کوکش...خیره بود...مراسم پسر زودتر از چیزی که فکر میکرد فرا رسید...باسوزوندن پسر...قلب خودش هم همونجا پودر شد...


بی توجه به لباسایی که نازک بودن به بیرون از خونه قدم برداشت...قطرات بارون محکم به تن خستش برخورد میکردن...انگار داشتن سرزنشش میکردن...انگار میگفتن بخاطره تو بود که رفت...اگر دستش رو میکشیدی الان بجای اینکه احساس سرما کنی...تو اغوش گرمش حل میشدی و دیگه سرمایی نبود که بتونه به استخوناتون نفوذ کنه...قدم های اروم ولی به ظاهر محکمش رو به سمت خیابونای بزرگ سئول حرکت داد...مردم از ترس خیس شدن تو خونه هاشون قایم شده بودن....اما برای یکی مثل اون...بعد از رفتن معشوقش...داخل خونه از بیرون سردتر بود...وقتی به خودش اومد قفسه های خاکستررو دید...لبخندی سرد رو مهمون چهرش کرد...دنبال اسم معشوقش گشت...معشوقه ای که سه ماه از نبودش میگذشت...با دیدن اسم مورد نظرش انگشت های مردونش رو بالا اورد و قفسه ی شیشرو لمس کرد...اشکاش صورت مردونش رو خیس میکردن...غمگین سرش رو پایین انداخت....با بغضی که دست به گلوش انداخته بود حرف زد...میخواست خودش رو اینجا خالی کنه:

+جونگ کوک...گفتی تا اخره دنیا باها میمونی...پس کجایی کوک؟...چرا هرجارو میگردم نیستی؟؟...کوک....دوستت دارم...همیشه...

بغضش دیگه اجازه نداد بیشتر از این حرف بزنه... بار دیگر شیشه رو لمس کرد و به بیرون حرکت کرد...وقتی به بیرون رسید روی زانوهاش نشست و شروع به داد کشیدن کرد....اهمیتی نمیداد که مردم دربارش چی فکر میکنن...درواقع از وقتی جونگ کوک رفته بود خیلی چیزا براش اهمیت نداشت....احساس میکردبا داد کشیدن بغضش گلوش رو رها میکنه...اما لجباز تر از این حرفا بود...اشک هاشو با استیناش پاک کرد و بلند شد...سرش پایین بود..مثل پسر بچه ای که شیشه ی پنجره ی خونه ی همسایه رو شکسته بود و مامانش دعواش کرده بود...

با شنیدن صدای بوق ماشینی پاهاش قفل شد...انگار نیروی جاذبه ی زمین بیشتر شده بود و فقط اون رو به سمت خودش میکشید....با برخورد ماشین به بدنش به ارزوی خودش رسید...ارزویی که سه ماه انتظارشو کشیده بود...چشماش رو بست....

-شوگا!!...

+جونگ کوک...

با دیدن کسی که دیدن چهرش بزرگ ترین ارزویه دست نیافتیه این سه ماه بودخندید و به سمتش حرکت کرد و لب هاشو رو لبهاش قرار داد...

هردو در دنیایی قرار داشتن که هیچ چیزی اون هارو ازهم جدا نمیکرد...دنیایی که اسمش بهشت بود...نه زمین....

Report Page