Dream

Dream


با دیدن پسر زرشکی پوشی که از دور می آمد شوکه شد، مثل همیشه داشت کیفش را مرتب می کرد و حواسش به هیچ جا نبود.

هنوز هم همان لبخند همیشگی را روی لب هایش داشت؛ شاید هم اتفاق خوبی برایش افتاده بود چون معمولا این لبخند ها رو تحویل کسی نمی داد.

چشم هایش را روی هم فشار داد و با دقت بیشتری به اون نگاه کرد.

ظاهرا چشم هایش چیز اشتباهی را نمی دیدند و اون همان پسرک مو بلوندی بود که هر روز انتظارش را می کشید.

انگار یک نفر صدایش می کرد اما هیچی نمیفهمید، نگاهش قفل پسر بود و هیچکس نمی توانست این قفل را باز کند.

دست هایش شروع به لرزیدن کردند و هیچکس ندید که مینهو بیشتر از هر زمانی شکست و روحش را برای قوی شدن به شیطان فروخت.

دلش می خواست جلو برود و مشت محکمی نثار آن پسری که به الهه معروف بود، کند.

اما نمی توانست انجامش دهد چون دلش نمی آمد که خودش را زیاد نشان دهد.

مینهوی واقعی هیچ رحمی برای هیچکس نداشت اما یاد گرفته بود برای معشوقه اش رحم داشته باشد تا او در کنارش بماند اما همه چیز با خیانت او برعکس شد.

روز ها و ساعت ها می گذشتند و رز سفید زیبایش هرگز به سراغش نیامد.

روزهایی بود که جفت پنجره بزرگ خانه اش می نشست و فقط می خواست نگاه زیبای او را باز هم ببیند.

اما خورشید هم یک روز میمرد و دیگر به انسان ها نوری نمیداد.

زندگی مینهو هم بدون خورشیدش فقط تاریکی شب و روشنی ماه را به خود میدید.

نمیدانست چقدر به او زل زده است که حتی نگاه او هم جذبش شده بود.

هردو، شوکه و با دلتنگی به یکدیگر نگاه می کردند و به راستی کسی نمیدانست که در قلب هایشان چخبر است!

قلب کوچکش بیشتر از هر زمانی می تپید و به مسیح قسم که نمیدانست چه کاری را باید انجام دهد.

باید او را در اغوش می گرفت؟

باید او را می بوسید؟

چه کاری برای این لحظه و برای این ثانیه مجاز بود؟

فقط میدانست که قدم هایش تند تر از همیشه شده است و بعد از چند ثانیه آن پسر زیبا را در آغوشش گرفته بود.

محکم فشارش میداد و اشک هایش با هم مسابقه ای بی پایان گذاشته بودند.

_ بیشتر از هرچیزی منتظر بودم تا ببینمت.

اما آن پسر فقط می لرزید و بغلش نمی کرد، چه اتفاقی برای فلیکسی که دم از عشق میزد افتاده بود؟

چرا در آغوشش نمیگرفت و مثل همیشه بهش نمیگفت که دوستش دارد؟

_ فلیکس، توهم دلتنگم بودی نه؟

از او جدا شد و شانه های لرزانش را در دست گرفت و تکانش داد.

انگار می خواست به خودش ثابت کند که تنها آدم دلتنگ این قضیه نبوده است.

اما همیشه حقیقت ها می توانستند عوض شوند!

با دیدن پسر عضلانی و آشنایی که از دور می آمد حرفش را خورد.

ساعت دیگه حرکت نمی کرد و قلب مینهو هم گویا ایستاده بود و دیگر نمی تپید.

می خواست فکر کند که آن رفیق قدیمی اش نیست و هیچ ارتباطی با فلیکسش ندارد.

اما ظاهرا از چند سال پیش عشق عمیق بینشان تمام شده بود و نمی خواست قبول کند.

نمی خواست بپذیرد که فلیکس دیگر مال خودش نیست بلکه مال دوست صمیمی اش شده است.

کاش می توانست زمان را به عقب برگرداند و وقتی فلیکس با التماس می خواست که ترکش نکند ترکش نمی کرد.

اما انسان ها هرگز نمی فهمیدند تا یک نفر را از دست می دادند.

فرقی نداشت که پادشاه زمین باشی یا یک فقیری که برای نان شبش هم التماس می کرد!

همه انسان بودند و هیچکس نمی توانست منکر این شود...

انسان ها برای زنده ماندن حاضرند دست به هرکاری بزنند و روزی طوری می شود که حتی نزدیک ترین آدم های زندگی ات را از دست میدهی!

" متاسفم مینهو اما داستان ما چند سال پیش تموم شد، وقتی که میخواستم کنارم بمونی ولم کردی و من حتی تا چند روز بعدش منتظرت بودم.هیچوقت نیومدی و توی اون روزا هیونجین تنها کسی بود که کنارم بود. "

چشم هایش را محکم روی هم فشار داد و جلوی بغضش را گرفت.

نمی خواست قطره ای اشک از چشمانش فرود بیاید، گریه کرده بود اما دلیل نمیشد که باز هم گریه کند.

هیچ چیز با گریه درست نمی شد و قطعا نمی توانست فلیکسش را برگرداند.

دیگر نگاهش مثل سابق نبود و شانس آورده بود که ازش متنفر نشده بود.

_ امیدوارم خوشحال باشی.

لبخند تلخی زد و گونه پسر مقابلش را لمس کرد، وقتی یک چیز مال تو نباشد هرچقدر هم که تلاش کنی هیچوقت مال تو نمی شود.

_ فقط ازم متنفر نباش و خوشحال بمون، فراموشم نکن و از اون داستانمون درس بگیر لیکسی.

اشکش را پاک کرد و برخلاف قلبی که محکم می کوبید بهش پشت کرد.

صدای بلند گریه اش را شنید اما نمی دانست چه حسی دارد.

شب هایی را به یاد می آورد که باهم در خیابان های تاریک قدم می زدند و روز های زیبایی را داشتند.

روز هایی که با دیدن او شروع می کرد و با بوسیدنش به پایان می رساند را دیگر نداشت.

مقصر بود، برای شکستن قلب شیشه ای محبوبش گناهکار ترین آدم روی زمین بود.

اما چرا صدای گریه هایش هنوز هم با غم خیلی خاصی بود؟

انگار می خواست بگوید که تنهایم نذار و مال من بمون، انگار می خواست التماسش کند و بگوید هنوز هم عاشق توام...

اما هیچ چیز قرار نبود درست شود هنوز هم رویای داشتن فلیکسش را در ذهنش داشت اما هیچوقت نمیتوانست حقیقی اش کند.

چقدر زندگی سخت شده بود، بدون محبوبش قرار بود بقیه عمرش را سپری کند ولی همه این چیز ها برای هرکسی اتفاق میوفتاد.

زمان هایی بود که رد میشدی یا اگر هم رد نمیشدی دیگر حوصله هیچ چیز را نداشتی.

کاش به چند سال قبل برمیگشت و وقتی که ازش خواسته بود تا جمله دوستت دارم رو بشنوه بهش گفته بود.

همه انسانا احمق بودن نه؟

Report Page