Dream

Dream

Gardenia

مدتی بود که نتونسته بود چیزی بنویسه..

دیگه نمیتونست احساساتشو با کلمات بیان کنه

و به اونها جون بده....

شاعر معروف "کیم نامجون" چند وقتیه شعری کوتاه نگفته...ولی همه منتظر یک کتاب شعر از شاعر موردعلاقه‌شون هستند.

یک روز گرم تابستونی بود کلافه از کم کاریش به سمت پارک مرکزی رفت! 

به قسمت جنگلی پارک رفت...بدون حضور آدم و سروصدایی


میخواست فکر کنه...با دیدن درخت بزرگ سیب لبخندی زد و به سمتش اروم حرکت کرد...

زیر درخت نشست و نفس عمیقی کشید...

چشماشو اروم روی هم گذاشت که چیزی محکم خورد روی رون پاهاش چشماشو با وحشت باز کرد و به بالای درخت نگاهی انداخت با دیدن پسری که روی درخت نشسته و مشغول سیب خوردنه عصبی نشد...بلکه مبهوت شد...

اون پسر با اون موهای لَخت قهوه ای رنگش...تیشرت صورتی رنگ تنش و اون لبهای قرمز که زیر دندونش کشیده شد و چشم های درشتو ترسونی که به نامجون خیره شده....آدمه؟

اون شبیه الهه‌ست...نامجون آب دهنشو باصدا قورت داد و دستشو به سمت درخت دراز کرد و اروم لب زد: بیا پایین

فرشته ی روی درخت ترسیده سری به علامت نفی تکون داد...

نامجون با التماس بهش خیره شد...چه مرگش شده بود؟چی میخواست؟ اون پسر عقلش رو از کار انداخته بود و نامجون فقط به داشتن اون الهه فکر میکرد


نامجون کفش پسرو از روی زمین برداشت و به سمت درخت برگشت...

-ببین..کاریت ندارم..نمیتونی بیای پایین؟میخوای بیام کمکت کنم.

اسم...اسمت چیه؟

فرشته نگاهی به چشم های نامجون انداخت و از اروم بودنش مطمئن شد...با زبونش لب های سرخش رو تر کرد و بالاخره شروع کرد به حرف زدن


صداش....شبیه ملودی بود...یک آهنگ خاص...یک چیزی که نامجون تاحالا نشنیده بود ولی متوجه خاص بودنش میشد.

+جین

-اوه...ببین جین..من ناراحت نشدم از افتادن کفشت...پس اروم بیا پایین.

+برو اونطرف میخوام بپرم.

نامجون درمونده از حالاتش سری تکون داد و چند قدم عقب رفت...اما عقب رفتنش به اندازه ای نبود که جایی برای فرود اومدن فرشته باشه...پس فرشته افتاد روی نامجون...نامجون چیزی حس نمیکرد...چیزی نمیدید....چیزی نمیشنید...فقط صورت بهشتی پسرو میدید و صدای ضربان قلب خودش رو میشنید...

به قدری وحشتناک بود که ترسیده از رسوا شدنش دستشو روی قلبش گذاشت.

فرشته دوباره شرمنده نگاهی به نامجون انداخت و اروم از روی بدن نامجون بلند شد.

دستشو به سمت نامجون دراز کرد تا توی بلند شدنش کمکش کنه.

نامجون دست نرمشو توی دستای بزرگ خودش حس کرد...به سختی بلند شد ولی دست پسرو رها نکرد به جاش با ضرب اونو سمت خودش کشید و لب هاشو روی لب های پفکی پسر گذاشت..

تا اومد به لبهاش حرکتی بده..

چیزی محکم خود توی صورتش......



چیشد؟خواب بود؟اون پسر کجاست؟

ناامید از رویایی که دیده بود و واقعی نبود به اطراف نگاهی انداخت تا مزاحمی که اونواز دنیای رویاش خارج کرده بود پیدا کنه.

با چشم چرخوندن به اطرافش متوجه توپ فوتبالی که کنارش بود شد.

عصبی بلند شد و توپو توی دستاش گرفت.

+هعی اقا شرمنده‌م...خواهرزادم متوجه شما نبود که اینجا خوابیدین.

نامجون با شنیدن صدای آشنایی...صدای همون فرشته به طرف صدا برگشت و با دیدن پسری که توی رویا دیده بود ولی الان در واقعیت داره میبینتش متعجب شد و لبخند کوچیکی زد..

نفس عمیقی کشید و به طرف اون پسر حرکت کرد.

Report Page