Dream
Sam, @rainbow_btsیادآوری اتفاقات گذشته فقط به زخم قدیمی قلبش نمک میپاشید ظالمانه اونو از کسی که دوستش داشت جدا کردن.
نمیدونست چه اتفاقی براش افتاده اما ميدونست دیگه چیزی یادش نمیاد حتی آخرین دیدارشون هم تلخ بود.
فکر میکرد فقط خودش داره به تنهایی عذاب میکشه اما ن اینطور نبود. تیهونگ هم با گذر زمان بخاطر کابوس هایی که میدید و مدام تکرار میشد حال خوبی نداشت.
توی تمام خواب هاش دختری رو با غم و اندوه میدید که اونو صدا میزد اما هرگز موفق نمیشد چهره اون دختر رو ببینه
«فلش بک»
خانم مین عصبانی رو به سوبین کرد
+ این وضعیت دیگه از کنترل من خارج شده،مجبورم خودم وارد عمل بشم
سوبین نگران به خانم مین نگاه کرد
- اما وقتی تهیونگ به یاد بیاره چه اتفاقی افتاده...
+ اون هیچوقت نمیفهمه!
خانم مین مادر تهیونگ،بعد از اینکه پسرش مجبور شد ا/ت رو برای چند ساعت ترک کنه سراغ ا/ت رفت.
ا/ت از این دیدار ناگهانی و دور از چشم تهیونگ نگران شد، قلبش سنگینی عجیبی رو احساس میکرد و خبر اتفاق شومی رو بهش میداد.
خانم مین رو به رو دختر ایستاد.
+ ا/ت تویی؟
- ب... بله
+حتما تا الان فهمیدی من کیم ، فقط اومدم بهت بگم از پسر من فاصله بگیری! انتظار نداشتم اما اون حاال بخاطر تو حاضره هر کاری بکنه و یا حتی منو ترک کنه. این موضوع لطمه بزرگی به من و خاندان کیم وارد میکنه! نمیخوام خودم وارد عمل بشم پس خودت راه درستو انتخاب کن.
ا/ت ترسید ، نه از تهدید های این زن. از جدایی با دوست داشتنی ترین فرد زندگیش ، کسی که تمام وجود و زندگیش بند به اون بود.
مظلومانه به زنی که رو به روش بود نگاه کرد و اشک زیر چشم هاش جمع شد.
-لطفا... خواهش میکنم اینکارو نکنید.
مینسو سریع فریاد زد.
+با زبون خوش گفتم ولش کن! اون نیازی به تو نداره!
"اون نیازی به تو نداره!"
قلب ا/ت با شنیدن این جمله شکست ،بغض اجازه حرف زدن رو ازش گرفت.
ناگهان توجه همه به سمت صدای فریاد مانند تهیونگ جلب شد.
* اینجا چه خبره؟! ا/ت!
فرشته نجاتش رسیده بود، مین مجبور بود از راه دوم وارد عمل بشه.
تیهونگ بدون معتلی خودشو به ا/ت رسوند. دیدن چهره غمگین و اشک آلودش شعله های خشمش رو چند برابر کرد ا/ت رو اروم به آغوش کشید.
تیهونگ از اعصبانیت داد کشید :
* چطور اینجارو پیدا کردی؟ چطور جرعت کردی ناراحتش کنی لعنتی؟!
وقتی پای ا/ت وسط بود مثل دیوونه ها چیزی نمیفهمید و هیچ چیزم براش اهمیت نداشت حتی خانواده افتضاحی که ادعای دوست داشتنش رو میکردن.
مینسو متقابلا داد زد:
+ای احمق! تو داری با آبروی خانواده بازی میکنی! اصال میفهمی چه غلطی کردی؟؟
*چرا فک کردی برام مهمه؟ تو کی به من اهمیت دادی که این بار دومت باشه؟
جدی و با لحنی پر از تهدید ادامه داد.
*باید اول از روی جنازه من رد بشی تا بتونی ا/ت رو از من جدا کنی مینسو!
مین سو پوزخند زد
+که اینطور تیهونگ، یادت باشه خودت مجبورم کردی.
با اشاره به سوبین و دییو به زور اونو از ا/ت جدا کردن.
دییو برخالف خواسته اش مجبور بود به دستور عمل کنه و سوبین هم اشتیاقی برای این کار نداشت اما مثل دییو مطیع دستورات بود.
جویی تنها کسی بود که از تیهونگ و ا/ت حمایت میکرد با اینکه خواهر تیهونگ بود.
بالفاصله به خونه مشترکشون رسید و وقتی چشماش به وضعیت داخل خونه افتاد.
•هیچ معلومه داری چیکار میکنی مامان؟!
+اوه عزیزم خوبه که توام اینجایی ،میخوام توام شاهد من باشی!
اخم غلیظی به چهره جویی حاکم شد.
•شاهد؟ میخوای من شاهد چی باشم؟ چی باعث شده فکر کنی من از کارت حمایت میکنم؟!
+توام مثل برادرت خامی! به موقعش میفهمی کار درستو انجام دادم.
تهیونگ ثانیه ای دست از تقلا برنمیداشت و ساکت نمیشد.
×تو حق نداری اینکارو با من بکنی! دییو ولم کن عوضی. جویی یچیزی بگو!چطور میتونین شاهد باشین و هیچ کاری نکنین ! شماها به من قول دادین نکنه یادتون رفته!
نه جویی و نه دییو جرعت مخالفت نداشتن. مین سو دیگه تحمل نکرد و پا پیش کشید و بدون اینکه تهیونگ بفهمه ماده ای رو به بدنش تزریق کرد.
جویی تحملش تموم شده بود و با گریه از اونجا خارج شده.
ا/ت فریاد کشید و تهیونگ بخاطر تاثیر اون ماده کم کم از هوش میرفت.
مینسو که به خواسته ش رسیده بود دستی به موهای پسرش کشید و لبخند رضایت زد.
+آروم باش تهیونگ من ، وقتی بیدار بشی چیزی جز خانوادت به یاد نمیاری ، دوباره برمیگردی پیش خودم!
تهیونگ دیگه متوجه اتفاقات اطرافش نبود و با تاری چشماش فقط ا/ت رو در حال فریاد و اشک ریختن میدید اما هیچ هوشیاری نداشت و طولی نکشید که بیهوش به دییو تکیه کرد.
_واقعا متأسفم تهیونگ
دییو زمزمه کرد.
ا/ت بین دستای سوبین مثل پرنده ای که توی تله اسیر شده برای فرار تلاش میکرد.
نمیتونست اتفاقات امروزو باور کنه ،میخواست ازین کابوس بیدار شه. اما اینبار واقعیت بود ، یه واقعیت تلخ...
مینسو برگشت و نگاهی به ا/ت کرد و به سوبین گفت :
+ از سئول ببرش. نمیخوام جلوی چشم تهیونگ باشه.
ا/ت ناامیدانه اشک میریخت ، دیگه نمیتونست معشوقشو ببینه و حتی باید محل زندگیشو ترک میکرد.