Dream

Dream

•⃟⁷◇ᶠᵃᶰᶤᵏᵃ

...وارد کلبه شدم.کوله ام رو کنار کاناپه گذاشتم و فضای توی کلبه رو برانداز کردم.یونگی،در رو بست و گفت:راحت باش بیب.

لبخندی بهش زدم و پالتومو در آوردم.اونو روی کاناپه گذاشتم و شروع به قدم زدن و توجه به وسایل و محیط کلبه کردم.

-:چطوره بیب؟

*:عالیه یونگی!خیلی قشنگه!حس میکنم یه رویاست!من همیشه دلم همچین چیزی میخواست و تصورش میکردم.

لبخندی زد و به سمتم اومد:خوبه بیب...میتونی همه جارو ببینی.البته سه روز برای گشتن و دیدن و کنجکاوی کردن وقت داری.

به هم لبخند زدیم و به سمت آشپزخونه رفت:هات چاکلت یا نسکافه؟

با لبخند پشت سرش رفتم:هر چی تو بخوری..

خندید و گفت:امروز من در خدمت تو ام.هر چی پرنسس دستور بدن.   و باخنده برگشت و بهم گفت:بگو چی میخوری خب.

خندیدم و گفتم:پس هات چاکلت..

"اومی" زیر لب گفت و مشغول شد.بهش خیره شدم و طبق عادت،حرکاتشو با جزئیات توی ذهنم ثبت میکردم.

.................

بعد از خوردن هات چاکلت گرم و مخصوص یونگی،از پنجره به یونگی که برای آوردن چوب رفته بود،خیره شدم.به این فکر میکردم که چقدر خوبه که آرزوم،داره تبدیل به خاطره ای برام میشه که عاشقش خواهم بود؛چون قوی ترین دلیلم براش یونگی بود.

اون مرد برای من پرستیدنی بود و تا ابد میخواستمش.از "مال یونگی بودن" خوشحال بودم؛اون هم مرد خاصِ من بود.

.............

از سوختن چوبهای توی شومینه مطمئن شد و رفت تا دستاشو بشوره.

خیلی روز خوبی بود و من پیش عشقم بودم،نوشیدنی گرم مورد علاقمو خوردم،لباس های مورد علاقم رو پوشیدم،توی مکان مورد علاقم بودم،منظره و آب وهوای مورد علاقم رو با هم داشتم.. اما یه مشکلی بود.دلم گرفته بود و باعث میشد اونطور که باید،بابت اون روز خوشحال و ذوق زده نباشم.

-:بیبی؟چیزی احتیاج نداری؟

رفت تا حوله ای که دستاشو باهاش خشک میکرد رو جایی بذاره.

*یونگی...

-:جانم بیبی

*:خیلی دوستت دارم...

برگشت و با تعجب نگاهم کرد.نگاهم رو ازش گرفتم تا متوجه نشه که زیاد خوشحال نیستم،اما دیر شده بود.

به سمتم اومد.دستمو گرفت و بلندم کرد.با خوش به تخت کینگ سایز توی کلبه برد و وسطش نشست.دستمو کشید و من رو روی پاهاش نشوند.کمر و سرم رو گرفت و به خودش چسبوند و دستاشو دورم حلقه کرد و شروع به نوازش موهام کرد.

چیزی که عاشقش بودم و نقطه ضعفم!آغوش مین یونگی!به طرز عجیبی آروم شده بودمو به ضربان قلبش گوش میدادم.زیباترین سمفونی دنیا بود که با صدای بارونی که تازه شروع به باریدن کرده بود،مخلوط شده بود.

-:حرف بزن باهام بیبی!

*:چی بگم ؟...

-:حالت خوبه؟

آه کو چیکی کشیدم:آره...فقط یذره دلم گرفته...نمیدونم چرا...شاید واسه اینکه حس میکنم روزای خوبم ممکنه تموم شن...یونگی...توی بهترین موقعیت زندگیم هستم که عالی و بی نقصه...اما من میترسم،از وقتی که زندگی بخواد در عوض روزای خوب،بلایی سرم بیاره!...  و توی بغلش جمع شدم.

-:نترس بیبی!...تا وقتی انگیزه داشته باشی،امید داشته باشی،هدف داشته باشی،تا وقتی که زندگی رو بشناسی و از تمام پستی بلندی هاش به نفع خودت استفاده کنی،نمیتونه بلایی سرت بیاره!چون اون موقع قدرت دست توعه...فکر کردم این موقعیت با آرزوت فرق داره که خوشحال نیستی.خوشحالم که اشتباه فکر می کردم.

من رو از خودش جدا کرد و به چشمام نگاه کرد:بیا تا ابد از با هم بودن لذت ببریم،امید هم باشیم،انگیزه ی هم باشیم و با هم سمت یه هدف بزرگ مشترک قدم برداریم و به هم کمک کنیم؛باشه؟!

لبخندی زد که با دیدن لبخند شیرینش،من هم لبخند زدم و با سرم تایید کردم.

سرشو جلو آورد و روی لبام گذاشت.عمیق و آروم میمکید و منم همراهیش میکردم.دستشو زیر بافت بلندم برد و کمرمو لمس کرد.به کمرم قوس دادم،چون خیلی روش حساس بودم و یونگی پوستم رو با مهارت به بازی گرفته بود.انگار هدفش هم همین بود چون بین بوسه لبخندی زد و با مک عمیقی ازم جدا شد. لباسمو بالا داد و سرشو زیر لباسم برد.با یاد اینکه زیرم فقط یه سوتین سفید پوشیدم که تمام سینه ام رو نمیپوشوند،لپام سرخ شد.

روی سینه هام و بالاشون بوسه میذاشت و من رو غرق لذت میکرد.خوب بلد بود باهام چکار کنه و خب این یجورایی به نفع هردومون بود.

من رو روی تخت خوابوند:نمیخوام اذیت بشی.بخوابیم؟

*:اوهوم.خیلی خسته ای.

بلند شد و چراغهای کلبه رو خاموش کرد.

حقیقتا کلبه ی مین یونگیِ بزرگ،با تمام کلبه ها فرق داشت..فضاش،منظره اش،امکاناتش،و از همه مهمتر،وجود مرد بی نقصی به نام "مین یونگی"...

کنارم روی تخت دراز کشید:نمیخوای لباستو در بیاری؟راحتی؟

لبخندی زدم:آره ...خوبه...

-:حداقل جوراباتو در بیار.با اونا نمیتونی بخوابی.

*:آره.راست میگی.

و جورابهای بلندم رو در آوردم.

یونگی چراغ بالای سرمون رو خاموش کرد و نور مهتاب و شومینه فضا رو روشن کرده بودن.

کنارم روی تخت دراز کشید و دستاشو برام باز کرد:بیا سر جات ببینم!

خندیدم و توی بغلش رفتم.

*:شب بخیر مرد رویایی من...

-:شب بخیر سوییتی!

و چشمامونو بستیم.سعی کردم روی صدای آرامش بخش ضربان قلبش و نفسهاش تمرکز کنم.

یونگی،انگار که چیزی یادش اومده باشه،گفت:عاع،راستی..

سوالی نگاهش کردم:جانم.

بهم لبخند زد:منم دوستت دارم...

بهش خیره شدم و لبخند زدم.اون هم با عشق بهم خیره شد و چشمک زد...

و بار دیگه،آرزو کردم کاش هیچوقت از این رویا بیدار نشم...


#OneShot

#Suga

#AgustD

#Yoongi 

#FNK ❄️🌔🍁

Report Page