Dream

Dream

@bts_land

با احساس بدن درد شدید هوشیار شد

حسی داشت که انگار از یه ساختمون ده طبقه افتاده

چشماشو باز کرد انگار شب بود اما لامپ کم سویی توی سقف اتاق روشن بود سفیدی سقف نظرشو جلب کرد

لحظه ای طول کشید تا متوجه ی موقعیتش بشه

اون تو بیمارستان بود

اطرافش و از نظر گذروند و نگاهش روی شخصی که روی صندلی کنار تخت به خواب رفته بود متوقف شد

با کمی دقت متوجه شد که اون شخص یونگی هست

چشماش از تعجب باز موند

خواست نیم خیز شه که قلبش تیری کشید

و ناخواسته عکس العمل نشون داد:آخخ

 یونگی با صدای جانگ کوک تکونی خورد و از خواب پرید.

 نگاهی به جانگ کوک انداخت که روی نیم تنه ی چپ بدنش خم شده بود.

با عجله به سمتش اومد،:

=هی....کوک.......خوبی؟؟؟؟؟الان دکتر رو صدا میزنم

و به سرعت از اتاق بیرون رفت

لحظه ای بعد دکتر به همراه دو پرستار وارد اتاق شدن

و پشت سرشون یونگی داخل اومد

یکی از پرستارها به زور یونگی رو از اتاق بیرون کرد و گفت:باید وضعیت بیمار بررسی شه لطفا بیرون باشید

دکتر نزدیک جانگ کوک اومد و اون رو روی تخت خوابوند

بعد از چک کردن وضعیت جانگ کوک

دکتر با گفتن:


دکتر:مرد جوان تو باید بیشتر مراقب باشی

استرس، نگرانی و ناراحتی شدید برای تو سم هست

مادرت گفت که سابقه ی بیماری قلبی داشتی،حتی دوستت هم میدونست و این روزایی که اینجا بودی همش بالای سرت بود. باید بیشتر مراقب باشی،این دفعه رو شانس اوردی با چیزی که ما دیدیم خیلی شانس اوردی با اینکه خفیف بود ولی میتونست خیلی خطرناک باشه

جانگ کوک سرشو پایین انداخت

و دکتر بدون گفتن حرف دیگه از اتاق بیرون

رفت،پرستار هم بعد از تعویض سرم اتاق رو ترک کرد

سوم شخص:

به محض بیرون اومد دکتریونگی به سمت اون اومد

=چیشد دکتر؟حالش خوبه؟

دکتر: خطر رفت شده،باید مراقبش باشید و از استرس نگرانی و تنش دور نگهش دارید.

یونگی سری تکون داد

=ممنون دکتر، میتونم برم داخل اتاق؟

دکتر:بله، دیگه خطری تحدیدش نمیکنه، سعی کن هیجان، استرس یا ناراحتی بهش وارد نکنی، خودت رو هم زیاد اذیت نکن، توی این سه روز خیلی خسته شدی...

=بله ، ممنونم دکتر

در اتاق رو باز کرد و داخل شد.

جانگ کوک رو دید که با چسب روی سرم بازی میکرد

=هییی.کوک

جانگ کوک سرش رو بالا اورد و بعد از دیدن هیونگش لبخندی به روش پاشید که شوگا سریع تر شدن ضربان قلبش رو حس کرد

اومد و روی صندلی کنار تخت نشست

جانگ کوک با همون لبخندش پرسید:

+هیونگ.اینجاچیکار میکنی؟

=ظهر هر چقدر دم مدرست منتظر موندم دیدم نیومدی


برای همین ، اومدم جلوی در خونتون و در زدم

هیشکی جواب نداد

وقتی داشتم میرفتم

ماشین خاله(مادر جانگ کوک)رو دیدم که داره میاد

ازش پرسیدم اونم بهم گفت چون روز مرخصیش بوده خونه مونده بود،وقتی دید که تو برای مدرسه از اتاقت بیرون نیومدی فکر کرده شاید مریض شدی برای همین اومده بود داخل اتاقت و تو رو دیده که کنار در افتادی

اونم زنگ زده اورژانس و الانم اینجایی

+ هیونگ...مامانم الان کجاست؟؟؟؟

=مرخصیش فقط همون روز بود و....

جانگ کوک میان حرفش پرید و با بهت پرسید

+من اولین بار بود که توی بیمارستان بستری میشدم

چطور نتونست برای من مرخصی بگیره و بیاد؟؟پدرم چی؟؟؟؟؟؟

یونگی جوابی نداشت که بده

و فقط به جانگ کوک و بغضش خیره شد که چطور خودشو نگه داشته بود تا اشکاش نریزن

+هیونگ....

=بله؟

+چند روزه بیهوشم؟؟؟

=تقریبا سه روز

+تو چرا اینجایی؟؟

یونگی درحالی که نگاهشو از چشم های جانگ کوک میدزدید و خیلی سعی میکرد طبیعی بی خیال گفت:

=بیکار بودم گفتم اینجا بمونم

جانگ کوک در حالی که بغضش رو فراموش کرده بود

کمرش رو روی تخت صاف کرد و مشکوک به یونگی خیره شد...


و گفت: تا اونجایی که یادمه تو میگفتی چون دانشجو هستی خیلی کار داری و وقت سر خاروندن هم نداری

یونگی که فهمیده بود اون بچه هنوز حرف های چند ماه قبل رو حفظه ،چشماشو بست و گفت

=فقط سرت به کار خودت باشه بچه...

و بعد از نگاه چپی که به جانگ کوک مشغول بازی با انگشتاش شد...

جانگ کوک که دیگه هیچ اثری از ناراحتی توی چهرش نبود و شیطنت جاشو گرفته بود گفت:

+هیونگ...چون نگرانم شدی پیشم موندی؟

یونگی پوزخندی زد:

=دیوونه شدی؟

جانگ کوک بیخیال:+چه جالب آخه دکتر میگفت تو این روزایی که اینجا بودم تو دائم بالای سرم بودی...

یونگی نفسش رو با حرص بیرون دادو زیر لب غر زد

=اون پیری.......

جانگ کوک لبخندی زد

+ممنونم هیونگ...

=چرا؟؟؟

جانگ کوک با احتیاط به پشتی تخت تکیه داد...

+چون نذاشتی وقتی بهوش اومدم ببینم تنهام...

یونگی خودشو به نفهمی زد

=تنهایی چیه؟؟؟ نگاهش به جانگ کوک انداخت و نفسشو فوت کرد

=من میرم ببینم تا کی اینجایی...

٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭

سوم شخص:

چهار روز بعد جانگ کوک مرخص شد

یونگی لباس های جانگ کوک رو از خونه براش اورد

و بعد از کارای ترخیصش به بیرون از بیمارستان راه افتادن

جانگ کوک از فردا دیگه باید به دبیرستان برمیگشت

از بغل نگاهی به یونگی انداخت...

با اینکه هیونگش ازش بزرگتر بود ولی کوک تقریبا کمی ازش بلند تر بود...

هیونگش هنوز توی استایل دبیرستانش مونده بود...

با این فکر ناخوداگاه خندش گرفت

یونگی به سمت کوک برگشت و پرسید

=چیز خنده داری دیدی؟؟؟؟

کوکی خندشو خورد و گفت

+هیچی هیونگ

میدونست اگه به زبون بیارتش هیونگش زندش نمیزاره...

یونگی گفت

=میخوای بگی یا نه...

+نه

 نگاهی به یونگی انداخت پشیمون شد ، و مجبور شد بگه...

+هیونگ....داشتم فکر میکردم که استایلت....هنوز توی دبیرستانت مونده 

و به قد یونگی اشاره کرد...

یونگی سریع از خودش دفاع کرد

=هی بچه....من دبیرستان که بودم پیشبینی میکردم قدم تا 180 ، حتی بیشتر رشد کنه

به روبروش نگاه کرد و گردنی کج کرد

=ولی نمیدونم چرا همینقدری موندم

به محض شنیدن جمله ی آخر از کیوتی هیونگش بلند بلند قهقهه میزد

درحال رد شدن از عابر پیاده بودن

مردم از هر دو سمت میومدن و از جانگ کوکی که هنوز در حال خندیدن بود میگذشتن

در این بین شخصی از کنار اون رد شد

حسی در دل جانگ کوک جوشید....برگشت و بین مردم نگاهی انداخت...ولی چیزی ندید...

=کوک....کجا موندی؟؟؟؟

+اومدم...


٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭

تازه به سئول اومده بود

ا ز شهر بوسان بیرون اومده بود

چون اون خونه و شهر دیگه واقعا جایی برای زندگی نبودن

میتونست خونه ای بزرگ بخره

ولی نیازی نمیدید، داخل هر شهری میشد باید بعد از چندسال از اون شهر میرفت

دقیقابعد از فارق اتحصیلیش از دبیرستان

باید دنبال دبیرستان دیگه ای میگشت

از دبیرستان قبلیش توی بوسان فارق التحصیل شده بود. و طبیعتا دیگه نمیتونست توی اون شهر بمونه

 و همینطور باید معشوقش رو پیدا کنه

ولی باید از کجا شروع میکرد؟؟؟؟ 

بی هدف در خیابان های سئول قدم میزد که به چراغ قرمزی رسید...

صبر کرد و بعد از سبز شدن چراغ عابر پیاده

به راه افتاد...همینطور که از بین مردمی که از روبرو میومدن میگذشت صدای قهقهه ای شنید...قهقهه ای آشنا، قهقهه ای که سالها باهاش خوگرفته بود

شکی بهش وارد شد. مثل آدم های تشنه ای که سرآبی دیده باشن و در حال تلاش برای رسیدن به اون بودن شد...

برگشت هر قدر سر چرخوند چیزی ندید...

در این بین حسی توی وجودش جوشید...

حسی که میگفت:اون الان بهت از چیزی که فکرشو میکنی نزدیک تره

ولی وقتی اون حس ازش دور و دورتر شد و دیگه قهقهه ای نشنید

نا امیدی وجودش رو پرکرد

یعنی چیزی که شنیده بود و حس کرده بود :توهم بود؟؟؟؟

اگه واقعا توهم بود

.

.

.

پس چه توهم شیرینی بود...

Report Page