Dream

Dream

@bts_land🕸


((((((((‌پ.ن :دوستان سلام ، اول از همه شرمنده چون توی قسمت قبل،غلط های املایی وجود داشت،دوم صبور باشید

این فیک کار اولم هست و اگر کم و کاستی داشت

درک کنید و به خوبی خودتون ببخشید)))))))

با دقت تصویر کتاب رو زیرو رو کردم

+معلم ، میشه این کتابو ازتون قرض بگیرم؟؟؟؟؟

معلم با تعجب:آره جئون،چراکه نه...ولی سعی کن حتما اونو فردا بهم گردونی

بعد از تعظیم با عجله به سمت کلاس رفتم

بهمون خبر دادن که معلم ریاضی نیومده

چی از این بهتر...

بعد از جمع کردن وسایلم راهی خونه شدم

...

پی بردم که چه کار احمقانه ای انجام دادم

حتما یک تشابه عادی بوده

حتما از بس زیاد فیلم دیدم اون خواب هارو میبینم

درسته حتما همینطوره

گوشیم رو برداشتم و به نزدیک ترین شخص به خودم که میشناختم، زنگ زدم

یونگی... 

بعد از چنتا بوق برداشت

من:الو؟؟

یونگی:....

من:هی یونگی....چطور میتونی به من بی محلی کنی؟؟؟

یونگی (مثل همیشه با لحن سردش):وقتی دقیقا یک هفته هست که به من زنگ نزدی

انتظار بهتر از این هم نداشته باش.

من:ببخشید

یونگی:حالا چیکار داری؟؟؟

من:فکر کنم به راهنماییات نیاز دارم...

یونگی:چطور؟؟؟؟

من:نمیدونم،ولی...


یونگی:فهمیدم،فردا بعد کلاست همدیگرو مبینیم

من:ممنونم هیونگ

وشوگا بدون هیچ حرفی تلفن رو قطع کرد

به این کاراش عادت کرده بودم

در حالی که ازم بزرگ تر بود و باهام سرد رفتارمیکرد

همیشه پشتم بود و بهم راهکار نشون میداد

٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭

همونجا بود

همونجایی که توی آخرین خوابم دیده بودم 

روی همون علف ها دراز کشیده بودم

سرمو به سمت جایی که قبلا تهیو دراز کشیده بود بر گردوندم

و اونو اونجا دیدم در حالی که به آسمون زل زده

برگشت سمت من و با نگاهش غافل گیرم کرد

پرسید:جانگ....چیزی به اسم عشق وجود داره؟؟؟(پ.ن:وقایع توی خواب قبلی داره تکرار میشه ولی اینبار کامل تر و واضح تر)

اینبار جواب دادن برام راحت تر بود

من:آره

-تو بهش اعتقاد داری؟؟؟

من:آره

(میدونستم بعدش میخواد چه اتفاقی بیفته)

-جانگ.....من.....من

سرش نزدیک و نزدیک تر میشد،ناخداگاه چشمام رو بستم

داغی چیزی رو روی لبام حس کردم حس کردم

اما اینبار دیگه از خواب نپریدم

منتظر بودم ببینم بعدش چه اتفاقی میفته

.....


بعد از چند لحظه که به اندازه ی یک عمر گذشت

اون داغی روی لبم از بین رفت

الان باید چندشم میشد

ولی نشد

آرامشی عجیبی داشتم

جوری که وجودم نمیتونست از این وضعیت ناراضی باشه

کمی فاصله گرفت

-جانگ....،من...من....

همینطور بهش خیره بودم

-جانگ...من.................بهت علاقه مندم

هیچیزی نمیتونستم بگم...

فقط بهش زل زدم

 اون ادامه داد

-من بهت علاقه مند هستم ...

منتظر ادامه ی حرفش بودم...

-تو....میشه یه در خواستی کنم؟؟؟؟

چه درخواستی؟؟؟

آروم از روی زمین بلند شد و نیم خیز نشست

و از درون لباسش چیزی بیرون اورد

یه کیسه ابریشم

در اون کیسه رو باز کرد و و چیزی رو توی مشتش ازش بیرون کشید

با تعجب نگاهم به دستش بود

یعنی چی توشه؟؟؟؟؟

مشتش رو جلوم گرفت و باز کرد

حلقه ی یشم نارنجی رنگی توی دستاش که با تابیدن خورشید بهش براق تر و زیباتر جلوه میکرد

:میدونم اگه حاکم خبردار شه

مطمئنن هردومون رو میکشه

ولی میخوام خودخواد باشم و ازت این درخواست رو بکنم


.

 میشه اینو از من قبول کنی؟؟؟؟؟؟...


با بهت به حلقه ی توی دستش خیره بودم

و کلماتی نا مفهوم از بین لب هام بیرون میومد

:نمیخوام الان جوابمو بد....

بدون اینکه اختیاری روی زبونم داشته باشم

گفتم:آره

چی؟؟؟؟؟؟یعنی چی؟؟؟؟؟؟من اینو نمیخواستم بگم

اون از من شکه تر بود...

:چی گفتی؟؟؟

میخواستم با اختیار خودم حرف بزنم

باز هم زبونم از من حرف شنوی نکرد و کار خودشو کرد:آره

یکدفعه بلند شد و منو هم با خودش بلند کرد

در حالی که منو میچرخوند

قهقهه میزد،میخندید

(همه ی یه خوابه،چرا انقدر به نظر واقعی میاد؟؟؟؟

دارم حسش میکنم)

من رو کنار رودخانه روی زمین گذاشت و در آغوش کشید

اون پشتش به رودخانه بود

نگاهمو به درون رودخانه دوختم

انعکاسی از عکس خودم

وحشت همه ی وجودمو پر کرد

این فقط یه خوابه...

ولی اون موهای بلند و لباسایی که به تن داشتم دروغ نمیگفتن...

قلبم از هجوم چیزی درد گرفت

دیگه نتونستم دوزانو باستم و روی دستان اون

بیهوش شدم

٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭ 

خیس از عرق از خواب پریدم

قلبم وحشتناک درد میکرد درحالی که دستمو روی قلبم گزاشته بودم

روی تحت خم شدم 

دردش غیر قابل تحمل بود...

انگار از چیزی به شدت ازرده بود...

حالت مرگ داشتم

خودمو از بالای تخت پایین پرت کردمو به سمت در کشوندم

از شدت درد نفسم بالا نمیومد

٭٭٭٭٭٭٭

(از زبان سوم شخص)

در گوشه ای از دنیا

پسری با درد شدیدی از خواب بیدار شد

به خودش میگفت چیزی نیست

تقریبا صد سال از وقتی که همچین دردی رو تجربه کرده بود گذشته بود

امکان نداشت که اسیبی ببینه مگر در صورتی که...

یعنی ممکن بود؟؟؟؟

یعنی معشوقش دوباره متولدشده؟؟؟؟

اونم خودشو از تختش پایین پرت کرد و سعی کرد به در برسه

همزمان با اون جانگ کوک هم در اتاقش خودشو به در میکوبید تاباز شه.

.

.

.

ولی در روی هیچکودومشون باز نمیشد!!!!!...

٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭

((((سلام،این آخرین آپ نا منظمی هست که خواهم داشت

از این به بعد

دوشنبه، چهارشنبه و پنچ شنبه آپ میکنم...

ممنونم ازتون

تا فردا فعلا))))

Report Page