Dread

Dread

Serendipity_skz
Chanlix; Horror,Smut



" کی نوشیدنی میخره؟ بیاین سنگ‌کاغذ‌قیچی کنیم. "

با خنده بلند شد و از بقیه فاصله گرفت.

_ من نه میخورم نه میخرم بیخیالم شین.

تنها چیزی که به عنوان جواب شنید فحش و ناسزاهایی بود که خنده‌ش رو پررنگ تر میکردن. وسایل تزئینی و انتیکی که روی قفسه‌ی چوبی چیده شده‌بودن براش زیبایی و جذابیت خاصی داشتن. 

_ اگه مال من بودین نمیذاشتم اینجوری خاک بخورین.

زیرلب گفت و انگشت اشاره‌ش رو روی طرح برجسته‌ی یکی از جام‌ها کشید. اون اژدهای طلایی زیادی تو چشم بود. انگار متعلق به یکی از پادشاه‌ها بوده و حالا به ارث رسیده. 

" چان گفته بودم بهشون دست نزنی! "

سونگمین گفت و دست چان تو هوا خشک شد. خونه متعلق به پدربزرگ و مادربزرگ سونگمین بود، هرچند داخلش زندگی نمیکردن و فقط گاهی اوقات بهش سر میزدن. 

 _ به نظرتون این خیلی قشنگ نیست؟

خواست جام رو برداره که سونگمین فریاد کشید:

" بهش دست نزن! همه چيز راجبش رو قبلا تعریف کرده‌م. امشب ماه کامله چان، نذار کوفتمون بشه. "

اما انگار واقعا چیزی براش اهمیت نداشت. جام مرموز رو بلند کرد و با دستمالی که تو جیبش داشت مشغول پاک کردن غبار روش شد. بقیه جوری شوک شده بودن که صداشون درنمیومد.

_ هِی! بیخیال! بهم نگین که واقعا این مزخرفات خرافی رو باور میکنین. وسیله به این خوشگلی چطور ممکنه نفرین شده باشه؟

و برای اثبات حرفش چند بار جام چینی رو مقابل چشم‌های از حدقه بیرون زده‌ی دوست‌هاش تکون داد. باورش نمیشد همه اونقدر تعجب کرده‌ن که نمیتونن حتی حرف بزنن.

_ مینهو حداقل تو بگو این چرندیات رو قبول نداری!

اما ساکت موندن شخص رو به روش و صورت بی‌حالتش نشون میداد اینبار حتی مینهو هم باهاش موافق نیست.

_ آخه چی شما رو میترسونه؟ همه‌ش یه مشت حرف بود!

سونگمین از شدت خشم دندون‌هاش رو روی هم میسایید.

 " حرف‌هایی که خانواده‌هامون بهش اعتقاد دارن. "

عضلات صورت چان منقبض شدن. شیء چینی رو سرجاش گذاشت و بدون حرف بیشتری سمت اتاقی‌ که وسایلش اونجا بودن رفت‌. کاملا بی‌دلیل در رو از داخل کلید کرد. به هر حال برخلاف بقیه میخواست شب برگرده، با اتفاقی که افتاد فقط زمان برگشتنش جلو افتاد. روی زمین کنار کوله‌پشتیش نشست که ویبره‌ی تلفن همراهش رو حس کرد. حتی دیدن اسم مخاطب برای اینکه حالش بهتر بشه کافی بود.

_ لیکس...

+ هِی ددی.

روی پارکت چوبی عقب‌تر رفت و تکیه‌ش رو به دیوار داد.

_ فکر کردم یکم پیش خوابیدی.

پسرک اونور خط ' نچ ' ای گفت.

+ خوابم نبرد. 

و چان حقيقتا حرف کم اورده بود. روی تقویم دو روز تعطیل بود و چان میخواست روز اول رو با دوست‌هاش، و روز دوم رو با فلیکس بگذرونه.

_ شاید بهتر بود از اول پیش تو میموندم...

اروم و زمزمه‌وار گفت. ادمی نبود که گاه و بی‌گاه پشیمون بشه اما اتفاق یکم قبل زیادی بهش برخورده بود.

+ چیزی گفتی چان؟

یکم مکث کرد. باید فقط همه‌‌ چی رو تعریف میکرد؟ خجالت‌اور بود...

_ نه. هیچی.

+ میشه ویدیوکال داشته باشیم؟ نیاز دارم که ببینمت ددی.

چیزی نگفت، اما تماس رو قطع کرد. حالا که بهش فکر‌ میکرد خودش هم نیاز داشت اون کوچولو رو ببینه. ایرفون‌هاش رو توی گوشش گذاشت و این بار ویدیوکال رو برقرار کرد. 

_ هی کیوتی.

سر فلیکس از زیر پتوی روشنش بیرون اومد.

+ هی ددی.

اون جوجه‌ی طلایی نصفه شبی زیادی کیوت و نرم به نظر میرسید.

+کجایی؟

لبخند کوتاهی زد.

_ تو اتاق.

+ تنهایی؟

سوالش یه جورایی به چان فهموند اخر این مکالمه قراره به کجا برسه.

_ آره.

پسر کوچیکتر سر تکون داد و پتو رو روی تن برهنه‌ش پایین‌تر کشید.

+خوبه. چون بهت نیاز دارم ددی.

چان ابرویی بالا انداخت.

_ ایده‌ی بدی نیست!

و تاییدش باعث شد لیکس پتو رو کاملا کنار بزنه و لپ‌تاپش رو جلو تر روی تخت قرار بده. 

+ لمسم کن ددی.

گفت و دست‌های کوچیکش روی تن خودش خزیدن. نیپل‌های خودش رو لمس میکرد و بدنش با لذت قوس برمیداشت و از تخت جدا میشد.

_ پاهاتو بیشتر باز کن. تنت رو به خوبی نشونم بده.

فلیکس کاری که ازش خواسته‌شد رو انجام داد. دستش پایین تر رفت و با خجالت ذاتیش، عضو برامده‌ش رو کاور کرد. میخواست خودش رو لمس کنه اما نمیدونست اجازه‌ش رو داره یا نه.

+آهه ددی

با ناله‌ی خوش‌آهنگش چان مشغول لمس کردن خودش شد. میتونست فقط تا فردا برای یه سکس واقعی صبر کنه اما میخواستش.

_ خودتو لمس کن. خودتو لمس کن و فکر کن که من انجامش میدم. گردنت رو محکم و عمیق میمکم و پهلوهات رو چنگ میزنم. لمست میکنم، طوری که تنت مال من شه.

+ این... همون چیزیه که میخوام ددی. من... اهه میخوام که مال تو باشم.

صورت جمع شده‌ی پسر کوچیکتر نشون میداد نزدیکه.

_ کافیه. روی دست و پاهات.

اون لحظه برای لیکس متوقف شدن سخت بود اما هیچوقت قرار نبود موقع سکس نافرمانی کنه. 

+ددی لطفا!

صدای پر از تحکم چان قرار نبود کوتاه بیاد.

_ گفتم روی دست و پاهات.

فلیکس جلو تر اومد. نیمی از صورتش رو روی خوش‌خواب گذاشت و با قوسی که به کمرش داد ویویی که چان ازش میخواست رو بهش تقدیم کرد.

+اینجوری خوبه ددی؟

تصور کردن خودش پشت فلیکس و کوبیدن داخل حفره‌ی داغش سخت نبود.

_ خوبه کیوتی. هرطور که میخوای پیش برو، بذار ددی ببینه چطور انجامش میدی.

با چشم‌های نیمه بازش لبخند زیبایی زد و دوباره مشغول لمس کردن خودش شد. تنش جلووعقب میرفت و به نفس نفس افتاده بود. کمی بعد با صدای بلند فلیکس و ناله‌های بم چان، هر دو به کام رسیدن.

فلیکس با کیوتی تمام دوباره پتو رو دور خودش پیچید. فقط چشم ها و چتری‌هاش بیرون مونده بودن.

+ ممنون ددی‌. دوستت دارم. فردا میبینمت. شب بخیر.

تند تند گفت و تماس رو قطع کرد. کیوتی بیش از حدش چان رو به خنده انداخت اما میون خنده، تازه متوجه شد چه غلطی کرده...

_ گندش بزنن.

شانس اورده‌بود اون اتاق حموم داشت و میتونست همونجا لباس‌هاش رو عوض کنه.


حدود نیم ساعت بعد، کوله‌ش رو برداشت و از اتاق بیرون رفت. بقیه چون از اخلاقش خبر داشتن بدون اینکه سراغش بیان بهش فضا داده بودن و چان از این بابت ازشون ممنون بود. چون صرف نظر از وقت گذروندن با فلیکس، اون یه کوچولو تنهاییِ موقع جمع کردن وسایل بهش کمک کرده‌بود و اون لحظه واقعا حس بهتری داشت.

" میری؟ "

مینهو پرسید.

_ اره، از اولم گفته بودم شب نمیمونم. خیلی خوش گذشت. فعلا.

و اون ' خیلی خوش گذشت ' ای که گفت صادقانه بود. از صبح دور هم خندیده بودن و یه بحث کوچیک قرار نبود به خاطره‌ی کل روزش گند بزنه.

" مراقب خودت باش‌. "

در جواب سونگمین سر تکون داد و پشت رول نشست. کوله‌ش رو مستقیم شوت کرد رو صندلی عقب و بعد از بستن کمربند، بدون وقت تلف کردن استارت زد و راه افتاد. هر چی زودتر میرسید بهتر بود. جاده‌ی فرعی، باریک و پر پیچ و خم بود. سرعتش رو پایین نگه‌داشت. تا وقتی به بزرگراه برسه باید اروم میروند. 

اهنگ گوش دادن ایده‌ی بدی به نظر نمیرسید. ضبط رو روشن کرد و بلافاصله، صدای بیش از حد بلندی که توی ماشین پیچید از جا پروندش. صدا رو تا حد معقولی کم کرد اما انگار، ضبط دستکاری شده بود...؟

اهنگ راک موردعلاقه‌ش داشت پخش میشد. افکار چان بیشتر سمت فلیکس و قرار فرداشون میچرخید. به پسر کوچولوی موردعلاقه‌ش زیادی اهمیت میداد. اینکه بتونه این روزهایی که با همدیگه‌ هستن رو براش زیبا و به یادموندنی کنه تنها چیزی بود که میخواست. به این فکر میکرد چطور میتونه فردا، تولد فلیکس رو برای جفتشون به یاد موندنی کنه که سایه‌ی سیاهی مقابلش ظاهر شد. چشم‌هاش گشاد شدن و با هین بلندی ترمز گرفت، اما انگار ماشین به موقع نایستاد و ضربه‌ی برخوردی که داشتن رو حس کرد.

تپش قلب گرفته بود و دست‌هاش لرزش خفیفی داشتن. چند بار جلو رو نگاه کرد اما چیزی نبود. درخت‌های بلند کاج فضای اطراف رو تاریک کرده بودن اما اون سایه‌ی یه جسم بود!

_ خودم... خودم دیدم...

کنجکاو بود اما محافظه‌کار بودنش غلبه کرد و بی‌اینکه پیاده بشه به مسیرش ادامه داد.

بالاخره وارد بزرگراه شد. ریتم و ضرب اهنگ آهنگ ضربان قلبش رو بالا نگه‌داشته بود و انگار ضبط یه چیزیش شده بود چون نه میتونست اهنگ رو عوض کنه، نه صداش رو کمتر کنه. هالوژن های وسط بزرگراه خاموش و روشن میشدن و اطرافش، بیش از حد خلوت بود. سرعتش بیشتر از حد مجاز و عقربه‌ی کیلومتر شمار عدد به صدوسی نزدیک بود. اهمیتی نمیداد اگه جریمه بشه، فقط میخواست زودتر برسه.

یه لحظه

یه لحظه‌ی کوتاه چیزی توی ذهنش جرقه زد.

_ این... به خاطر داستان خرافیِ پشت اون جام‌ئه؟ واقعا لمس کردنش توی شبی که ماه کامله باعث شده نفرین بشم؟

و درنهايت اتفاق افتاد. اتومبیلی که از ناکجا اباد جلوش پیچید، ترمزدستی، صدای جیغ لاستیکا و تصادفی که بالاخره رخ داد.

بعد از چیزی حدود دو دقیقه تونست چشم‌هاش رو باز کنه و عادی پلک بزنه. سوزش شقیقه‌ش به خاطر زخمی بود که در اثر برخورد با شیشه بوجود اومد. دستش رو بالا برد و جایی که حدس میزد اسیب دیده باشه رو لمس کرد. هنوز خونش گرم بود و دردش رو حس نمیکرد اما رد سرخ و خیسی که روی انگشت‌هاش باقی موند برای وحشت کردنش کافی بود.

اینبار کمربند ایمنی رو باز کرد و پیاده شد. چند قدمی روی پاهاش تلو تلو خورد تا به اتومبیلی که باهاش برخورد کرده برسه. 

_ هِی؟ شما حالتون خوبه؟

باید به پلیس زنگ میزد. جلوتر که رفت تونست پشت شیشه‌ی خورد شده‌ی ماشین مقابلش، صورت زخمی فلیکس رو ببینه. وحشت زده هین بلندی کشید. پاهاش میلرزیدن و نفسش به سختی بالا میومد. چتری های روی پیشونی فلیکس رنگ خون گرفته بودن و پلک‌هاش روی هم افتاده بودن‌.

_ امکان نداره.

فریاد زد:

_ امکان نداره!

اشک‌هایی که توی چشمش جمع شده بودن دیدش رو تار کردن. 

_فلیکس؟ لی فلیکس؟

ولی قبل از اینکه بتونه صورتش رو لمس کنه، جسم فلیکس ناپدید شد و یه سایه‌ی سیاه مثل زنجیر دور مچش پیچید‌.

با فریاد های پشت سر هم رو به عقب میرفت. نمیتونست. نمیتونست فریاد های از روی ترسش رو کنترل کنه. هراسان دنبال گوشیش گشت و بلافاصله شماره‌ی فلیکس رو گرفت. باید مطمئن میشد که اون خوبه.

+ ددی؟

صدای گرفته‌ی پسرک رو شنید.

+چیزی شده این وقت شب؟

سرش رو چرخوند و ساعت دیجیتالی روی میز رو دید. از سه و نیم صبح گذشته بود.

+ خوبی چان؟

خبری از بزرگراه نبود. تمام چیزی که از پنجره‌ی اتاقش میدید، قرص ماه میون سیاهی شب بود.

_ چیزی... چیزی نیست.

پیشونیش خیس عرق بود. 

_ فردا حرف میزنیم. بخواب.

گفت و قطع کرد.

اون سالم به اپارتمانش رسیده و خوابیده‌بود. همه‌‌ش فقط یه کابوس بود.

_ تموم شد. یه کابوس بود. تموم شد. فردا یه روز خوبه. فردا تولدت رو جشن میگیریم. این کابوس تموم شد.

اما خبر نداشت روی شقیقه‌ش، رد کوچیکی افتاده، مثل زخمی که متعلق به چند سال قبل باشه...


ناشناس:

https://t.me/BChatBot?start=sc-3480-2JJ5fT4

Report Page