-Donor-

-Donor-

Alvaro

دختر کوچولوی در آغوشش رو که به خواب رفته بود به آرومی روی تخت گذاشت

به چهره‌ی شیرین و زیباش نگاهی کرد

مژه‌های بلند، بینی کوچیک، لبای سرخ و زیبا و پوستی به رنگ برف..

یعنی مادر دختر کوچولو همینقدر زیبا بود؟

ناخودآگاه دستش روی سمت چپ سینش نشست و ضربان قلب جدیدش رو حس کرد

قلب جدیدش؟! نه صاحب این قلب اون نبود! اون فقط امانت‌دار بود! باید از این قلب به خوبی مراقبت میکرد!

بوسه‌ای روی موهای دختر گذاشت و از اتاق بیرون رفت

وونهو مثل این چند ماهش که با هیونگوون آشنا شده بود روی مبل نشسته و به تابلوی نقاشی روبه‌روش که از همسرش یادگار مونده بود خیره بود و فکر میکرد

به ساعت نگاهی کرد

از ۱۲ گذشته بود!

نمیخواست خلوت مرد جلوش رو بهم بزنه اما باید بهش میگفت یونجی خوابیده و داره میره نه؟!

-اهم..هوسوک‌شی؟

مرد به سمت صدایی که این چندماهه بهش دل بسته بود برگشت و به چشماش خیره شد

هیونگوون مثل همین چند وقت که داشت با احساساتش کنار میومد هول شد و دستاش رو در هم پیچید

-یونجی خوابید..دیر شده منم کم‌کم باید برـــ

+بیا اینجا

حرف هیونگوون رو قطع کرده بود!

هیونگوون فقط با چشمانی متعجب بهش خیره شد

+نشنیدی هیونگوون‌شی؟ گفتم بیا اینجا!..لطفاً!

و به پاهای خودش اشاره کرد

هیونگوون با تردید و متعجب چند قدم خیلی کوتاه و آروم برداشت..هنوز مردد بود که دقیقا باید بره رو پای وونهو بشینه یا این فقط یه شوخیه!

با مکثی که کرد وونهو صبرش رو از دست داد ..دستش رو دراز کرد، هیونگوون رو به طرف خودش کشید و اونرو روی پاهاش نشوند جوری که چهره‌ی هیونگوون به سمتش بود و بدنش متمایل شده بود!

همه‌ی اینا اونقدر سریع اتفاق افتاد که فرصت تحلیل به هیونگوون نداد و حالا فقط با چشمانی گرد شده به وونهو خیره شده بود!

وونهو مستقیماً به چهره‌ی هیونگوون خیره شده بود و تک‌تک اجزای صورتش رو بررسی میکرد

بعد از چند دقیقه که به اندازه‌ی چند ساعت گذشت وونهو خیره به چشمای پسر روی پاهاش به حرف اومد 

+ تو شبیهه اون نیستی..

-م..منظوــ

حرف هیونگوون با فرو رفتن سر وونهو توی انحنای گردنش نیمه تموم موند و فقط تونست هینی بکشه

نفسای گرم وونهو به گردنش میخورد و حالشو عوض میکرد

دستاش رو روی شونه های وونهو قرار داد و سعی کرد دورش کنه اما دستاش توسط مرد بزرگتر گرفته شد و چند لحظه بعد روی مبل زیر اون گیر افتاده بود!

-وو..وونهوشی!

وونهو بدون توجه به اون به سمتش خم شد و دوباره سرش رو توی گردنش فرو برد

بینیش رو روی اون گردن میکشید و سعی داشت به بدنش بفهمونه که این آدم زیرش همسرش نیست! فقط صاحب قلب همسرشه!

اما..این حس‌ لعنتی چی میگفت؟! چرا سعی میکرد ازش دور شه اما بدنش خواستن هیونگوون رو فریاد میزد؟!

با فکر کردن به همه‌ی اینا دکمه‌ی آف مغزش رو زد و شروع به گذاشتن بوسه‌های پروانه‌ای و پراکنده روی جای جای اون گردن خوش‌تراش کرد..

-هِیی وو..وونهوشی! چی..چیکار میکنید؟

با شنیدن صدای هیونگوون سرش رو بالا اورد و از همون فاصله‌ی نزدیک بهش نگاه کرد

به آرومی بوسه‌ای سطحی به لباش زد و از همون فاصله حرف زد

+خیلی وقته دارم جلوی خودمو میگیرم هیونگوون..تو..تو شبیهه اون نیستی! حتی اون نیستی! اما..منو به سمت خودت میکشی! فکر کردم..بعد از اون دیگه کسی‌ رو نخوام! اما..

دست هیونگوون رو گرفت و روی قلب خودش گذاشت

+اما “تو” کسی هستی که این تیکه گوشت بخاطرت شروع به تپیدن کرده! با دیدنت ضربانش تند میشه! و نبودت کندش میکنه!

اینا اتفاقی نیست نه؟ پس مال من شو!!

بعد از زدن این حرفا قلبش کمی آروم گرفته بود

منتظر جوابی از هیونگوون بود اما اون فقط با دهنی نیمه‌باز نگاهش میکرد

ناامید شد! اصلا چرا بهش گفته بود؟! چرا معذبش کرده بود؟؟

خواست از روی هیونگوون بلند بشه که دستانی دور گردنش حلقه شد و اون رو به سمت پایین کشید

ایندفعه لبای هیونگوون بود که روی لبهاش نشست و اونرو به بوسه دعوت کرد!

بوسه رو خیلی اروم قطع کرد و لبخند شیرینی به پسر زیرش زد و باعث سرخ شدن گونه‌هاش شد

+اینو جواب مثبت در نظر میگیرم! 

و دوباره بوسه رو از سر گرفت و عمیق‌ترش کرد!

تازه داشت به سمت گردن هیونگوون میرفت که صدای شیرین و کودکانه‌ای توی خونه پیچید

>بابایی! یونجی خوابش نمیبره!





Report Page