DOLL

DOLL

MÏRAI


برای چندمین بار با صدای جیغِ دخترش بیدار شد و سراسیمه‌تر از همیشه سمت اتاقش رفت. قبل از باز کردنِ در، چنگی به موهای آشفته‌ش زد و نفسش رو با صدایِ محسوسی بیرون داد.

نگران و مضطرب بود و این چندمین بار بود که صدای گریه و جیغِ دختر کوچیکش رو می‌شنید و هربار که علتش رو می‌پرسید با سکوت و نگاه یخ‌زده‌ی اون فرشته کوچولو مواجه می‌شد.


دستگیره‌ی در رو فشرد و به آرومی باز کرد. با لبخند مصنوعی نزدیک‌تر رفت و دختر ترسیده‌ش رو توی بغلش گرفت‌.

انگشت‌هاش رو لای موهای بلند و خیس از عرقش کشید و بوسه‌ی نرمی روی صورتش کاشت.

با پشت دستش اشک‌های داغش رو کنار زد و با لحن آرومی پرسید:


- چی باعث شده فرشته‌ کوچولوی من این وقتِ شب گریه کنه؟


دخترش هق‌هق می‌کرد، توان حرف زدن نداشت و فقط به چشم‌های نگران پدرش خیره شده بود.

اون جسم نحیف رو بیشتر توی بغلش فشرد و بلند شد تا به اتاق خودش ببره. اما صدای ضعیفی که از ترس می‌لرزید به گوشش رسید:


- بابا، من نمی‌خوام از اتاقم بیرون برم. لطفا همین‌جا بمون!


از حرفی که شنیده بود تعجب کرد و پرسید:


- چرا کوچولوی من؟ چیزی اذیتت میکنه؟


دختر کوچولو با چشم‌های گرد و ترسیده سرش رو تکون داد و گفت:


- نه اما یه عروسک بزرگ هرشب کنار تختم میشینه و ترانه‌های قشنگی می‌خونه! صداش... صداش خیلی قشنگه اما رفته رفته، خش‌دار میشه و اذیتم میکنه.


نفس کوتاهی کشید و ادامه داد:

- بین ترانه‌هاش نفس می‌گیره و بهم میگه خیلی شبیه باباتی و مثل قند شیرینی...


سقوط عرق سردی رو از پشت کمرش به‌خاطر حرف‌هایی که شنیده بود، حس کرد‌. سعی کرد حرفی نزنه و دخترش رو به‌خاطر کابوسی که دیده بود آروم کنه.

با لحن مهربونی لب زد:


- این فقط یه کابوسه کوچولوی من. عروسک‌ها که حرف نمی‌زنن.

دخترش با صدای بلندی داد زد و گفت:


- نه! بابا اون شبیه عروسکه اما خیلی واقعیه. یه بار بهم گفت که دستم رو روی صورتش بکشم...

هق زد و ادامه داد:


- چشم‌هاش خونی و کنار لبش زخمی شده بود. صورتش تَرک داشت اما موهای سرش خیلی نرم بود. وقتی نوازشش کردم، چشم‌هاش رو بست و گفت که بیشتر انجامش بدم‌. اون همش میگه که بوی تو رو میدم.

من... من می‌ترسم بابایی.


خنده‌ی عصبی‌ای کرد و دخترش رو آروم روی تخت نشوند و پیشونیش رو دوباره بوسید.

کنار گوشش زمزمه کرد:


- نترس فرشته‌ی بابا... من میرم برات آب بیارم و تا وقتی که برگردم سعی کن چشم‌هات رو ببندی... باشه؟

دختر کوچولوی ترسیده سر تکون داد و بدن کوچیکش رو بیشتر توی خودش جمع کرد‌.

با قدم‌های تندی از راهروی تاریک گذشت و خودش رو به آشپزخونه رسوند. دست‌هاش ناخودآگاه می‌لرزید و عرق سرد تمام بدنش رو به بازی گرفته بود.

دستی به موهاش کشید و کلافه نفسش رو بیرون داد.

لیوان رو پر کرد و سمت اتاق برگشت. اما قبل از رسیدن به درِ اتاق، صدای مکالمه‌ی آرومی رو شنید.


- چرا ترسیدی فندق؟ من که ترسناک نیستم. حرف‌هایی که بهت گفته بودم، راز بودن. چرا همه چی رو به بابات گفتی؟ من ازت ناراحتم!


نفس خفه‌ای کشید و تنش یخ کرد. بیشتر نزدیک شد و گوش سپرد.

صدای دخترش رو شنید که می‌گفت:


- ناراحت نباش. لطفا گریه نکن... من فقط ترسیده بودم، آخه تو گفتی بیا از پنجره بپریم و من خیلی کوچیکم و می‌ترسم اتفاقی بی‌افته.


چشم‌هاش گردتر شدن و لیوان توی دستش لرزید. حمله‌ی خفیف عصبی بهش دست داده بود اما بازهم توانایی این رو نداشت که در رو باز کنه. با صدایی که به شدت آشنا بود، بازهم سکوت کرد.


- تو نباید بترسی کوچولو! چون خیلی وقت پیش، من از این‌جا پریدم و فقط صورتم ترک خورد!


و بعد صدای خنده‌ی مرموز و آرومی رو شنید. دستش روی دستگیره بود اما جرات نداشت فشارش بده.

صدای دخترش دوباره توی گوشش پیچید که می‌گفت:


- تو داری گریه می‌کنی. پس چرا به جای اشک، خون از چشم‌هات می‌چکه؟ من و تو دوستیم و نمیخوام ناراحت باشی.

صدای مرموز دوباره بلند شد که می‌گفت:


- پس بیا بغلم تا بپریم. بابات پشت در ایستاده و لیوان از دستش می‌افته‌. عجله کن!


هم‌زمان با شنیدن این حرف لیوان توی دستِ جونگوک با سطح سرد سرامیک برخورد کرد و صدای وحشتناکی کلِ خونه رو گرفت.

با ترس دستگیره‌ رو فشرد و خودش رو توی اتاق پرت کرد.

ترسناک و در عین حال غم‌زده‌ترین صحنه‌ی زندگیش مقابل چشم‌هاش نقش بست.


عروسکِ زیبا، دختر کوچیکش رو به آغوشش کشیده بود و به طرز وحشتناکی از چشم‌هاش خون می‌چکید. اما لب‌هاش، روی لب‌هاش لبخند عجیبی نقش بسته بود.

با صدایی که به سختی ازش شنیده می‌شد لب زد:

- تهیونگ؟

اما صدا زدنِ اون عروسک زیبا و خونی، مصادف شد با صدای گریه‌ای که با خنده‌ی عجیبی تلفیق شده بود. بین خنده‌هاش لب زد:


- متاسفم جونگوک اما تو الان، دوتا عروسک داری...


و بعد از تموم شدنِ حرفش، به همراه دختری که توی آغوشش بود و لبخند می‌زد، به پایین پرید.

Report Page