Doll
AmikiBairiنگاهی به سر چوبی توی بغلش کرد که با پنبههایی زبر پر شده بود.
پوزخندی زد، اونها فکر میکردند که میتونن معشوق فرشته مانندش رو ازش بگیرند، ولی سخت در اشتباه بودند.
در حالی که خودش رو به جلو عقب تاب میداد لب زد:"میبینی جیمینی اونها میخواستن تو رو ازم بگیرن ولی اینبار من خودم خلقت کردم!"
سر عروسک رو توی دستش فشرد و توی گوشش آهنگین لب زد:"تو همیشه مال منی، هیچکس نمیتونه تو رو ازم بگیره هیچکس!"
و قهقهههای بلند و دیوانه وارش سکوت اتاق چهار متری رو شکستند.
در حالی که همراه خندههای دردناکش گریه میکرد باز هم جسم چوبی رو توی بغلش فشرد.
و بیننده تمام این ها برادری بود که از بین در چوبی پا به پای برادرش اشک میریخت.
پارک جیمینی که برادرش عاشقش بود خیالی بیش نبود، که به دست افکار یونگی درست شده بود.
شش ماه پیش وقتی برادرش رفتارهای عجیبی از خودش بروز داد، مثل حرف زدن با خودش، خندههای بلندی که نصف شب به گوش تمام افراد خونه میرسید.
و بعد از مراجعه به روانشناس که به مدت پنج ماه درمان یونگی وقت برد، یونگی دیگه مثل قبل رفتار نکرد و همه فکر میکردند که اون دیگه خوب شده ولی وقتی برادرش با یه عروسک که دقیقا مثل آدمها بود به خونه اومد.
و باهاش مثل یک آدم واقعی رفتار میکرد، فهمیدند که برادرش هیچ وقت خوب نشده بلکه بدتر هم شده.