DOLL

DOLL

@LISKOOKWORLD

با عجله از خونه کوچیکش بیرون رفت و بعد از مطمئن شدن از پوشیدن لباس مورد علاقه ارباب جوانش، دستش رو برای گرفتن تاکسی دراز کرد. پنج دقیقه پیش ارباب جوانش با فرستادن عکسی از شلوارش، به خدمتکار کم سنش، فهمونده بود که بهش نیاز داره! پس لیسا، خدمتکار تازه کار جئون جونگکوک، پسر کوچک بزرگترین دلال کره، لباس قرمز رنگ و کوتاهی که مورد علاقه اربابش بود رو به تن کرده بود و بعد از زدن لوسیون مورد علاقش که بوی خوشی داشت، رژ جگری اش رو زده بود و بعد از ریختن موهای قهوه ای رنگ و حالت دارش دور شونش، سمت عمارت اربابش میرفت. هفته ی پیش، برای کار در عمارت استخدام شده بود، اما دقیقا شب اول، وقتی جونگکوک، در حالی که دختری بازویش را چسبیده بود، لیسا رو دید، به دختر چسبیده به بازویش گفت تا از عمارت بره و بجایش جلو امده بود و بعد از برانداز لیسا، دستور داد تا به اتاقش برود، و خب میتوانید تصور کنید که بعدش چه اتفاقی افتاده بود! بعد از شب اول، ارباب جئون، هر شب به لیسا دستور میداد تا راس ساعت دو صبح، روی تختش منتظر باشد! و این دستور برای لیسایی که در اولین نگاه قلب کوچکش را تقدیم به ارباب کرده بود، زیادی شیرین و لذت بخش بود! حال بعد از بررسی صورتش و رژ لب جگری بر روی لب های قلوه ایَش، آینه را داخل کیفش برگرداند و منتظر از پنجره به ادم های داخل خیابان و پیاده رو خیره شد. شیرین بود عشق به اربابی که ذره ای از این عشق خبر نداشت. شیرین بود تقدیم اولین بارَش به مرد جذابی چون جئون جونگکوک! با صدای راننده کرایه را حساب کرد و جلوی درب عمارت ناشناخته ای پیاده شد. عمارت خود ارباب نبود! چون تعطیلات اخر سال بود و ارباب جئون، به تمام خدمتکار ها مرخصی یک هفته ای داده بود. با تردید قدم هایش را سمت درب بزرگ عمارت برد. در باز شد و لیسا، حیاط باغ مانند عمارت که پوشیده شده از رز های قرمز بود را جلوی چشمان کنجکاوش دید. قدمی برداشت و صدای پاشنه های کفش ده سانتی مشکیش در باغ طنین انداز شد. جلو تر رفت و متوجه نگاه های تشنه ارباب جوان از بالکن نشد. وارد ساختمان عمارت شد. با وسایل ها و تزیینات مشکی، پوشیده شده بود و ساختمان عجیبی بود. لیسا به ارامی به اطراف نگاه میکرد و نمیدانست کجا برود! _عروسک کوچولو؟ با صدای شیرین و مردونه اربابش لبخندی روی لب هایش نشست و نگاهش سمت پله های طویل که اربابش بالا ترین نقطه انها در حال تماشایش بود، رفت. سمت پله ها رفت. از‌ پله ها گذشت و حال مقابل ارباب رعنا و خوش لباسش ایستاده بود و سر به زیر با کفش هایشان خیره بود! اولش، با دیدن جونگکوکی که دو دکمه اول پیراهنش باز استین هایش بالا زده شده بود و موهایی که در اثر بالا دادن مداومشان روبه بالا ایستاده بود، ضربان قلبش شدت گرفته بود و دل تو دلش نبود برای حس کردن اربابش! با بالا داده شدن چونه کوچکش توسط انگشتان کشیده دست اربابش، سرش را بالا گرفت و به چشمان شهوت انگیزش زل زد. لبخند کجی روی صورت مرد روبرویش نشسته بود. _مگه بهت نگفته بودم تو ملع عام پوشیدن این لباس ممنوعه؟ لیسا با یاد آوری شروط های اربابش، لبش را گزید. _مگه نگفته بودم گاز گرفتن لب هایی که جزو اموال من حساب میشن هم ممنوعه؟ لیسا اروم لبهایش را رها کرد و با صدای اروم و لرزانی گفت: +ببخشید ارباب. _مگه نگفته بودم وقتی با من حرف میزنی صدات باید رسا باشه؟ لیسا تمام قوانین را زیر پا گذاشته بود و این یعنی سخت و دردناک تر شدن امشبش! _توی اخرین اتاق سریع. با شنیدن صدای بلند اربابش، سرش را پایین انداخت و سمت اخرین اتاق قدم برداشت. با ورودش به اتاق، با تم زرشکی رنگی مواجه شد. زیبا بود اما دردناک! با کدبیده شدن در پشت سرش کمی در جایش تکان خورد. _خب، عروسک کوچولو، میدونی امشب اربابت کمی عصبی تره؟ لیسا ارام سری تکان داد. با برخورد بدن مردونه اربابش با تن لرزانش، نفسش گرفت. دستان اربابش روی پهلُوانَش لغزید و لبهای خواستنی اربابش نیز کنار گوشش. _میدونی ممکنه تا چند روز نتونی راه بری؟ لیسا بزاقش را قورت داد و اروم سرش را تکان داد. ارباب سکوت کرد و صدای باز شدن زیپ پیراهن قرمز لیسا توسط اربابش سکوت را شکست. لباسش روی زمین سقوط کرد و انگشتان اربابش روی پهلوان برهنه و خوش بویش نشست. با حس زبان اربابش روی گردنش، نفسی کشید و دستانش را مشت کرد. بی صبرانه منتظر این لحظات بود. بعد از لحظه ای، صدای مکیده شدن پوست ظریف گردنش، در اتاق پیچید و صدای ارومی نیز از لب های دخترک خارج شد. با صدای باز شدن کمربند و سپس زیپ شلوار اربابش، لبانش را از داخل گاز گرفت و منتظر حرکت بعدی اربابش شد. با اضافه شدن پیراهن سفید اربابش به کمربند و شلوارش، فهمید کم کم زمانش در حال فرا رسیدن است. با اسیر شدن مچ های دستش و بعد بسته شدنش با کروات قرمز رنگ، اربابش عروسکش را روی میز روبه‌رویاش خم کرد! این حرکت برای دخترک ناگهانی بود... اربابش دو تیکه مزاحم را از تن عروسکش کند و حالا عروسک بی دفاعش برهنه روبرویش بود. لباس زیر خودش را نیز از تن کند و انگشتانش روی ران تو پر دختر فرود امد. ارام دستش را روی پاهای دختر میکشید و گهگداری فشاری بهشان وارد میکرد. _بوی خوبی میدی! لیسا با شنیدن این حرف اربابش، لبخندی روی لبهایش نشست، اما با ورود ناگهانی دو انگشت اربابش، ناله ای سر داد... بعد از گذشت چند دقیقه از حرکت دادن انگشتان کشیده اربابش داخلش، عضو بزرگ اربابش جایگزینش شده بود و حالا ناله های از سر لذتشان اتاق را فرا گرفته بود. اربابش گاهی گردن سفید خدمتکارش را مارک میکرد و گاهی دستانش را سرکشانه روی بدن عروسکش میکشید. بعد از دوساعت عشق بازی با عروسک خواستنی اش بالاخره با آه بلندی ارضا شد و کامش روی زمین ریخت. عروسکش هم بعد از آن، لرزشی کرد و ارضا شد. دستان عروسکش را باز کرد و بعد دستانش را زیر زانو و گردنش گذاشت و سمت تخت بزرگ زرشکی رنگ بردش. ارام و با دقت روی تخت گذاشتن و به چهره بی جون و چشمان نیمه بازش خیره شد. این خدمتکار چطور جونگکوک را به خود جذب کرده بود؟ جونگکوک با هیچ دختر دیگری این حس را تجربه نکرده بود... شاید به این معنی بود که عشقی درون قلبش درحال جوانه زدن بود! بهرحال، ارباب جوان از این قضیه ناراحت نبود و اگر عاشق میشد با دل و جان عروسکش را میپذیرفت. کنار عروسکش جای گرفت و عروسکش به محض فرودش روی تخت، سرش را روی سینه ستبر اربابش گذاشت. لبخندی روی لبهای جونگکوک فرود امد و آرام دستانش دور کمر عروسکش حلقه شد...


(اینم یه سناریو اسمات برای شما عشقا.)

Report Page