Doll
lixاز دفتر کارش بیرون اومد و با دیدن هوای بارونی اخمهاش رو توی هم، جمع کرد. همیشه از بارون متنفر بود و اونهایی که میخواستن زیر بارون قدم بزنن رو درک نمیکرد.
کتش رو در آورد و به جای چتر، روی سرش گرفت و با قدمهایی تند، سمت خونه قدم برداشت. متاسفانه مسیری نبود که به راحتی بشه تاکسی گیر آورد.
همونطور که زیر لب آهسته غر میزد و با خودش بگو مگو میکرد، حضور فردی رو پشت سرش احساس کرد.
سرعتش رو کمتر کرد و بدون حرکت دادن سرش به اطراف نگاه کرد. خیابون خلوت بود و بعضی مواقع ماشینهایی با سرعت رد میشدن. ایستاد و با احتیاط پشت سرش رو نگاه کرد اما دریغ از یک آدم!
شونهای بالا انداخت و دوباره به راهش ادامه داد. چند دقیقهای نگذشته بود که باز هم احساس کرد کسی پشت سرشه. به سرعت دوباره عقب رو نگاه کرد ولی کسی رو ندید.
"یااااا همین مونده بود توهمی بشم. بسه جیسونگ، فقط برو خونه، امروز خسته بودی، زده به سرت"
شونهای بالا انداخت و به مسیرش ادامه داد. سعی میکرد به خودش امید و آرامش بده و نترسه اما فقط خودش میدونست که این چقدر دروغه!
گامهاش رو تندتر کرد و با دیدن مغازهای که باز بود، خوشحال شد. اون همیشه عاشق اون مغازه بود و با ذوق به وسیلههاش نگاه میکرد. اون عروسکها واقعا زیبا بودن.
"آیگووو، اونها واقعا قشنگن. ای کاش کسی رو داشتم تا براش عروسک بخرم"
ناگهان با قرار گرفتن دستی روی گردنش، و دست دیگهای روی دهنش، ضربان قلبش افزایش یافت.
"کسی نیست براش عروسک بخری، اما میتونی برای همیشه عروسک من باشی"