Different
t.me/taegiworld9395"گفت با همه فرق داره"
"گفت هیچوقت فراموشم نمیکنه"
"درست هم گفت، فرق داشت..."
"هیچ روانیای نمیتونه تو رو با یه بسته سیگار، خونی که زیر پاهات جریان داره و داره به وجودت نفوذ میکنه ترک کنه"
یونگی سیگار جدیدی از بسته بیرون کشید و پا برهنه روی زمین سرد آسفالت راه رفت. انقدر راه رفت که نفهمید رد پاهای خونیای که روی زمین به جا میذاره مال پاهای خودشه یا اون تهیونگ هرزه.
در واقع مجبور بود!
- کی تو رو مجبور کرده بود که معشوقت رو بکشی یونگی؟
لازم نبود چشمهاش رو باز کنه تا صاحب اون صدا رو شناسایی کنه. اون رفیق چندین و چند سالهاش نامجون بود.
+ اون عوضی باید میمرد...!
نامجون همچنان خونسرد بود.
- چرا؟
+ اون میخواست تو رو بکشه.
یقهی لباس نامجون رو سفت میگیره.
- میفهمی؟؟ میخواست بکشتت!
نامجون وحشتزده و به چشمهای سرخ یونگی که از همیشه درشتتر به نظر میرسیدن خیره شد.
پرستار به نامجون التماس کرد: لطفا آقا! برید بیرون حال مریض رو بدتر کردید!
نامجون عقبعقب از در بیرون رفت.
دوستش الان واقعا یه روانی شده بود!