Diaries
Verdeنامهای برای جنابِ دکتر کریستوفر بنگ:
"گذر روزهات چطور بود کریستوفر؟"
این سوال رو همیشه از من میپرسیدی و امروز میخوام داخل این نامه به تو برگردونمش.
بهم بگو از روزهایی که شاید برای توهم غریبانه گذشتند. من که تکلیفم معلومه، پسری که به دست روزگار در حال کبود شدنه؛ اما دربارهی تو چطور؟ روزگار با تو چه بازیای میکنه؟
دارم بهتر میشم کریستوفر، به لطف تو...به لطف وجود تو کمد لباسهام دارن رنگی میشن.
هر روز از خودم این سوال رو میپرسم که چی بپوشم تا به چشمت بیام، تا بیشتر تشویقم کنی و تعریفهات رو از زبونت بشنوم. دلم میخواد برق چشمهای قهوهایت رو ببینم. ببینم که چطور از اینکه دارم روز به روز بهتر میشم خوشحال میشن. بذار به حساب این بذارم که برات مهم شدم، نه فقط به عنوان یک بیمار! بلکه برات چیزی فراتر از بیمار شدم.
صادقانه...این اواخر حرفهات رو نمیشنیدم کریس.
تنها چیزی که میشنیدم و میدیدم، صدای نرمت، چشمهای قهوهای روشنِ آرومت و آغوشی که باید خیلی گرم باشه، بود.
قشنگ حرف میزنی کریس، انقدر قشنگ که میتونم ساعتها بهت گوش بدم، اما تو هم همینطوری هستی؟ من برای تو چی هستم؟ یک بیمار ساده؟...یا تو هم وقتی به چشمهام نگاه میکنی میخوای این اتصالِ نگاه تا ساعتها ادامه پیدا کنه؟ وقتی به لبهام نگاه میکنی دلت نمیخواد طعمشون رو بچشی؟ یا وقتی کنارم مینشینی و با دقت به حرفهام گوش میکنی، دلت نمیخواد من رو به آغوشت بگیری و بین بازوهات من رو زندانی کنی؟
حرف قلبم اینه که وقتی توی چشمهات نگاه میکنم درهای بهشت طلایی بروم باز میشن و وارد دنیای دیگهای از تو میشم.
کریستوفر...امیدوارم یک روزی من رو چشم روباهیِ خودت صدا کنی، با میمِ مالیکت! دیگه نمیخوام یک بیمار برات باشم که توی ساعات مشخص میاد ملاقاتت و برای دیدنت باید گذر هفتهی دیگهای رو ببینه. قلبم میخواد گذر این روزهام در کنار تو باشه.
این نامه رو دارم با خوشحالی، لبهایی که لبخند میزنن و چشمهایی که شوق دارن مینویسم؛ پس کریس...نذار این برق و خوشحالیِ عمیقم خاموش بشه. تو که این رو نمیخوای دکتر بنگ؟ نمیخوای که تمام زحمات چندسالهات به باد بره؟
ناشناس نویسنده: https://telegram.me/BChatBot?start=sc-623140-HsMMaYf