Diaries

Diaries


وجودم برایت فدا شد، همان زمانی که به انتظار شب مینشستی تا ماهَت در آسمان هویدا شود و تو با دلبرانه ترین رقصت هوش از سر ماهَت بِبَری. اما هرگز چشمانت، چشمانم ندید. چشمانت ندید که چگونه حواسم را پرت خود کردی و به آرامی قلب دردمندم را ترمیم کردی و به رویش مرهم عشق را چسباندی!...

 چشمانت هرگز ندید، قلبی را که با هر یک به تاب در آوردن دست هایت لرزید، چشمانی خسته را ندید که از دیدارِ با تو، برق زد و رد شوق را به جا گذاشت. 

چه بسیار حیف که چشمانِ شب رنگت، خود خواهانه به ماهی می‌نگرید که هرگز آن را از آسمان نچید. 

همانطور که ذره ذره درد هایم را به دَرَک واصل کردی، احساساتم را به کامِ مرگ کشاندی و قلبم را به زنجیر خودت کشاندی. چه بسیار غم انگیز که هیچگاه نتوانستم دستانت را در دستانم بکشانم و زیر همان ماهی که همه ی خودت را برایش گذاشتی، در زیر همان بارانی که برایش کم نیاوردی، بدویم و پاهایمان نوای اهنگین قطرات باران را به صدا در آورد. 

در قلبم ریشه زدی و آرام، آرام به دور قلبم تاب خوردی و آن را به مرور زمان آنقدر در افسارت فشردی که به یکباره بند بند وجودم به همراه قلبم پاره شد؛

و این بود پایان همه چیزِ ما.

[ https://telegram.me/BChatBot?start=sc-623140-HsMMaYf ]

Report Page