Diamond

Diamond

Howl & Sophie

*پارت ۱۹*

🔞🔞🔞🔞🔞

سوفی:

شب مهمونی فرا رسید و داشتم اماده میشدم، پوشیدن اون لباس سختم بود ولی به خوشگلیش می‌ارزید، خیلی خوشحال بودم که هاول اونو برام خرید و این کارش برام خیلی ارزشمند بود...

بالاخره کارم با موهام و ارایشم تموم شد و از اتاقم اومدم بیرون، هاول یه کت شلوار مشکی با نوارای طلایی تنش کرده بود. محوش شده بودم که چطور اون سبک لباسا انقدر قشنگ به تنش میشست... همیشه استایل خاص خودشو داشت و برام خیلی جذاب بود.

صدامو صاف کردم که منو نگاه کنه، سمت من برگشت و خواست چیزی بگه اما تا چشمش به من خورد تو همون حالت موند و دهنش باز موند، نمیدونست به بدنم نگاه کنه یا به چهرم...

قیافش خیلی خنده دار شده بود برای همین کوتاه خندیدمو گفتم:

+خوب شدم؟

-س...سوفی

+.....جانم؟

-ت..تو.....خیلی زیباتر شدی عزیزم

به سمت من قدم برداشت و با نوک انگشتاش شونه های برهنه‌مو لمس کرد و گفت:

-تو زیبا ترین چیزی هستی که تو عمرم دیدم...نمیدونی چجوری داری منو دیوونه میکنی...

+خوشحالم که بالاخره تونستم دیوونت کنم

دستاشو دور کمرم حلقه کردو منو یهو به خودش چسبوند و ادامه داد:

-ولی نمیدونی اگه دیوونم کنی چه اتفاقی میفته

خمار تو چشماش نگاه کردم از نزدیک:

+من امادم تا هر کاری میخوای باهام بکنی

-پس توعم موافقی

+خیلی وقت منتظر این لحظم...که چهره‌تو اینجوری ببینم

دستاشو رو بدنم حرکت داد و هورنی لمسم کرد، بیشتر منو به خودش چسبوند و خواست سرشو ببره سمت گردنم که با یه لبخند دندون‌نما از خودم جداش کردم

+عا...نمیذارم الان ارایشمو بهم بریزی اقای محترم

نفساش سنگین شده بود و فقط از نزدیک به لبام نگاه میکرد، معلوم بود داره جلوی خودشو میگیره

همونطور که به لبام نگاه میکرد با صدای خفه لب زدم:

+یکم دیگه صبر کن

خواست سرشو بیاره جلوو ببوستم ولی سریع ازش فاصله گرفتم با خنده. اونم خنده‌ش گرفته بود

-نشونت میدم عوضی

پشتمو بهش کردم، از پشت بهش چسبیدمو انگشتمو رو زاویه فکش کشیدم

+میدونی هاول...تو خیلی هاتی...شاید خودت اینو ندونی ولی ناخواسته توعم منو دیوونه میکنی

هاول که دیگه معلوم بود داره داغ میکنه دستاشو رو قوس پهلوهام کشیدو دور کمرم حلقه کرد. لباشو رو شونه ی برهنم کشید و گردنمو بو کرد.

-دوست دارم ببینم تو وقتی دیوونه میشی چیکار میکنی

+به زودی به هم دیگه نشون میدیم

از بغلش اومدم بیرون

+خب دیگه...وقت رفتنه

دوباره محکم وایسادو لباساشو صاف کرد.

-خیلخب...بریم

اسلحه هارو تو لباسامون کار گذاشته بودیم، رو چشمام نقاب گذاشته بودیم چون مهمونی بالماسکه بود...

هاول نمیتونست نگاهشو از روم برداره، در ماشینو برام باز کردو منم سوار شدم. بقیه هم سوار ماشینا شدن و راه افتادیم...

بعد طی کردن یه راه طولانی بالاخره رسیدیم، با دیدن اون قلعه حس بدی بهم دست داد. دستمو دور بازوی هاول حلقه کردم و باهم وارد سالن اصلی شدیم، الیور و بقیه ی بچه هاعم پشت سرمون اومدن...

تمام نگاها سمت ما برگشت، مهمونی خیلی تشریفاتی و سلطنتی برگذار شده بود...

بعضی از مهمونا خیلی عجیبو غریب بودن، به نظر میومد اوناعم جادوگر باشن، هاول برای کسایی که میشناخت به نشونه ی احترام سر خم میکرد و سلام میداد...اون عوضی به طرز دیوونه کننده ای هات بود.

یه گوشه وایسادیم و ازمون پذیرایی کردن، نگاه هاول دنبال سرافینا میگشت اما اثری ازش نبود، و همینطور دلون...

الیور با صدای اروم گفت: خیلخب، به احتمال زیاد دلون به این زودیا قرار نیست وارد بازی امشب بشه... باید صبور باشیم و تظاهر کنیم که همه چی عادیه

هاول: اماده باش باشین...هر کاریم میکنین، اجازه ندارین مهمونیو به هم بزنین! کسی نباید از ماجرای قتل دلون خبردار شه وگرنه برامون بد میشه

نیم ساعتی گذشت، موزیسینا مینواختن و خواننده میخوند، چند نفری ام باهم میرقصیدن...

گوشه ی لبمو گاز گرفتم، همونطور که کنار هاول بودم رو پنجه هام وایسادمو در گوشش گفتم: میای برقصیم؟

چند لحظه ای فکر کرد و به اطراف نگاه کرد...

اومد رو به روم وایساد، خم شدو دستشو جلوم دراز کرد: افتخار میدید؟

دستمو تو دستش گذاشتم: حتما...لُرد پنتراگون

منو برد وسط و دستشو رو پهلوم گذاشت، به خواننده نیم نگاهی کرد و همون موقع اهنگ عوض کرد، یه اهنگ مخصوص تانگو شروع کرد به خوندن

هاول خیلی حرفه ای شروع کرد به رقصیدن با من...

خمار تو چشماش نگاه میکردم از نزدیک، محو چشمای یخیش بودم از پشت اون نقاب...همون موقع منو چرخوند و از خودش دور کرد، و بعد دوباره کشوندتم تو بغلش اما از پشت بهش چسبیدم، دستشو دور کمرم انداخت و سرشو نزدیک گوشم آورد

-زیباییت دیوونه کننده‌ست....ملکه ی من

یهو منو سمت خودش برگردوند و به رقص ادامه داد...عاشق این شده بودم که خودش منو هدایت میکرد.

همه ی نگاها رو ما بود و همه از رقصیدن دست برداشته بودن...

اون وسط فقط منو هاول بودیم.... اما تو ذهنم...هیچکس به جز هاول اونجا نمیدیدم.

در گوشش با صدای خفه گفتم: همین امشب حسابتو میرسم پسره ی عوضی...

خمار خندید و به هدایت کردنم ادامه داد، وقتی تو بغلش بودم و فاصله‌مون خیلی کم بود تو صورتم زمزمه کرد: مطمئن باش قبل تو من حسابتو میرسم

کم کم منم دست به کار شدم و حرکاتی که از این رقص بلد بودمو پیاده کردم،‌ دستمو از رو سینش تا گردنش کشیدم و ازش اویزون شدم... تمام مدت هورنی نگاش میکردم

اونقدر با هم هماهنگ بودیم که هیچکس نگاهشو از رومون برنمیداشت و سکوت کرده بودن

معلوم بود داره دیوونه میشه، میتونستم از داغی بدنش اینو حس کنم...

همون لحظه چشمم خورد به سرافینا که داشت از پله ها میومد پایین، از حرصم بیشتر به هاول چسبیدم و براش لوندی کردم... اما سرافینا با ارامش تمام بهمون خیره شده بود و لبخند محوی رو لباش بود.

بالاخره رقصمون تموم شد و همه برامون دست زدن...

سرافینا اومد سمتمون و خودش شخصا برامون دست زد و گفت: واقعا که عالی بود...خیلی لذت بردم

هاول که با بی حسی تمام بهش زل زده بود جواب داد: کجا بودی تا الان

سرافینا: عزیزم...دلتنگم بودی؟

هاول: دلون کجاست؟

سرافینا: میاد....صبور باش

وقتی نزدیک هاول شد ناخوداگاه از هاول فاصله گرفتم

دستشو رو سینه ی هاول گذاشت و از فاصله ی نزدیک بهش گفت: این تیپت خیلی بهت میاد...مرد من

هاول دست سرافینا رو پس زد: لطفا تمومش کن!

سرافینا: نمیخوای دلونو ببینی؟

هاول: منظورت چیه

سرافینا: منظورم اینه که اگه دلت میخواد دلونو ببینی باید ازم درخواست رقص کنی عشق من...باید امشب مال من باشی...هر کاری که من میگمو بکنی

هاول حتی تو چشماشم نگاه نمیکرد و همش نگاهش به اینور اونور بود وقتی با اون حرف میزد.

معلوم بود داره حرص میخوره، بعد چند لحظه براش خم شدو دستشو جلوش دراز کرد: افتخار میدید؟

سرافینا با کمال میل قبول کرد و دنبال هاول رفت، وقتی شروع کردن به رقصیدن حرصم بدجوری در اومد...

دقیقا کارایو که من موقع رقص کردم حالا اون داشت رو هاول پیاده میکرد. به بدنش دست میزد و سعی میکرد هاولو هورنی کنه

از این خیلی ترسیدم که نکنه بهش پیشنهادای کثیف بده... چون بهم گفته بود که سرافینا ادم مریضیه.

نباید میذاشتم هر طور شده هاولو خام خودش کنه و جادوش کنه


هاول:

دلم میخواست هر چه زودتر رقص تموم شه و ازم جدا شه... از اون نگاه شهوت آلودش متنفر بودم. سعی کردم ازش حرف بکشم

-به دلون گفتی که ما اینجاییم؟

+نباید بدونه کی میخواد بکشتش؟

-امیدوارم مثل همیشه کلک تو کارت نباشه سرافینا

+هاول....من هر کاری برای داشتن تو میکنم. نمیذارم اون تورو بکشه...هر کاری میکنم که تورو مال خودم کنم

-همین که قلبمو تو چنگت داری و هر بلایی میخوای سر احساساتم میاری کافیت نیست؟

دستشو رو سینم کشیدو برد بالا و کنار صورتم گذاشت، صورتشو اورد نزدیک و از فاصله که کم با لبام زمزمه کرد: چرا انقد از من بدت میاد عزیزم... دیگه چطور باید عشقمو بهت ثابت میکردم؟

-تو همیشه میخواستی من برده‌ی تو باشم...عشقی که بهم داری اسمش خودخواهیه...تو منو زندانی کردی

+من هر کاری برای تو میکنم هاول...تو همه چیز منی! هیچوقت نمیخواستم تو این حسو داشته باشی

-تو منو از خودت زده کردی و هرکاریم بکنی دیگه فایده نداره...دیگه نمیتونی عشق منو برای خودت داشته باشی، حتی با داشتن قلبم

+تو از اولم مال من بودی...هر چقدرم بخوای ازم فرار کنی بازم تو دام من گیر میفتی پسر جون

-اره...چون تو همه جا برام تله میذاری

+گوش کن هاول....امشب اگه باب میل من عمل نکنی دلونم نمیبینی. اتاقمو برای امشب اماده کردم...همون تختی که تو توش میخوابیدی

نگاهمو با کلافگی ازش گرفتم و به جمعیت دادم، نفس عمیقی کشیدم تا عصبی نشم

-من اومدم اینجا برای کشتن دلون نه ارضا کردن تو

+هر کاری که من بگمو میکنی....میبینی که سوفی در اختیارمه و میتونم هر کاری که بخوام باهاش بکنم

-اگه با اون کاری بکنی قسم میخورم که خودمو میکشم

انگشتشو رو لبام گذاشتو ساکتم کرد:

+هشششش....آروم باش عشق من...اگه تو پسر خوبی باشی منم کاری با کسی ندارم

عصبی تو چشماش زل زده بودم، از رقص وایسادم

-تمومش کن

خواستم برم کنار که دنبالم اومد، بهم چسبیده بود. به الیور طوری نگاه کردم که بهش بفهمونم کمک لازم دارم.

سرافینا: بیا بریم!

-من الان امادگیشو ندارم

+خیلخب...پس امشب اینجا میمونی

همون موقع الیور اومد سمتمون، الیور و سرافینا قبلا با هم دوست بودن و مشکل خاصیم باهم نداشتن،‌ اومد تا به حرف بگیرتش و منو ازش جدا کنه...

خوشبختانه موفق شد و من رفتم دنبال سوفی، تو سالن اصلی دنبالش گشتم ولی پیداش نکردم، چشمم خورد به یکی از خروجیای سالن که دیدم اونجا وایساده، وقتی دید من پیداش کردم لبخند معنا داری بهم زد و رفت پشت دیوار.

فهمیدم که ازم میخواد دنبالش برم، یه نگاه دیگه به سرافینا کردم تا مطمئن شم حواسش پرته، سریع دنبال سوفی رفتم.

وارد راهروی بزرگ قلعه شدم، دیدمش که ته راهرو پیچید به سمت راست، اونقدر دنبالش رفتم تا دیدم ته یه راهرو در یه اتاقو باز کردو رفت تو. با قدمای بلند خودمو به اتاق رسوندمو درو باز کردم.

چشمم خورد بهش، دستاشو پشتش نگه داشته بود و همون لبخند رو لباش بود.

چند لحظه ای نگاش کردم و بعد بدون صبر سمتش قدم برداشتم، یهو حمله کردم به لباش.

سریع دستاشو دور گردنم حلقه کردو عمیق لبامو بوسید.

نمیتونستم یه جا وایسم، خونم داشت به جوش میومد.

دیگه احساس ضعف نمیکردم،بعد خوردن و گاز گرفتن لباش یهو به پشت برش گردوندمو زیپ لباسشو باز کردم.

انگشتمو رو خط وسط کمرش کشیدم تا پایین. پوست سفید و لطیفش از خود بیخودم کرده بود.

لباسو از تنش در اوردم، از پشت بغلش کردمو پایین تنمو چسبوندم بهش...

موهاشو از گردنش زدم کنارو به گودی گردنش حمله کردم، همزمان دستامو رو بدنش میکشیدم و جاهای حساسشو لمس میکردم.

نفسامون سنگین شده بود، از پشت سرشو به سینم تکیه داده بود و خودشو تو بغلم شل کرده بود...

زبونمو رو گردنش میکشیدم و با لبام پوست داغشو لمس میکردم. یهو سمت من برگشت، چند لحظه نگاهم کردو بعد چند قدم رفت عقب تر، لباسی که زیر لباس اصلیش پوشیده بودو همونطور که تو چشمام زل زده بود در اورد و کامل لخت شد...

داشتم نفس نفس میزدم و سفت شدن دیکمو حس میکردم، اون بدن لعنتی...اون خوشگل ترین چیزی بود که چشمام تا اون لحظه دیده بود!

با لوندی لباسشو انداخت رو تختو اومد نزدیکم، یه دور دورم چرخیدو کتمو از رو شونه هام برداشت، رو به روم وایساد و دکمه های پیرهن مشکیمو باز کرد. نگاهش پر از شهوت و شیطنت بود.

خواستم ببرمش سمت تخت که مانعم شد

+صبر کن عزیزم....

-سوفی...دیگه نمیتونم تحمل کنم

+چرا میتونی

پیرهنمو از تنم در اوردو رو به روم وایساد،‌ دستاشو از بالای سینم تا شکمم کشید و گذاشت رو کمربندم. خواستم بدنشو لمس کنم ولی یهو دستمو گرفت، داشت کلافم میکرد

خواستم بهش غر بزنم که یهو جلوی پام زانو زد. کمربندمو باز کرد و دیکمو در اورد...

با نفس نفس گفتم:

-س...سوفی

لبخند شیطونی زد.

+هوممم....خیلی خوبی

نگاهشو از چشمام برنمیداشت، زبونشو رو دیکم کشید و بردش تو دهنش، اخمام رفت تو همو به موهاش چنگ زدم...

دستاشو رو پاهام گذاشتو سرشو حرکت داد. خیلی وقت بود که همچین لذتی نبرده بودم، چشمام هر چند لحظه یه بار میرفت... فکم از حرص و لذت قفل شده بود و سرمو بالا گرفته بودم. محکم ساکش میزد و نگهش میداشت، دیگه صدای آهم در اومده بود... دیگه نمیتونستم آروم باشم، موهاشو پشت سرش جمع کردمو خودم سرشو عقب جلو کردم، اخم کرد و به شلوارم چنگ زد.

اولش سرفه کرد ولی بعد دوباره هورنی تو چشمام نگاه کرد، با چشماش بهم لبخند بدجنس زده بود...

-تو بدترین دختری هستی که دیدم!....آا...ااخ

یهو سرشو کشیدم عقبو گذاشتم که نفس بکشه، چند تا نفس عمیق کشید و با انگشت دور لبشو تمیز کرد و بعد انگشتشو لیس‌ زد.

+خیلی خوشمزه بود

زیر لب بهش گفتم عوضی و سریع دستامو انداختم زیرشو از رو زمین بلندش کردم. انداختمش رو تختو رفتم روش...

دوباره لباشو گرفتم، جاهای حساسشو ماساژ میدادم، کم کم لباشو ول کردمو شروع کردم به کبود کردن و خوردن گردنو سینش. چشماش باز نمیموند و فقط آه میکشید. سریع رفتم پایین تخت و روناشو گرفتم، محکم کشیدمش جلو طوری که سرم بین پاهاش باشه.

به پوسیش حمله کردم، خودشم از تجربه کردن اونهمه یه جا شوکه شده بود. پاهاشو رو شونه هام انداختم، یه طوری میخوردمش که نمیتونست یه جا بمونه، تو جاش وول میخورد و پاهاشو به کمرم فشار میداد. به ملحفه ی تخت چنگ زده بود. نفسای داغمو رو پوسیش میدادم بیرون و زبونمو میکشیدم روش.

با حرص اه کشید و گفت:

+هاوللل....دلم میخواد بکشمت

شیطون خندیدمو به کارم ادامه دادم، گازش میگرفتم و اونم با بین اه کشیدناش جیغ میزد. نمیدونست پاهاشو باز کنه یا ببنده، دستشو تو موهام کشیدو نوازش کرد.

منم مثل خودش با بدجنسی تو چشاش نگاه کردمو محکم و عمیق مکیدمش...

لب پایینشو محکم گاز گرفتو تنش لرزید، چشماش به عقب برگشت.

بالاخره ولش کردم و یکم با انگشتام ماساژش دادم، از جام بلند شدم. فک کرد الان میخوام تو بغلم بگیرمش ولی یهو به پشت برش گردوندمو پوزیشنو داگی کردم.

+هاول....لطفا اروم

-هوم...قول نمیدم

پشتش وایسادمو دیکمو زدم بین پاهاش، کمرشو خودش گود تر کردو منتظر شد.

+زود باش اون دیک لعنتیتو ببر تو

از کلافگی و عجول بودنش تو این زمینه خوشم میومد. بالاخره دیکمو بردم توش ولی کوچیک ترین مکثی نکردم، همون موقع شروع کردم به ضربه زدن. از ته دل ناله میکرد و داشت نهایت لذتو میبرد. ضربه هامو محکم ترو تند تر میکردم تا جایی که نفس کم میاورد. یهو دستمو پشت سرش گذاشتمو هول دادم پایین، بالاتنه‌شو به تخت چسبوندم تا کمرش گود تر بشه. موهاشو از پشت جمع کرده بودمو تو مشتم گرفته بودم.

مدام اسممو صدا میکرد و بی دلیل التماسم میکرد... حس میکردم خودمم رو ابرام!....

لب پایینمو گاز میگرفتم و از اون زاویه به بدن جذابش خیره بودم.

-ولم کنی تا ابد به حرکتم ادامه میدم

+خواهش میکنم...تمومش نکن هاول

محکم بهش اسپنک زدم و بعد به پوست نرمش چنگ زدم. با ناله هاش جیغ میکشید و اشکش سرازیر شده بود.

کمر باریکشو تو دستام گرفته بودمو اونو عقب جلو میبردم تا اینکه بالاخره خودمو همون تو خالی کردم...

معلوم نبود سوفی چند بار ارضا شد ولی وقتی دیکمو کشیدم بیرون رو تخت ولو شد، تو حال خودش نبود و فقط لبخند میزد...

سمت من برگشتو دستاشو اروم باز کرد که بیاد بغلم.

کنارش دراز کشیدمو کشوندمش تو بغلم، اونم سرشو رو سینم گذاشتو محکم بهم چسبید

+تو خیلی حرفه ایی....از خود بیخودم کردی

-توعم زیادی خوبی...دلم میخواد همینجوری هرروز بتونم نگات کنم

دستاشو تو سینم جمع کردو بیشتر بهم چسبید

+من هیچکسو جز تو نمیخوام هاول....تو باعث میشی کسی جرعت نکنه بلایی سرم بیاره

-تا وقتی من زندم همینم خواهد بود

+عاااه....اینهمه جذابیتتو کجای دلم بذارم پسره ی عوضی

همون موقع از بیرون سالن صدای تیراندازی شنیدیم، لعنت فرستادم و سریع بلند شدم از جام.



Report Page