Diamond

Diamond

Howl & Sophie

*پارت ۱۷*


با اکراه از روی صندلی بلند شدم و از پله ها بالا رفتم ،قفسه سینم درد شدیدی گرفته بود و قلبم سنگین شده بود.

دلم میخواست قلبم و در بیارم تا دیگه هیچی حس نکنم ، توان تحمل این حجم از درد و نداشتم.

پشت در اتاق که رسیدم نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم بغضم و مخفی کنم ، وارد اتاق که شدم هاول دیدم که گوشه تخت نشسته و سرش و پایین انداخته ، حتی با وارد شدن من به اتاقم سرش بالا نیورد.

_سوفی.

نفس عمیقی از روی خستگی کشید.

_خودت بهتر از هرکس دیگه ایی شرایط الان من و میدونی ، میدونم رفتار درستی باهات نداشتم ، میدونم اتفاقای خیلی بدی برات این چند روز افتاد و واقعا ازت معذرت میخوام ولی دلیل این سرد بودنت و متوجه نمیشم.

پوزخندی زدم ، بازم حرفای تکراری.

_اگه ازم زده و خسته شدی لطفا همین الان بهم بگو ، حقم داری!

شرایط زندگی من شرایط عادی نیست.

دیگه از این حرفاش کلافه شده بودم ، حتی یه دقیقه هم نمیخواستم ببینمش یا به حرفاش گوش بدم ، پس فقط به سمت در قدم برداشتم و از اتاق خارج شدم.


*دو روز بعد*

حال هاول تو این دو روز خیلی بهتر شده بود ولی همچنان کوچک ترین حرفی باهاش نزده بودم ، تو فکر این بودم که بهتره هر چه سریع تر از اونجا برم و دنبال مادرم بگردم ولی میدونستم به تنهایی نمیتونم از پسش بر بیام.

با کلافگی وارد اتاق شدم و هاول دیدم که کنار پنجره ایستاده و به بیرون زل زده ، معلوم بود فکرش درگیره . پوزخندی زدم ، حتما داشت به اون زنه فکر می‌کرد.

وسیله ایی که لازم داشتم و برداشتم و اومدم از اتاق خارج بشم که هاول مانع رفتنم شد.

به زور من و تو آغوشش گرفت و منم فقط تقلا میکردم تا ولم کنه ولی فایده ایی نداشت پس با دادی که سرش ناخودآگاه کشیدم باعث شدم ولم کنه و ازم فاصله بگیره.

+ولم کن.

_ولی سوفی تو دو روزه که با من هیچ حرفی نزدی ، این رفتارت و اصلا درک نمیکنم بگو مشکلت چیه زود باش.

تن صداش و از حالت عادی بالاتر برده بود ، دلم نمیخواست همینطور وایستم اونجا تا اون سرم داد بزنه پس بدون معطلی هر چیزی که تو دلم مونده بود بهش گفتم.

+من همه چیو میدونم همه چی ، تو یه دروغگویی تو به من دروغ گفتی کاری کردی عاشقت بشم تا فقط به منافع خودت برسی.

_راجب چی حرف میزنی؟

+بس کن لازم نیست انقدر نقش بازی کنی ، من دیدمت! دیدم وقتی که من زیر شکنجه بودم به جای اینکه بیای نجاتم بری پیش اون...اون...

بغضم اجازه نمی‌داد جملم و تموم کنم ولی هر طوری بود سعی کردم خودم و جمع کنم.

+پیش اون زنه سرافینا بودی ، دیگه نمیتونی بهم دروغ بگی حتی الیور هم گفت که تو نامزد داشتی.

_سوفی لطفا...ازت خواهش میکنم اروم باشی.

+چطور جرئت میکنی همچین چیزی ازم بخوای ، میخوای باز با حرفات گولم بزنی و بیشتر از احساساتم سواستفاده کنی ،راست میگفتی عشق ما از اولم اشتباه بود.

البته بهتره بگم عشق من چون بعید میدونم تو اصلا احساساتی داشتی باشی.

_سوفی لطفا! خواهش میکنم بشین و به حرفام گوش بده بعدش آزادی که هرکاری خواستی کنی و حتی من و ترک کنی.

اصلا نمیخواستم بشینم و بازم به دروغاش گوش بدم ولی یه چیزی درونم مانع رفتنم شد...

اروم رفتم و روی تخت نشستم ، هاولم صندلی کنار پنجره آورد و رو به رو من نشست.

_درسته! من قبلا با جادوگری به اسم سرافینا نامزد بودم ، یه زمانی بود که فکر میکردم هیچکس تو دنیا زیباتر و بهتر از اون نیست ولی کم کم متوجه شدم که اون از درون یه شیطانه و لیاقت عشق من و نداره ، ولی دیگه دیر شده بود و اون مانع جداییمون میشد ، میخواست از قدرتای من به نفع خودش استفاده کنه.

این ماجرا زیادم طول نکشید و بالاخره بعد چند وقت کاملا از هم جدا شدیم ولی بازم بعد چند وقت مجبور شدم برم سراغش تا باهاش یه معامله ایی بکنم.

حتی اینجام باز به نفع خودش کار کرد ، اون تشنه احساسات و قلب من بود پس در ازای انجام دادن کاری برام قلبم و ازم گرفت و کنترل کامل احساساتم و به دست گرفت.

اون چیزی هم که تو دیدی فقط یه طلسم دیگه بوده که دلون روت اجرا کرده ، اون الان تمام قدرتای من و داره و یکی از اون قدرتام همینه که میتونم تو آدما توهم ایجاد کنم ، کاری کنم چیزایی ببینن که واقعیت نداره.

جلوتر اومد و دستم که از شُک و استرس یخ کرده بود و گرفت.

_این تمام واقعیت بود ، ببخشید که زودتر بهت نگفتم.تو روحیت خیلی حساسه نمیخواستم با گفتن این چیزا ناراحتت کنم.

حالا دیگه انتخاب با خودته من دیگه مانعت نمیشم.

با چشمای پر اشک به چشماش خیره بودم.

+ینی میگی تو اونو دوست نداری؟

-دوسش ندارم

+ینی میگی...عاشق منی؟

-من جونمم میدم برا تو عزیزدلم...متاسفم که بعضی وقتا اخلاقم عوض میشه و باهات بد رفتاری میکنم

همونطوری که دستام تو دستاش بودو نوازششون میکرد ادامه داد: اون میتونه حس کنه که من عاشق تو شدم...اما چون قلبم تو چنگ اونه میتونه بعضی اوقات احساساتمو کنترل کنه و....وقتایی که میفهمه من حس خوبی دارم، سعی میکنه با عذاب دادنم رفتارمو عوض کنه...وگرنه هاول واقعی اونقدرام که فکر میکنی عوضی نیست

لبخند به لبام برگشته بود، تو چشماش هیچی به جز صداقت نمیتونستم ببینم، اما بغض جوری به گلوم چنگ زده بود که مطمئن بودم تا چند ثانیه ی دیگه میشکنه و شورو به گریه کردن میکنم...

+من واقعا ترسیدم هاول

منو گرفت تو بغلش و دست کشید رو موهام: عزیزم....حق داری...منو ببخش

زدم زیر گریه و محکم بغلش کردم

+فک کردم تو دوسم نداری....واقعا فک کردم همه چی تموم شد

رو موهام بوسه زدو گفت:

-مهم نیست که قلب من کجاست...مهم اینه که به تو تعلق داره

دستشو زیر چونم گذاشتو سرمو اورد بالا، بدون اینکه صبر کنه عمیق لبامو بوسید، حالا دیگه کاملا تونسته بود منو با دادن لبای داغش بهم راضی کنه...

دلون:

نمیدونستم دقیقا باید چیکار کنم، کارای اون هاول عوضی گیجم کرده بود... فکر نمیکردم بتونه بدون این الماس لعنتی زیاد دووم بیاره ولی انگار هفت تا جون داره

به ذهنم رسید که واقعا برم پیش سرافینا و از اون کمک بگیرم، احتمالا اون خوب میتونه هاولو کنترل کنه، اون زن خیلی قدرتمنده!

بدون صبر آماده شدمو با ادمام به سمت قصر تاریک اون جادوگر حرکت کردیم...

هوای اطراف قلعه سرد تر به نظر میرسید، وقتی از دروازه رد شدیمو وارد محوطه داخل شدیم حس کردم تمام موجودات اونجا بهم خیره شدن، حتی درختا و سنگای دیوار قلعه

ورود به اونجا آداب خاصی داشت و من همشو میدونستم، بعد از رد کردن تمام مراحل تونستم وارد قلعه بشم. همون موقع بود که صدای اقواگرانه ی یه زنو از بالای پله ها شنیدم: باید خیلی دلو جرعت داشته باشی که به اینجا بیای موسیو دلون

سریع سرمو به نشونه ی احترام خم کردم، صدامو صاف کردمو جواب دادم

+لیدی سرافینا، ملکه ی زیبا

سرافینا نیشخندی زدو شروع کرد از پله ها پایین اومدن

-باید کار مهمی باهام داشته باشی که سرو کلت پیدا شده

+بله، کار مهمی دارم

-خب؟ راجب چی؟

+راجبِ....هاول پنتراگون

به محض اینکه اسم هاولو شنید نگاهش عوض شدو سر جاش رو پله ها وایساد

-خبر دارم که الماسشو دزدیدی، امیدوارم دلیل قانع کننده ای برام بیاری وگرنه همینجا باید با این دنیا خداحافظی کنی

+خب، من با این کارم باعث شدم اون بیشتر تحت کنترل باشه، و قدرتی نداشته باشه برای سرپیچی از شما

-چی میخوای دلون؟

+همون‌طور که میدونید، هاول یه نفر دیگه رو پیدا کرده

-خبر دارم، اون دختره ی چشم سفید رعیت زاده

+اومدم اینجا تا هردومون به چیزی که میخوایم برسیم

-منظورت چیه

+شما میتونید هاولو بدون قدرتاش تحت کنترل بگیرید، و با کشتن نامزد جدیدش دیگه مانعی برای اطاعت کردنش وجود نخواهد داشت، اینطوری هم شما به هاول میرسید، هم من به قدرتی که همیشه دلم میخواست داشته باشم

چند ثانیه ای فکر کردو گفت:

-برای کشتن اون دختر من به کمک تو نیازی ندارم

+اشتباه میکنید، اون دختر با اینکه روحیه ی حساسی داره اما حاضره برای هاول هر کاری بکنه، و همینطور اونا یه گروه بزرگ تشکیل دادن، تو اون گروه هر کسی یه استعدادی داره، به این راحتی نمیتونید از پسشون بر بیاید

-هوم....پس اول باید ضعیفشون کنیم

+هاول به اندازه ی کافی ضعیف شده، اما بازم سوفی سعی میکنه بهش انرژی بده تا برای جنگ با من اماده بشه، بدون الماس!

-اون دختر....زیادی دردسر درست کرده، باید از سر راه برش دارم

+من یه نقشه ی عالی دارم!

سرافینا


Report Page