Destiny

Destiny

Sheroga

" Part 1 "

تمام تلاششو کرده بود که مرد مقابلش رو از دست عصبانیتی که بی دلیل به سراغش اومده بود خلاص کنه ولی انگار نه انگار و اون مدام رو حرفش پا فشاری میکرد

_کوک..این فقط یه شام خانوادگیه لازم نیست انقد عصبانی باشی ..

_ شام خانوادگی؟تو اونا رو نمیشناسی

دلش نمی خواست تهیونگشو ناراحت کنه ولی اون پسر همون پدری بود که یه روده راست تو شکمش نیست ..هم خونه خودشه ..می دونه بدون قصد و نیتی هیچ کاری انجام نمیده

_ شاید تغییر کرده باشن

هر چی بیشتر از رابطشون می گذشت بیشتر به معصوم بودن تهیونگ تو دنیای خودش پی میبر

تغییر؟..مسخرست..این برای خاندان جئون یه کلمه کلیشه اییه... تا وقتی میتونستن نقش یه خانواده موفق و منحد رو بازی کنن چه نیازی به تغییر بود؟...

بوگاتی مشکی رنگش توسط خدمه تو حیاط عمارت پارک شده بود و وظیفه جونگکوک بود که دستشو تو دست معشوقش بزاره و با پای خودش بره تو دل خطر و تنها دلیلی که داشت با اعتماد کامل اینکارو میکرد این بود که اون مکان رو از قبل برای خودش و پسرش ایمن کرده بود اگه یک درصد اون چیزی بهش فک میکرد حقیقت داشت  و قرار بود شبی که تهیونگ انقدر براش مضطرب بود رو خراب کنن یا بهش صدمه بزنن نمیزاشت هیچ کدومشون جون سالم از اون عمارت بدر ببرن

احتمال می داد زیر دستاش تا الان کارشونو تو عمارت پدرش  تموم کرده باشن پس مشکلی برای رفتن نبودانگشتاشو ببن انگشتای معشقوش قفل میکنه و باهم سمت حیاط بزرگی دایره شکلی که دورتا دور عمارت کشیده شده بود میرن و سوار ماشین میشن و بهتره بگیم با خواست خودشون میرن سراغ یه دردسر تازه......

تقریبا بعد از چند دقیقه مسیر طولانی و البته برای کوکی پر سروصدا به عمارت میرسن

....

جونگکوک برخلاف تهیونگی که تمام حواسشو جمع کرده بود تا خراب کاری نکنه و به خانواده دوست پسرش بی احترامی نکنه بدترین تیکه هارو به خانوادش مینداخت و با حالت لشی روی مبل نشسته بود و پاشو رو پاش انداخته بود

تهیونگ هیچوقت جونگکوک رو اینطوری ندیده بود میدونست اون حتی در مقابل دشمن قسم خوردش هم همچین شخصیتی نداشت و این حرکاتش بیشتر از حد خجالت اور بود و میدونست صدردصد براش اهمیتی نداره

وضعیت تا تایم شام همینطور گذشت طبق قوانین اون خونه ساعت هشت همه سر میز شام بودن و ساعت ده زمان خاموشی بود

بیخیال...انتظار نداشت بعد از این همه سال خانوادش هنوز سر میز ترتیب نشستن رو رعایت کنن پدرش بالای میز و سه تا برادرش سمت دست راست پدرش و همسرهاشون سمت دست چپ پدرش و جونگکوکی که واضحا میخواست این قانون رو بشکنه برخلاف میل باطنیش تهیونگ رو کنار برادرش نشوند و خودش روبه روش نشست

درسته که برادرش از این فرصت نهایت استفاده رو میکرد و با تهیونگ گرم میگرفت تا جونگکوک عصبانی بشه بتونن جنگ بینشون رو شروع کنن و جونگکوک کاملا متوجه این قضیه شده بود ولی دلش نمیخواست تهیونگ رو با کارش ناراحت کنه برای همین دستشو برای برداشتن جام مشروب روبه روش دراز میکنه تا شاید عصبانیتشو بشوره و ببره ودقیقا وقتی که جام رو به لبش نزدیک میکنه متوجه بوی دارو خواب اور میشه نیشخند عصبی میزنه و جام رو با ارامش سر جاش برمیگردونه

_ که اینطور‌.. پس نقشت این بود ..

میون صحبت هاش از جاش بلند میشه و دور میز میچرخه تا به برادرش برسه

_ بهتره زودتر شروع کنی... قبل از اینکه حوصلم سر بره

صندلیه تهیونگی که شوکه شده بود و هیچ ایده ایی از اینکه چه خبره نداشت رو عقب میکشه و روبه رو برادرش وایمیسته بزرگ ترین برادرش تمام مدت توی سکوت بهش خیره بود و با نزدیک شدن جونگکوک سرش رو بالا میاره و لبخندی میزنه

_ عا...انتظار نداشتم انقدر زود بفهمی ولی چه میشه کرد ما باید همیشه اماده باشیم...درسته؟..

دستش رو به عنوان اشاره برای افرادش که منتظر علامت بودن بالا میبره و طولی نمیکشه که بیشتر از ده یا دوازه نفر دورشون جمع میشن و باعث میشه تهیونگ خودشو به جونگکوک بچسبونه

_ مستقیم میرم سر اصل مطلب دونسنگم... منو و برادرات احساس شرمندگی میکنیم که کوچیک ترین عضمون یه زندگی مستقل همراه با معشوقشو داره .. شاید بهتره بگم رسانه ها بدجور اذیتمون میکنن

جونگکوک با شنیدن حرفای برادرش خیلی یهویی خم میشه و میزنه زیر خنده ..یه قهقهه طولانی اشک هایی خیالش رو از زیر چشماش پاک میکنه و دستشو رو شونه برادرش میزاره متوجه از بین رفتن گرمایی که بخاطر وجود تهیونگ روی کمرش حس میکرد نمیشه

_اومو..معذرت میخوام...داستان غمگینی بود نباید میخندیدم

درسته که قصد مسخره کردن خانوادش رو داشت ولی برخلاف انتظارش لبخندی روی لب برادرش بود که نشون از بی تاثیر بودن حرفش رو میداد

_ مشکلی نیست ..به زودی قراره حلش کنیم

فکر میکرد دلیل ساکت بودن تهیونگ ترس باشه و مغزش سمت چیزایی بدتر نرفت شایدم نمیخواست که بره ..

بعد از تموم شدن حرفاش برگه ایی از کسی که پشت سرش ایستاده بود میگیره، اون رو روی میز میزاره و روان نویسی رو سمت جونگکوک میگیره

_لازم نیست همه صفحاتشو بخونی برات خلاصش میکنم ...طبق این قرار داد تمام اموالت بین ما پخش میشه البته نگران نباش جای تو و تهیونگ پیش ما امنه پس...بهتره قبل از  اینکه بخاطر سرگرم شدنت دست به کاری بزنم امضاش کنی جونگکوکا

_ مجبورم؟

_ مجبوری

_ اونوقت کی مجبورم کرده؟

_ معشوقت...

با شنیدن این کلمه در حالی که حدس میزد پشت سرش چه خبره اروم میچرخه و با دیدن اسلحه ایی که رو شقیقه پسرشه سرجاش خشک میشه تو همون لحظه برادرش دستش رو به دست جونگکوک میرسونه و دستش رو بالا میاره و روان نویسیو بین انگشتای یخ زدش جا میده

_ امضاش کن ..

شکه شده بود ولی نه تا حدی که مغزش کار نکنه برای همین بدون تردید سمت برگه ایی که روی میز بود برمیگرده

ریسک میکنه و دست ازادشو تو جیبش میبره و با ندیدن ریاکشنی از طرف اون افراد نسبت به چیزی که توی ذهنش بود مطمئن میشه

چاقو جیبیی که همیشه همراهش بود رو نامحسوس از جیبش در میاره و امضای فیکی زیر قرار داد میزنه

از قصد برگه رو تو سینه برادرش میکوبه و وقتی برادرش تعادلشو از دست میده با یه حرکت سریع چاقوی توی دستش رو روی شاهرگ برادرش فرود میاره و برای اطمینان از مرگش چند بار حرکتشو تکرار میکنه

از طرفی صدای برادرای دیگه و همسر براردش بلند میشه نمیخواست تهیونگ شاهد همچین چیزی باشه ولی الان جونش مهم تر بود

با قیافه ریلکسی که ازش عصبانیت میبارید بی توجه به زجه های همسر برادرش که بهش بدوبیراه میگفت سمت پسری که انگار تازه کار بود برمیگرده

_ میدونم اجازه کشتنمو بهت ندادن....پس بهتره اون ماسماسکو بیاریش پایین ..میدونی که اجازه من دست خودمه...

پسر بدون حرفی اسلحشو میندازه و تهیونگ رو ول میکنه مشخصه اگه اون یا تهیونگ میمردن برادراش راهیی برای رسیدن به خواستشون نداشتن

میدونست تهیونگ تو چه وضعیتیه و با خودش چه فکرایی میکنه ولی خارج شدن از این جهنم مهم تر بود تهیونگو جلوی خودش میکشه و همین طور که پشت به خانوادش بود اونا رو تو همون حالت ول میکنه و  سمت در خروجی راه میوفته _ فکر نکنم بازم کسی بینتون دنبال پول باشه پس...

قبل از تموم شدن حرفش صدای تیر پیش دستی میکنه و توی عمارت پخش میشه...

Report Page