♤ Destiny ♡

♤ Destiny ♡

𝑴𝒐𝒐𝒏𝑨𝒑𝒉❦진

" ShowKiHo "

Part 2



توی تمام این هیجده سال زندگیش، تنها کاری که کرده بود درس خوندن بود و تمام.. نه با دختری قرار گذاشته بود و نه با..پسری... 

ولی امشب داشت چه اتفاقی میفتاد.. 

بهتر بود با خودش رو راست باشه!.. 

آره امشب اون دوتا عوضی، میخواستن باهاش بخوابن.. اون هم به زور.. 

و فجیع تر از اون، این بود که هر دوتاشون میخواستن این کارو همزمان باهاش بکنن!!.. 

" این دوتا عوضی، چی تو فکر لعنتیشون میگذره... " 

توی شکمش داشت از ترس میلرزید.. دست لرزونشو روی زمین مشت کرد و سعی کرد تکونی به بدنش بده.. کاش میتونست زمان رو متوقف کنه.. حاضر بود برای ابد توی همین حالت بمونه، ولی ساعت جلوتر از این نره که دستای اون دوتا پسری که بالای سرش ایستادن، بدنش رو لمس کنن!... 

هنوز کوچیکترین حرکتی هم نکرده بود، که انگشتای شونو دور بازوی راستش قفل شدن.. با همون فشار اولی که به کیهیون آورد، از روی زمین بلندش کرد.. 

لبای خشک شده و صورت رنگ پریده ش باعث شد لبخند کج وونهو پررنگ تر بشه.. 

همونطور که داشت آروم آروم دکمه های پیرهنشو باز میکرد، بهش نزدیکتر شد.. 

کم مونده بود که کیهیون به گریه بیفته.. بدن ظریفش که حالا یکم دولا هم شده بود، وسط بدن های شونو و وونهو بیشتر از قبل ظریف و کوچیک به نظر میرسید.. 

دست وونهو که به فکش خورد، بی هیچ مقاومتی و با همون فشار اول سرش بالا اومد.. سفیدی چشماش قرمز شده بود و برق اشک توشون مشخص بود.. 

-فکر نمیکردم بتونی بجز تحریک کردن میلی که به کتک زدن بقیه دارم، جور دیگه ای هم تحریک کننده باشی! 

کیهیون با دستاش لبه های لباسشو گرفت و فشارشون داد.. آب دهنشو قورت داد سعی کرد حرف بزنه.. شاید اگه بهشون التماس میکرد ولش میکردن! 

چرا واقعا این اتفاق داشت برای اون میفتاد؟!! اون دوتا هرکسی رو که میخواستن اذیت کنن توی همون مدرسه زیر باد مشت و لگد میگرفتنش و تمام!.. ولی چرا کیهیون رو آورده بودن اینجا؟؟ و چرا میخواستن بجز کتک زدنش باهاش این کار رو هم بکنن؟!!..  

×خوا..خواهش میکنم.. ولم کنید.. هرچقد میخواید..منو بزنید.. ولی.. خواهش میکنم.. اینکارو باهام.. نکنید... 

وونهو نیشخندی زد و دستشو آروم روی گونه های خیس کیهیون کشید.. خودش هم متوجه نشده بود که اشکاش سرازیر شدن.. ولی مگه مهم بود؟! حاضر بود به پاشون بیفته تا شاید از این کار منصرف بشن... 

×مگه من چکارتون کردم؟؟ چرا باهام..... 

+بسه زیاد حرف نزن.. 

حرفش با حرف شونو نصفه موند و تا خواست بازم ادامه بده، دوباره صدای شونو از پشت سرش تو گوشش پیچید : 

+شروع میکنی؟! 

و لبخند بزرگی که صورت وونهو رو پوشوند، این حقیقت که تلاشش هیچ فایده نداشته رو توی صورتش کوبید... 

به ثانیه نکشید که شونو هلش داد به جلو و افتاد بین بازوهای وونهو.. فکش بین انگشتای وونهو اسیر شد و صورت هاشون به هم نزدیک تر‌.. قلبش به شدت توی سینه ش میکوبید و منتظر بود هر لحظه سینه شو بشکافه و بیفته بیرون!.. 

شونو یه قوطی آبجو برای خودش باز کرد و ولو شد روی کاناپه.. مطمئنن نگاه کردن به وونهو و کاری که میخواست با کیهیون بکنه، باعث میشد شونو هم برای ادامه ی کار گرم بشه! 

وونهو زبونشو روی لباش کشید و سر کیهیون رو یکم بالا گرفت : 

-گفتم دوس دارم کاری کنم که گردن سفیدت به کبودی بزنه؟!! 

و بدون اینکه منتظر چیزی باشه، لباشو روی گلوی کیهیون چسبوند.. لباشو از هم فاصله داد و زبونشو روی پوست نرم کیهیون کشید.. سیب گلوش خیلی هم برجسته نبود، ولی خیلی راحت بین دندونای وونهو گیر افتاد..  

دستاشو دور بدن کیهیون قفل کردن و کامل تو آغوش گرفتش.. و با لذت و شدت بیشتری مشغول مارک کردن گردن سفید کیهیون با گاز های ریز و درستش شد.. 

کیهیون حتی اگر میخواست هم نمیتونست خودشو از دست وونهو آزاد کنه.. جوری که وونهو محکم اون رو بین بازوهاش نگه داشته بود، حتی بهش اجازه ی کوچیکترین حرکتی رو نمیداد.. 

بالاخره وونهو با اکراه از گلوی کیهیون که حالا واقعا به کبودی میزد، دل کند.. نگاه خمارشو به چشمای پر از ترس کیهیون داد.. انگشت شستش رو روی لبای کیهیون کشید و با صدای آرومی تقریبا میشه گفت بهش هشدار داد! : 

-بهتره باهامون راه بیای.. وگرنه خیلی بیشتر از چیزی که فکرشو بکنی درد میکشی موش کوچولو!  

بی توجه به لبای لرزون و صورت رنگ پریده ی کیهیون، بازوشو گرفت و به سمت تختی که گوشه ی اون کارگاه بود بردش.. 

کیهیون با تمام توانی که داشت سعی میکرد خودشو عقب بکشه و نزاره وونهو به اون سمت ببرتش.. ولی اون درحالت عادی هم نمیتونست جلوی زوری که اون دوتا داشتن بایسته.. چه برسه به الان که حسابی هم کتک خورده بود! 

وونهو بازوشو کشید و پرتش کرد روی تخت.. سریع خودشو عقب کشید و پاهاشو تو شکمش‌جمع کرد.. بدون اینکه بتونه هیچ حرکت دیگه ای بکنه، به وونهو که داشت کمربندشو باز میکرد خیره مونده بود.. 

چرا واقعا هیچ غلطی نمیتونست بکنه؟!! چرا نمیتونست از خودش دفاع کنه؟! چرا بی هیچ حرکتی نشسته بود تا اون عوضی بیاد و بدنشو دستمالی کنه؟!! 

پلکاشو رو هم فشار داد وشروع به فحش دادن به خودش کرد.. 

لعنت بهت یو کیهیون.. لعنت بهت که اینقدر ضعیفی.. لعنت به اون اعتماد به نفس کوفتیت که خودتو باهاش بدبخت کردی... 

چشماشو که باز کرد اولین چیزی که دید بدن برهنه ی وونهو بود و اون عضلاتی که حتی بدون لمس کردنشون هم میتونست بفهمه چقدر قوی ان! ناخودآگاه نگاهشو به شونو داد که با یه رکابی رو مبل لم داده بود و داشت نگاهشون میکرد.. بدن شونو حتی از وونهو هم قوی تر به نظر میرسید!.. 

خیلی خب کیهیون.. امشب حتی اگر زنده هم بمونی، حداقل بعید میدونم سالم بمونی!.. 

با وجود این دوتا وحشیه عوضی... 

مچ پاش که کشیده شد، نگاهشو از شونو گرفت و به وونهو داد.. پاهاشو کشید و خیلی راحت کیهیون رو مجبور به دراز کشیدن روی تخت کرد.. و بدون کوچکترین تعللی خودشو سمتش کشید و روی بدن کیهیون خیمه زد.. 

دستشو از روی لباس روی قلب کیهیون کشید.. نیشخندی زد : 

-اونقدر داره محکم میزنه که کم کم دارم شک میکنم که نکنه بخاطر این رابطه هیجان زده شدی! 

صدای خنده ی بلند شونو همزمان با خنده ی وونهو بلند شد.. 

+باید خیلی خوشحال باشی که داری با پسرایی همخواب میشی که نود درصده دختر و پسرای مدرسه تو کفشونن! 

تمام توانشو جمع کرد و دست مشت شدشو بالا آورد و کوبیدش توی صورت وونهو.. داشتن بهش توهین میکردن.. اون عوضیا داشتن تمام وجودشو له میکردن.. 

×حالم ازتون..بهم میخوره.. آشغالا... 

ضربه ی دست کیهیون فقط تونسته بود باعث مور مور شدن پوست وونهو بشه، اونم در حد چند لحظه! 

صدای پوزخند وونهو برای کیهیون، مثل صدای شلیک تفنگ هایی بود که موقع شروع یه مسابقه به صدا درمیان.. 

-از اولین رابطه ت لذت ببر کیهیون!! 

کیهیون فرصت نکرد به این فکر کنه که اون از کجا خبر داره؟! اون چطوری از زندگیش خبر داره؟!! 

چند ثانیه بیشتر طول نکشید که اطراف تخت پوشیده شد از لباس های کهیون و وونهو!! 

و بعد از چند دقیقه، صدای جیغ و فریاد هایی که کیهیون از درد میکشید، فضای کارگاه رو پر کرده بود.. 

صدای ناله های ظریفش و آه کشیدن هایی که با جیغ های خفه ای همراه بود، بدن شونو رو داشت لحظه به لحظه داغ و داغ تر میکرد.. 

قوطی خالی آبجوش رو روی زمین انداخت و از جاش بلند شد.. رکابیش رو از تنش بیرون آورد و همونجایی پرتش که لباس های وونهو و کیهیون بودن.. 

وونهو دادی از سر لذت زد و گردنشو به عقب خم کرد.. خودشو عقب کشید و بدن خیس از عرقش رو روی تخت و کنار بدن لرزون کیهیون انداخت.. 

با کنار رفتن وونهو، شونو حالا واضح تر داشت بدن برهنه و سفید کیهیون رو نگاه میکرد.. کنار تخت که رسید، با دیدن صورت سرخ کیهیون، که غرق توی عرق و اشک بود، کاسه ی صبرش لبریز شد.. 

براش مهم نبود که همین الان وونهو کارش باهاش تموم شده بود، فقط میخواست هرچه زودتر اون صدای ظریف و لرزون ناله ها، دوباره توی فضا پخش بشن.. ولی اینبار باعثش خودش باشه، شونو... 

بی توجه به صدای ضعیف التماس کردن های کیهیون، خودشو روی تخت کشید.. دستشو روی شکمش که بخاطر کتک هایی که خورده بود، رد هایی از کبودی داشت، کشید.. 

صدای وونهو کنار گوشش باعث شد مکث کوتاهی بکنه : 

-از طعمه ی کوچولومون لذت ببر رفیق! 

تک خنده ای کرد و از روی تخت بلند شد.. 

نگاه شونو بین لبا، فک و گردن کیهیون درحال رفت و آمد بود.. و بالاخره تصمیم گرفت از لبای خوش فرمش شروع کنه! 

آنچنان با ولع لب های کیهیون رو مک میزد که به عمرش یاد نداشت هیچ کدوم از دوست دختراش یا دوست پسراشو اینجور بوسیده باشه!.. 

" حتما بخاطر دیدن رابطه ش با وونهوعه.. آره بخاطر همونه که اینقدر دارم از لباش لذت میبرم.. " 

خودشو با این حرف ها قانع کرد و بعد هرچی فکر توی سرش بود رو پس زد.. و تمام تمرکزش رو گذاشت روی پسری که داشت زیر بدنش میلرزید و تکون میخورد، و گاه و بی گاه دستای ظریفش بی اراده شونه های شونو رو چنگ میزد.. 

دیدن صورت خیس و سرخ کیهیون، با لبای نیمه بازی که از بینشون آه و ناله هاش خارج میشدن، لذت شونو رو از این رابطه بیشتر و بیشتر میکرد.. و این لذت اونقدر قوی بود که باعث میشد هیچ توجهی به جیغ های خفه و نصفه و نیمه ی کیهیون از درد، نکنه.. 

درد داشت.. به حد مرگ درد داشت.. نمیتونست یه جای مشخصی رو اسم ببره و بگه درد داره.. تمام بدنش، تمام وجودش، روحش، همه جاش درد میکرد... 

بالاخره شونو هم مثل وونهو با داد تقریبا بلندی که زد، دست از بیشتر زجر دادن کیهیون کشید... 

چند لحظه همونطور که دستاش دو طرف بدن کیهیون ستون بودن، موند تا یکم نفس کشیدنش آروم بشه، و بعد بدن خیس از عرقش رو کنارش روی تخت انداخت.. 

+آه... 

صدای سرخوش و همراه با خنده ی وونهو توی فضا پیچید : 

-خسته نباشی رفیق!! 



********* 



با صدای جیغی که یک مرتبه بلند شد، شونو و وونهو تکونی خوردن و لای چشماشونو باز کردن.. 

-اه لعنتی.. چرا اول صبح جیغ میکشی؟!! 

وونهو همونطور که اخم کرده بود دستی به صورتش کشید و دوباره چشمای خواب آلودشو باز کرد.. 

شونو بخاطر خوابیدن روی زمین خشک، دستی به گردنش کشید و تو جاش نشست.. نگاهی به وونهو انداخت و بعد هردو نگاهشونو دادن به کیهیون.. 

به دیوار چسبیده بود و پاهاشو توی شکمش جمع کرده بود.. هنوز هم هیچ لباسی تنش نبود و بدن برهنه ش که پر بود از رد ها و لکه های سیاه و قرمز، تو دید شونو و وونهو بود.. 

بدنش به شدت داشت میلرزید و همونطور که پاهاش رو بغل گرفته بود، خیره بود به تخت و صداهای نامفهومی از گلوش خارج میشد.. 

وونهو تکون خورد و سر جاش نشست.. با صدای آرومی سمت شونو گفت : 

-این چرا اینطور شده؟! 

شونو از جاش بلند شد و همین کافی بود تا دلیل جیغی که کیهیون زد و حال زار تر از دیشبش رو بفهمه.. 

+ملافه ی تخت پر از خونه.... 

دستی به موهاش کشید و نفسشو محکم داد بیرون.. برگشت سمت وونهو : 

+چکارش کنیم وونهو.. انگار حالش خیلی بده.. یدفه..نمیره!... 

وونهو از جاش پرید و به سمت کیهیون رفت.. 

-مگه الکیه بمیره!؟؟ هیچیش نمی..... 

تو چند قدمیه کیهیون ایستاد.. 

با دیدن وضعیتی که کیهیون توش بود، حرفش نصفه موند.. اگه از دیشب خونریزی داشته، پس یعنی الان وضعیتش واقعا بده!!  

شونو و وونهو فقط بقیه رو اذیت میکردن، هیچوقت قصد اینو نداشتن که بخوان باعث مرگ کسی بشن! 

-شونو.... 

شونو خودشو به وونهو رسوند.. 

+چیه؟! 

نمیتونست نگاهشو از پسر ظریفی که با درد توی خودش جمع شده بود بگیره.. اونا این بلا رو سرش آورده بودن!! 

-شونو.. باید ببریمش بیمارستان.. 

سرشو چرخوند و به شونو نگاه کرد.. و شونو هم برگشت سمتش.. چیزی رو که داشتن توی چشمای همدیگه میدیدن، تا حالا توی این همه سال دوستیشون ندیده بودن! 

برای اولین بار این زوج نابودگر ترسیده بودن.. پسرایی که بی فکر فقط بقیه رو زیر مشت و لگد های قویشون میگرفتن، اون هم فقط برای تفریح کردن! حالا این ترس به جونشون افتاده بود که نکنه طعمه ی این دفعه شون بخواد بخاطر افراطی که کرده بودن، بمیره... 

شونو سرشو به طرفین تکون داد : 

+ببریمش بیمارستان چی بگیم وونهو؟!! میفهمی اگه بفهمن کار ما بوده میندازنمون زندان؟! نه.. بیمارستان نه... 

از کنار وونهو رد شد و رفت کنار کیهیون.. همین که دستش به بازوی کبود کیهیون خورد، کیهیون هینی کشید و با ترس به عقب پرید.. حالا که سرشو بالا آورده بود، صورت خیس از اشکش رو وونهو و شونو میتونستن ببینن.. 

کیهیون سرشو به چپ و راست تکون داد و فریاد کشید : 

×به من دست نزن.. به من دست نزنید عوضیاااا.. گمشیدددد.. ولم کنیددد.. 

وونهو کلافه دستی به موهاش کشید و نفسشو محکم داد بیرون.. 

-لعنت به این فکرت وونهو.. لعنت.. 

شونو اما بی توجه به واکنش کیهیون زانوشو روی تخت گذاشت و بهش نزدیک تر شد : 

+میخوام کمکت کنم.. کاری باهات ندارم.. 

کیهیون زل زد تو چشماش و وسط گریه کردن زد زیر خنده.. دستای لرزونشو مشت کرد : 

×کاری باهام نداری!؟ مگه..کاری هم مونده که باهام نکرده باشید؟!! 

نگاهشو به وونهو داد و خیره شد تو چشماش : 

+جفتتون آشغالید.. جفتتون حیوونید عوضیاااا.. امیدوارم بمیرید.. بمیریدددد.. 

با صدای بلند شروع به گریه کرد و وسط گریه کردنش فقط به شونو و وونهو فحش میداد و لعنتشون میکرد.. 

وونهو لگدی حواله ی قوطی خالی آبجویی که روی زمین بود زد و چنگی به موهاش زد : 

-لعنت به این وضعیت.. شونو، یکاری بکن... 

شونو خودشو جلو کشید و بازوهای کیهیون رو گرفت و کشیدش سمت خودش.. اونقدر شدید داشت بدنش میلرزید که دستای شونو هم به لرزه افتاده بودن.. 

+بسه گریه نکن.. الان میمیری لعنتییی.. 

نفس پر صدایی کشید و به شونو نگاه کرد.. دستای شونو که بازوهاشو گرفته بودن رو پس زد و با پشت دستش کشید روی گونه هاش تا یکم از حجم اشکاش کم کنه.. 

دستای بی جونشو بالا آورد و بازوهای برهنه ی شونو رو گرفت : 

×من.. تا شما دوتارو..نکشم.. نمیمیریم!! بهتون قول..میدم... 

با تموم شدن حرفش، دستاش آروم از روی شونه های شونو سر خوردن و اومدن پایین.. پلکاش اونقدر سنگین شده بودن که توانایی باز نگه داشتن چشماشو نداشت.. 

وونهو با دیدن حالت کیهیون خودشو به تخت رسوند، و تا خواست حرکت دیگه ای بکنه، بدن بی جون کیهیون بین بازوهای شونو افتاد.. 

شونو نفس حبس شده از ترسش رو لرزون بیرون داد و به وونهو نگاه کرد : 

+وونهو.. چش شد؟!! 

دوباره نگاهشو به کیهیونی که بی حال توی آغوشش افتاد بود انداخت.. صورتشو با دستش گرفت یکم تکونش داد : 

+کیهیون.. کیهیون صدامو میشنوی؟!! 

وونهو با حرص چنگ دیگه ای توی موهاش زد : 

-آه خدایا.... 

مکثی کرد و یهو ابروهاش پریدن بالا.. دوید سمت کاناپه و مشغول گشتن شد.. همزمان شونو رو صدا زد : 

-شونو پاشو‌.. زودباش این تخت کوفتیو تمیز کن.. زنگ میزنم به دکتر لی تا بیاد اینجا.. اون تنها کسیه که الان میتونیم ازش کمک بگیریم! 



********* 



شونو تقریبا خودشو پرت کرد روی کاناپه و چشماشو بست.. بعد از دو ساعت که دکتر لی بالای سر کیهیون بود و با اخم، تمام مدت در حال معاینه و پانسمان زخمای کیهیون بود، بالاخره رفته بود.. 

وونهو نگاهشو از دو سرمی که درحال تزریق به کیهیون بودن گرفت و به سمت شونو اومد.. کنارش روی کاناپه نشست و پوفی کشید.. 

-چقد غیرمستقیم فحش خوردیم امروز! 

+تقصیر خودت بود که به دکتر لی دروغ گفتی..  

وونهو صاف نشست و دستشو گذاشت رو شونه ی شونو : 

-پس میخواستی راستشو بگم؟!! بگم عموجان، اونایی که این پسر رو زیر مشت و لگد گرفته بودن و بعدشم بهش تجاوز کردن ما دوتا بودیم! بیا مستقیم فحشمون بده!.. 

شونو خنده ی خسته ای از اینهمه استرسی که توی این دو سه ساعت کشیده بود زد : 

+بعدشم عمو جانت میرفت صاف میذاشت کف دست پدره عزیزت! 

-و بعدش جفتمون به فاک میرفتیم!! 

خنده ای کرد و دوباره تکیه داد به کاناپه : 

-واقعا مجبور بودم.. که بگم ما نجاتش دادیم از دست اون زورگیرای فرضی... 

+هووم.. خوب کاری کردی.. چون حوصله ی کتکای اون دوتا عوضیو ندارم!... 

صدای ضعیفی که از گلوی کیهیون خارج شد، فرصت دوره کردن خاطرات مزخرفی که داشتن رو از وونهو و شونو گرفت.. 

×آخ.. سرم... کمرم...

هردو همزمان سرشونو بلند کردن و به هم نگاه کردن.. 

از جا بلند شدن و شونو زودتر خودشو به کیهیون رسوند.. با دیدن چشمای باز کیهیون، هردوشون نفس راحتی کشیدن.. 

-بهوش اومد.‌. 

مطمئنن اگر پدر هاشون از این ماجرا بو میبردن، قبل از اینکه پلیس دستگیرشون بکنه، به دست اون دوتا پیرمرد کشته میشدن!! 

کیهیون چندبار پلک زد تا بتونه اون دونفری که بالای سرش بودن رو واضح ببینه.. با دیدن شونو و وونهو نفسشو با آه داد بیرون.. زبونشو روی لبای خشکش کشید و صدای ضعیفش از بین لباش خارج شد : 

×شما عوضیا.. چرا..ولم نمیکنید.. 

وونهو تک خنده ای کرد : 

-نه خیالم راحت شد.. سالمه! 

شونو سری تکون داد و لبه ی تخت نشست.. برای اولین بار به عمرش، عذاب وجدان داشت! و مطمئن بود که وونهو هم مثل خودش از کاری که با کیهیون کرده بودن پشیمون بود.. 

+حالت بهتر بشه میتونی بری.. فعلا دکتر گفت باید استراحت کنی.. 

کیهیون چینی به بینیش داد : 

×دکتر؟؟ تو این خراب شده..دکتر کجا بود؟! 

وونهو هم روی تخت نشست و سرشو تکون داد : 

-اره دکتر.. اومد اینجا، بیمارستان نبودی! 

کیهیون خنده ای کرد که از درده صورت سیاه و کبودش، اخماش توهم جمع شد : 

×ترسیدید تو بیمارستان..مچتونو بگیرن.. آره؟! 

شونو پوفی کشید و خم شد سمت کیهیون، که باعث شد کیهیون نگاهشو به سمتش برگردونه.. دستشو روی شونه ش گذاشت و با جدیت زل تو چشماش : 

+فکر نکن چون برات دکتر خبر کردیم خبریه! فقط نمیخواستیم زیر دستمون بمیری!.. پس مثل بچه ی آدم آروم بگیر تا زودتر حالت خوب بشه و بتونی بری.. و این فکر هم که بخوای از ما دوتا به کسی چیزی بگی از سرت بیرون کن یو کیهیون!! 

با اینکه قصدشو نداشتن که دوباره با این پسرک ظریف رو به روشون کاری بکنن، ولی لازم بود بترسوننش که نتونه حرفی بزنه..! 

وونهو سری تکون داد و دستشو از روی پتو روی رون کیهیون گذاشت.. خم شد روی صورتش و بی توجه به مردمک لرزون چشماش حرفشو زد : 

-وگرنه نه فقط خودت، بلکه دونه به دونه، اون دوستات میشن مشتری ثابت این کارگاه! بهتره عاقل باشی.. 

کیهیون با شنیدن حرف وونهو تکونی خورد و سعی کرد بلند بشه، اما چیزی جز درد شدیدی که توی کمرش و پهلوهاش پیچید نصیبش نشد.. 

×آاههه... 

دستشو روی شکمش گذاشت و بعد از چندتا سرفه ای که کرد، نگاه خیره شو داد به وونهو.. یکبار با اعتماد به نفس کوفتیش باعث بدبخت کردن خودش شده بود، پس لازم نبود حتی ذره ای روی دوستاش ریسک کنه! 

×نمیگم.. به کسی چیزی نمیگم.. فقط...  

بدنش به شدت انرژیش رو از دست داده بود... نفسی گرفت تا بتونه حرفشو ادامه بده : 

×فقط به دوستام.. نزدیک نشید.. من.. هیچی به هیچکس.. نمیگم... 

چند لحظه ای سکوت حاکم بود و در همین بین نگاه کیهیون و وونهو زوم بود روی هم.. و البته نگاه خیره ی شونو هم از کیهیون برداشته نمیشد.. 

که با صدای زنگی که توی کارگاه پیچید هرسه از اون حالت خارج شدن.. 

شونو دستی به صورتش کشید و از جاش بلند شد : 

+غذا سفارش داده بودم.. از دیروز هیچی نخوردیم... 




************ 


_ یک هفته بعد _ 



-میگم، فکر کنم همه از کم شدن فعالیتمون تعجب کردن! 

شونو سرشو چرخوند و نگاهی به وونهو انداخت : 

+همین دیروز یکیو زدیم ناکار کردیم.. 

-خب همین دیگه، توی یه هفته فقط دو نفرو زدیم.. 

+حوصله شو داشتی؟! 

-هووم.. نه.. همون دوتا هم مثل قبل از کتک زدنشون لذت نبردم.. 

+منم... 

همزمان سرشونو چرخوندن و به هم نگاه کردن.. پاتوق ساکتشون که بالای پشت بوم مدرسه بود، توی این یک هفته مرتب میزبان شونو و وونهو بود!.. دوتا رفیقی که خلاف جهت هم روی پشت بوم دراز میکشیدن و سر هاشونو کنار هم میذاشتن.. 

+تقصیر اونه.. 

-آره.. 

+اگه فقط کتکش زده بودیم اینجور نمیشد‌.. 

-آره.. 

وونهو نفسی گرفت و سرشو تکون داد : 

-عذاب وجدان داری؟! 

+نه... 

-خوبه منم ندارم.. 

یکم به هم خیره موندن که شونو گفتو گوی آرومشون رو ادامه داد! : 

+عذاب وجدان دارم.. 

-منم دارم.. 

+هوووم.. 

-غرورم نمیزاره عذر خواهی کنم.. 

+منم همینطور.. 

-پس بیخیال.. 

+اصلا مهم نیست عذر خواهی کنیم.. 

مکثی‌کرد و باز ادامه داد : 

+ولی عذرخواهی که حتما نباید با زبون باشه.. نه؟!! 

وونهو یکم ساکت موند و بعد آروم خندید : 

-آره.. فقط با زبون نیست! 

شونو بلند شد و نشست : 

+پس پاشو بریم!!.. 

-کجا بریم؟؟ 

وونهو هم بلند شد نشست و چرخید سمت شونو.. 

شونو دستی به موهاش کشید و مرتبشون کرد : 

+بریم دیدن اون موش کوچولو!.. باید تا الان کامل خوب شده باشه.. 

وونهو چشماشو گرد کرد : 

-شوخی میکنی؟! بریم ببینیمش که چی بشه آخه؟؟ یهو دادو هوار راه نندازه وسط مدرسه! که با کتکم نمیشه ساکتش کرد!.. 

+راه نمیندازه.. 

بلند شد ایستاد که پشت سرش وونهو هم بلند شد.. 

+یادت که نرفته چطوری تهدیدش کردیم؟! بخواد هم جرات نمیکنه سرو صدا کنه.. 

وونهو سرشو تکون داد و دستشو به کمرش زد : 

-حالا بریم چی بهش بگیم؟! سلام عزیزم، دلمون برات تنگ شده بود!! 

شونو یکم نگاش کرد و بعد بلند زد زیر خنده که باعث شد وونهو هم بخنده.. 

+دیوونه.. 

مکثی کرد و ادامه داد : 

+این حرفا لازم نیست، ولی لازمه بعد از یک هفته جلوش سبز بشیم.. همچین هم نباید مارو فراموش کنه.. و همینطور قولی که داد رو!.. 

وونهو با تاکید سرشو تکون داد : 

-آره.. اونو که اصلا نباید یادش بره.. پس بزن بریم! 

دستشو انداخت دور شونه ی شونو و باهم از اونجا خارج شدن...  



************



*هنوزم درد داری؟! 

کیهیون نفسشو آروم داد بیرون و لبخندی به هیونگوون، که کل این یک هفته رو با نگرانی تمام مواظبش بود، زد.. 

حتی تونسته بود با یکم پارتی بازی، برنامه کلاسیش رو با جوهان عوض کنه و جاش رو با جوهان توی کلاس هاشون جا به جا کنه! 

از اونایی که جوهان توی پرستاری کردن و مراقبت از کسی مثل کیهیون با اون همه کبودی و زخم، به معنای واقعی کلمه افتضاح بود! با هم فکریشون با مینهیوک، تصمیم گرفته بودن هیونگوون رو که دقیقا نقطه ی مقابل جوهان بود رو، همراه کیهیون بزارنش.. 

×خوبم هیونگوون.. نگران نباش.. 

هیونگوون پوفی کرد و دندوناشو حرصی رو هم فشار داد : 

*آخه مگه یه بچه ی مدرسه ای توی کیفش طلا داره که زورگیرا باید بهش حمله کنن؟!! یه مشت آشغال.. 

کیهیون با همون لبخندش یکی توی بازوی هیونگوون زد : 

×شانس من بود! 

کیهیون داشت درست طبق قولی که به وونهو و شونو داده بود عمل میکرد.. به جوهان و مینهیوک و هیونگوون، به دروغ گفته بود که گیر زورگیر ها افتاده بوده! و فقط گفته بود که چون چیز قیمتی ای نداشته، کلی ازشون کتک خورده.. همین! 

دوست داشت اگر میتونست، با همه ی توانش، بگیره اون دوتا عوضی رو حسابی‌ بزنه.. ولی خب هیچوقت نمیتونست اینکارو بکنه! 

هیونگوون دستشو گرفت و از جاش بلند شد : 

*پاشو بریم تو حیاط.. هم هوا بخوریم هم میان وعده! 

کیهیون با لبخند سری تکون داد و از جاش بلند شد : 

×بریم.. 

هنوزم هم بخاطر کوفتگی شدید بدنش نمیتونست راحت راه بره.. با کمک هیونگوون روی یه نیمکت خالی نشست و صاف ایستاد : 

*میرم برات شیر بخرم.. باید خوراکی های سالم بخوری! 

کیهیون با خنده دستی توی موهاش کشید : 

×یک هفته س منو با شیر و کیک های خونگیت خفه کردی.. خیلی خب برو.. 

هیونگوون هم خندید و با دو ازش دور شد.. 

سرشو پایین انداخته بود و مثل تمام وقتایی که توی این یک هفته تنها میشد، اتفاقای اون شب داشتن توی سرش جولان میدادن.. اونقدر ناخوناشو کف دستش فشار داده بود که کم مونده بود دستش خون بیفته.. 

نفسشو لرزون داد بیرون، که با دیدن دو جفت کفش مشکی، آروم سرشو بالا گرفت.. 

با دیدن کسایی که جلوش ایستاده بودن، عرق سردی به بدنش نشست.. آب دهنشو قورت داد و سعی کرد عادی رفتار کنه : 

×شما دوتا.. اینجا چکار دارید.. 

وونهو دستی به موهاش نقره ایش کشید و تک خنده ای کرد : 

-کار خاصی نداریم.. دیدیم تنها نشستی، گفتیم وقت خوبیه تا ببینیم وضعیتت در چه حالیه! 

شونو هم هومی گفت و دستشو روی شونه ی وونهو گذاشت : 

+و انگار داری کاملا خوب میشی.. جای شکر داره! 

×شماها کاری بهم نداشته باشید، من حالم خوبه! 

شونو تک خنده ای کرد : 

+این که غیرممکنه.. چون از امروز قراره مرتب بهت سر بزنیم و حالتو چک کنیم! خیلی خوبه نه؟!! 

کیهیون دستای مشت شده از حرص و عصبانیتش رو روی نیمکت گذاشت و تا خواست چیزی بگه، صدای هیونگوون مانعش شد : 

*کیهیونااا.. بیا اینم شیر.... 

حرفشو نصفه ول کرد و تو چند قدمیه کیهیون ایستاد.. با تعجب سرشو چرخوند و به وونهو و شونو نگاه کرد.. اخمی کرد و رفت صاف کنار کیهیون نشست.. شیر رو گذاشت توی دستش و دوباره به وونهو و شونو نگاه کرد.. 

*کیهیونا.. چیزی شده؟!! 

کیهیون نفسشو داد بیرون و با لبخند کمرنگی آروم جواب هیونگوون رو داد : 

×نه.. نه چیزی نیست.. ‌

وونهو با دیدن گاردی که هیونگوون جلوشون گرفته بود خنده ای کرد.. یه قدم به جلو برداشت و یکم خم شد سمت هیونگوون : 

-نه هیونگوون شی.. چیزی نشده.. از شیر و کیکت لذت ببر!.. 

یکی از همون لبخندای کجش رو حواله ی نگاه گیج هیونگوون کرد، و برگشت و با شونو از اونجا دور شدن.. 

هیونگوون زیرلب لعنتی ای نثار اون قلدر کرد.. چرا ایقد اومد نزدیک؟!! دیونه س واقعا.. 

تک سرفه ای کرد و با لبخند برگشت سمت کیهیون : 

*بخور تا کلاسمون شروع نشده.. 




********** 



هیونگوون کوله ی کیهیون رو برداشت و دستشو گرفت تا از جاش بلند بشه.. حتی نمیزاشت کیهیون کوله ش رو هم بلند کنه که حتی ذره ای اذیت نشه! و همونطور که دستشو گرفته بود، باهم از کلاس خارج شدن.. 

کیهیون دستی به صورتش کشید و آروم کنار هیونگوون قدم برداشت.. رفتارای پر از محبتی که داشت از دوستاش میدید، باعث میشد کمتر بخاطر پنهون کاریش حس بدی داشته باشه.. چون میدونست تنها چاره ش همین بوده.. 

اینکه میدید چطور هیونگوون و جوهان و مینهیوک هواشو دارن و مراقبشن تا حالش خوب بشه، از تصمیمی که گرفته بود تا وونهو و شونو نزدیک دوستاش نشن، حس خوبی داشت.. 

اما همین که پاشون رو از در ساختمون بیرون گذاشتن، صدای آشنایی باعث شد کیهیون سرجاش بایسته.. سرشو چرخوند و شونو رو درست کنارش دید.. باز هم!! 

پوفی کشید و سوالی نگاش کرد : 

×باز چکار داری؟؟! 

صدای وونهو رو درست در جهت مخالفش شنید : 

-تنها برنگردی خونه بهتره.. ممکنه بازم گیر زورگیرا بیفتی!! 

کیهیون حرصی روشو برگردوند و با همون اخمش به صورت خندون وونهو خیره شد.. اینکه میدید وونهو درست کنار هیونگوون ایستاده، باعث ترسش شده بود! دوست نداشت این دوتا به دوستاش نزدیک بشن.. نفسشو محکم داد بیرون و دست هیونگوون رو که با تعجب داشت نگاشون میگرد، توی دستش فشار داد : 

×هیونگوون باهامه، نمیخواد شماها نگران باشید! 

وونهو نگاهی به سرتاپای هیونگوون انداخت و لبخند کجی زد.. این مدل نگاه کردنه وونهو، بیشتر باعث نگرانی کیهیون میشد.. ولی نمیتونست جلوی هیونگوون چیزی بگه.. وونهو با همون لبخندش به صورت هیونگوون خیره شد : 

-هیونگوون میتونه جلوی زورگیرا بایسته؟! 

هیونگوون تک سرفه ای کرد و سرشو تکون داد.. به وونهو نگاه کرد : 

*معلومه که میتونم.. من..یااااا... 

داد هیونگوون با مشتی که وونهو سمت صورتش پرت کرد و درست تو یک سانتیه دماغش نگهش داشت، به هوا بلند شد.. با چشمای گرد شده خیره شد به وونهو که داشت بلند بلند میخندید.. 

کیهیون محکم زد زیر دست وونهو و بهش غرید : 

×یااا.. دیوونه شدی؟!! چکار میکنی؟! 

شونو شونه ی کیهیون رو گرفت و برش گردوند سر جاس : 

+این دوستت خودش نیاز به مراقبت داره! پس بهتره حرفمونو قبول کنی!.. 

و بعد نگاهشو ب وونهو داد : 

+من با کیهیون میرم، توهم این خوشگله رو برسون خونه شون! 

کیهیون به دور از چشم هیونگوون، گوشه ی لباس شونو رو محکم گرفت و کشیدش و یکم از اونا فاصله گرفت.. با صدایی که فقط شونو بشنوه گفت : 

×چی تو سرتونه؟؟ میخواید باهاش چکار کنید؟؟ مگه قول ندادید.... 

شونو تک خنده ای کرد و پرید وسط حرف کیهیون : 

+هی هی صبر کن.. قرار نیست چیزی بشه.. پس الکی حرص نخور! 

کیهیون آب دهنشو قورت داد و با چشمایی که مردمکش از استرس داشت میلرزید زل زد به شونو : 

×قسم میخورم، اگه یه تار مو از سر دوستام کم بشه، هرکاری برای بدبخت کردن شما دوتا میکنم!!... 

شونو پوفی کرد و خم شد سمت کیهیون.. این پسر زیادی داشت رو وجدان تازه بیدار شده ش راه میرفت! 

+کاری بهشون نداریم.. توهم بهتره باور کنی.. حالا هم برگرد و بهش بگو که با من میای.. اوکی؟! 

کیهیون نفسی گرفت و سرشو آروم تکون داد.. لباس شونو رو ول کرد و برگشت سمت هیونگوون و وونهو.. لبخندی به هیونگوون زد : 

-وونا، من با شونو میرم.. توهم میتونی با..وونهو بری!.. 

هیونگوون با تعجب سرشو خاروند : 

*کیهیونا، مطمئنی؟! 

کیهیون با همون لبخند زورکیش سری تکون داد : 

×آره.. خیالت راحت باشه.. 

وونهو خنده ای کرد و کوله ی کیهیون رو پرت کرد تو بغل شونو.. دستشو دور شونه های هیونگوون حلقه کرد و بی توجه به نگاه ترسیده ی کیهیون و چشمای پر از تعجب هیونگوون، دستی برای شونو تکون داد : 

-ما اول میریم.. بعدا میبینمت رفیق.. 

و هیونگوون رو دنبال خودش کشید و از مدرسه خارج شدن.. 

کیهیون چند لحظه به جای خالی هیونگوون خیره شد و بعد برگشت سمت شونو.. بدون اینکه تو صورتش نگاه کنه آروم گفت : 

×نمیتونم بیشتر سرپا بایستم، بهتره بریم.. 

و زودتر از شونو راه افتاد به سمت در و شونو هم دنبالش راه افتاد.. 

پشت سرش راه میرفت و همین باعث دیدن لنگ زدن های کیهیون، که دلیلش خودش بود میشد! این موضوع واقعا داشت عصبیش میکرد.. لگدی تو هوا زد : 

+لعنت بهت.. 

زود خودشو به کیهیون رسوند و دستشو دور بازوش حلقه کرد و به خودش چسبوندش تا راحت تر زاه بره.. 

اما بخاطر یهویی بودن کارش، کیهیون بیش از حد بهش نزدیک شد و کامل توی بغلش فرو رفت.. 

دیدن چشمای متعجب کیهیون از اون فاصله ی نزدیک، باعث شد چیزی توی بدنش وول بخوره.. 

انگار یکی داشت تو سینه ش به سرعت میدوید!! 

کیهیون بعد از کمی مکث، نگاهشو از شونو گرفت و ازش جدا شد.. 

" این دیگه چه کار کوفتی ای بود؟!! " 

روشو از شونو گرفت و دستی به صورتش کشید : 

×میتونم..راه برم.. همینجور راحتم... 

از شونو خجالت کشیده بود!.. ولی مسخره نبود؟!! نباید ازش متنفر باشه؟! کیو دیدی که از کسی که ازش متنفره خجالت بکشه؟!! 

"یااا، یو کیهیون، فکر کنم بدنت بخاطر کتکایی که خورده قاطی کرده!! " 

فقط خل شدن رو کم داشت! سرشو تکون داد و به راهش ادامه داد.. و تا رسیدن به خونه ش، سایه ی شونو درست پشت سرش، وقدم به قدم باهاش اومد... 

بی هیچ حرف و حرکت اضافه ای.... 




" پایان داستان اول "



♤ DESTINY ♡

BY : MoonAph (Mahnior)



Report Page