Destiny
𝐇𝐞𝐫𝐚هنوز همون طوری هستی که قبلا بودی؛ دلرباتر از پری قصهها، لطیفتر از گلبرگ شکوفه و آرامشبخشتر از نوای بارون.
هیچوقت فکر نمیکردم که روزی دوباره چهرهی بیهمتای تو رو ببینم. هنوز میتونم دردناکترین روز زندگیم رو به یاد بیارم، روز خداحافظی با تو.
روزی که تموم مدت بغضم رو فرو خوردم، دل شکسته و حال بدم رو پشتِ لبخند مصنوعیم مخفی کردم و نقاب یک شخص خوشحال و بیتفاوت رو به چهره زدم.
هرگز نفهمیدی که بعد از رفتنِ تو، چهقدر تو خلوت خودم اشک ریختم و خاطراتمون رو مرور کردم. فرصت زیادی برای فکر کردن داشتم، برای حسرت خوردن...
هر شب چشمهام رو میبستم و آرزو میکردم که کاش بهت میگفتم که چهطور تو اولین نگاه، در چشمهای به رنگ شبت غرق شدم و چهطور بعد از آشنایی با تو، حتی زمستونی ترین روزم بهار شد.
کاش بهت میگفتم که تو برای من، به اندازهی شبهای بارونی و روزهای آفتابی، صدای آواز اقیانوس، دشت قاصدکها و رقص شفقهای قطبی زیبایی.
حالا بعد از دو سال تو اینجایی، تو مکانی که برای اولین بار همدیگه رو دیدیم. کنار میز مورد علاقهات نشستی، انگشتان باریکت رو دور فنجون قهوهای که سفارش دادی حلقه کردی و توی دنیای افکارت گیر افتادی.
دوست دارم بدونم که به چه چیزی فکر میکنی یا چه حسی داری؟ زمانی که بهم گفتی میخوای برای دنبال کردنِ رویاهات به پاریس بری، فکر نمیکردم که دیگه هرگز به سئول برگردی.
من بعد از رفتنِ تو، هزاران بار از خودم پرسیدم که تصمیم درستی گرفتم که همراهت نرفتم و با لجبازی اینجا موندم؟ تصمیم درستی بود که برای اینکه دوستیِ سادهمون تموم نشه، دربارهی علاقهام بهت نگفتم؟
شاید فکر نمیکردم که بعد از رفتنت قراره انقدر رابطمون کمرنگ شه تا جایی که دیگه خبری از همدیگه نداشته باشیم؛ یا فکر میکردم که میتونم به راحتی فراموشت کنم.
دریایی از سوالها و "ای کاش" ها توی ذهنم جریان دارن اما فکر کردن بهشون بیفایدهست چون نمیتونیم زمان رو به عقب برگردونیم.
انقدر محو تو و خاطراتمون بودم که حتی دیگه صدای گوشنواز موسیقیِ بیکلامی که در فضای کافه پخش میشد رو نمیشنیدم.
تپش های قلبم شدت گرفته بودن و حس میکردم که هر چقدر بیشتر به چهرهی بینقص تو نگاه کنم، بیشتر شیفتهات میشم.
زمانی که بالاخره نگاهم رو ازت گرفتم و به فنجونم دادم، دیدم که لاتهام به طور کامل سرد شده.
مخلوطی از بوی تند قهوه و چوب، کل کافه رو فرا گرفته بود و حس خوبی القا میکرد اما تو با حضورت، به این مکان و قلب من آرامشی وصف نشدنی به ارمغان آوردی و حس قشنگش رو دوچندان کردی.
نتونستم تحمل کنم و دوباره بهت چشم دوختم. دستی به گیسوانت کشیدی و بازدمت رو با شدت بیرون دادی. وقتی سرت رو بالاتر بردی و به اطرافت نگاه کردی، تونستم بهتر چشمانت رو ببینم.
برخلاف اولین باری که اینجا دیدمت، چشمهات اندوهگین بودن، لب هات هم دیگه مثل قبل لبخندی به همراه نداشتن و چهرهات رنگی از گیجی، دلتنگی و نااُمیدی گرفته بود.
چه چیزی انقدر تو رو غمگین کرده پریزادِ من؟
به نظر ميومد که آمادهی رفتنی به همین خاطر دستپاچه شدم. حالا دو راه جلوی راهم بود؛ مثل قبل سکوت کنم یا از جام بلند شم و قبل از اینکه بری، تو رو متوجه حضورم بکنم.
نمیتونم اشتباه گذشتهام رو دوباره تکرار کنم.
آیا دوباره دیدنِ تو اون هم توی این مکان، کار سرنوشت نیست؟ نمیدونم تو چهقدر بهش اعتقاد داری و حتی نمیدونم از این به بعد مسیر زندگیمون قراره چهطور پیش بره.
اما دیگه نمیخوام یک آدم بزدل باشم جونگین.
پس مهم نیست چی پیش میاد...
از جام بلند شدم تا قبل از اینکه از کافه بیرون بری، صدات بزنم.
"جونگین"
بعد از شنیدن صدام، جا خوردی و با تعجب به سمتم چرخیدی و نگاهمون در هم گره خورد. نمیدونم که توهم زدم یا نه، اما دیدم که چشم های زیبات، با دیدن من برق زدن.
میخواستم لب هام رو از همدیگه فاصله بدم و حرفی بزنم اما توی اون لحظه قدرت کلام رو از دست داده بودم؛ پس فقط در سکوت سر جام ایستادم و بهت خیره شدم.
به نظر ميومد که تو هم مثل من حرف هایی برای گفتن داری اما نمیدونی از کجا شروع کنی. در نهایت، نتونستم تحمل کنم. قلبم به سمتت پَر کشید و پاهام رو مجبور کرد تا به طرفت قدم بردارن.
حالا من دقیقا روبهروت ایستادم و چشمان تو، هیجانزدگی و شادی درونت رو لو میدن. گوشه های لبت کمکم به سمت بالا کِش اومدن و لبخندی رو به وجود آوردن که مطمئنم دیگه قرار نیست از یاد ببرمش.
بعد با صدای دلنشینت نامم رو زمزمه کردی.
"هیونجین..."
و من دیگه از تصمیمم مطمئم، قرار نیست دوباره پا پس بکشم.
ناشناس نویسنده: [ 🔗 ]
✧ OrphicFictions ୭̥