DESTINY
A dragonحس میکرد با سرما احاطه شده .
سرگیجه ی بدی به جونش افتاده بود و این باعث میشد احساس تهوع داشته باشه .
تهوع از اینهمه درد .
آروم چشماش رو باز کرد ، همه جا تار بود ولی میتونست هوای ابری آسمون رو تشخیص بده .
اسمون ؟!
کجا بود !؟
فقط تونست سرش رو از رو زمین بلند کنه چون متوجه بدن درد شدیدش شد .
ناله ای بخاطر سوزش شدید بدنش کرد و دو زانو روی زمین نشست .
زخم نسبتا عمیقی روی پهلوش بود ، دستش رو روی زخمش گذاشت تا جلوی خونریزی رو بگیره .
نگاهی به اطرافش انداخت تا بتونه از کسی کمک بخواد ولی به جز سنگ ها و بوته های روی کوه چیزی ندید .
چه اتفاقی براش افتاده است !؟
چرا چیزی یادش نمی اومد !؟
سرگیجه اش بهش اجازه ی فکر کردن نمیداد و هرچه بیشتر تلاش میکرد حالت تهوع اش بیشتر و میشد .
صحنه های مبهمی از یک شخص تو ذهنش آمد .
: بهت گفتم از خانواده ی من فاصله بگیر !!
و ضربه ی محکمی به سر پسرک وارد شد.
جوری که دیدش رو ستاره ها پر کردن .
: آهههههه
با به یاد آوردن این صحنه ناله ای از درد کرد ، سردردش اوج گرفت و دو دستی سرش را گرفت .
: هی ، اون صدای چی بود !؟
: نمی دونم بیا یه نگاهی بندازیم .
با صدای دو شخص متوجه شد تو این بیابون تنها نیست . ولی بخاطر سردردش دوباره هوشیاری اش را از دست داد . پلک هایش سریع روی هم افتادن و تنها کاری که از دستش بر می اومد رو لحظه ای قبل از اینکه از هوش بره ، انجام داد ...
: کمکم کنید .
( هیونجین
)
کاملا مشغول کارش بود ... یعنی فکر کردن .
با نگاه کردن به بیرون پنجره می خواست تمرکز کنه و تمام نقص های حرکاتی که در اینده باید انجام میداد و بسنجه . با صدای در به خودش اومد .
: بیا تو
کامل داخل شد بعد شروع به حرف زدن کرد .
: قربان ، آممممم ، میخواستم بگم ...
: بهتره زودتر بنالی ، امروز حوصله ی هیچ کدومتون رو ندارم !!!
: ما یه پسر بچه پیدا کردیم ، قربان .
: خب به من چه ربطی داره !؟
: حالش خیلی بد بود قربان و ... ما اونو داخل مخفیگاه اوردیم .
: شما ها چیکار کردین !!؟؟
با نگاهی سرشار از خشم به مرد روبروش غرید .
: شما ها بدون اجازه ی من یه پسر بچه رو به داخل مخفیگاه آوردین و اصلا فکر نکردین ممکنه خطر داشته باشه !!؟؟
: قربان اون ..... اون حافظشو از دست داده .
: چی !؟
:ما آقای کیم رو برای معاینه حال اون پسر بردیم ولی مثل اینکه ضربه ی بدی به سر پسرک وارد شده و اون .... هیچی یادش نمیاد .
: اه ، آخر با این دلسوزی هات مارو تو دردسر میندازی ، کجاست !؟ میخوام ببینمش .
بلند شد و به سمت در رفت . با خودش فکر می کرد چقدر ممکنه زیر دستاش گول خورده باشن .
تظاهر کردن که سخت نبود اصلا از کجا پیداش کرده بودن ؟؟ همین نزدیکیا ؟؟
: امممم ، تو خوابگاه کارگرا خوابیده .... اتاق ۱۲. هیونجین زیر لب پوفی کشید و به سمت خوابگاه راه افتاد .
فلش بک
سه ساعت قبل :
: هی جیمز ، بنظرت اون چیه اونجا !؟
مرد با حالت متعجبی گفت و به سمت موجود خاکی که روی زمین افتاده بود اشاره کرد .
: اون ؟ اون یه آدمه !؟ چرا اینقدر از شهر دور شده .
هر دوشون به سمت اون موجود خاکی رفتند و با برگردوندن صورتش هردو سکوت کردند .
: اون فقط یه پسر بچست . اولش حدس زدم چون اگه دشمن یا پلیسی کسی میبود که تنها نبود .اینجا چیکار میکنه !؟ چه بلایی سرش اومده!؟
جیمز به علامت نمیدونم سری تکون داد و گفت
: من از کجا بدونم مرد !!؟ میگم.... بنظرت ببریمش مخفیگاه !؟ چون زندست . داره نفس میکشه !!
و بعد مو های روشن روی پیشونی پسرک را کنار زد .
: خطرناک نیست !؟ اون یه غریبست .
مرد دیگر به تندی پاسخ داد ...
: اون یه بچه بی دفاعه که اینجا ول شده تا بمیره ! خونای شکمشو نمی یینی ؟؟ میخوای چه خطری برای ما داشته باشه !؟ به صورتش نگاه کن . داره میمیره چجوری می خواد خطرناک باشه ..
: باشه مرد ، آروم باش .
:برو با دکتر کیم تماس بگیر ، بگو داریم یکی رو میاریم . حالا !!!
مرد دیگر سری تکان داد و رفت . جیمز کتش رو از تنش درآورد و بدن زخمی پسرک که لباس هاش پاره شده بود رو پوشوند. نه به خاطر اینکه سردش میشد یا همچین چیزی ... اون از زخمش خبر نداشت و نمی دونست چقدر ممکنه کاری باشه .
زیر زانو های پسرک رو گرفت و بلندش کرد .
: بریم !؟
: آره ، خبرشون کردم ، گفت وسایل امادست .
: خوبه .
: میگم .... هیچ نظری نداری از کجا اومده !؟
جیمز شانه هایش را بالا انداخت و گفت ...
: نمیدونم ، چند مایل دورتر از این جا یه روستا هست شاید از اونجا اومده .
: ولی اگر لومون داد !
: نمیده .... وگرنه می کشیمش . دیگه انتخاب با خودشه یا با ما بمونه یا بمیره !
وقتی هردو مرد به ساختمان رسیدن ، با سرعت به سمت اتاق دکتر کیم رفتند .
: اوه ، بالاخره اومدین !
جیمز بدن نحیف پسرک را روی تخت گذاشت و گفت ...
: به رئیس اطلاع دادین !؟
دکتر کیم در حال معاینه پسرک پاسخ داد ...
: نه
: خیل خب ، من بهشون اطلاع میدم .
و خواست که از اتاق خارج بشه که با صدای جیغ و دادی متوقف شد . سریع چرخید و با پرستار هایی که جیغ زنان عقب می رفتند و پسرکی که با حالت ترسیده به تاج تخت چسبیده بود مواجه شد .
سریع به سمت پسرک رفت و با آرامش گفت ...
: هی پسر ، آروم باش ما کاری باهات نداریم .
و با لبخند ملایمی دستش رو به نشونه ی کمک جلوی پسرک گرفت
بعد ادامه داد ...
: ببین ما اذیتت نمی کنیم فقط می خواییم زخم هایت را درمان کنیم
.
پسرک با حالت ترسیده اول به دست مرد و بعد به خودش نگاه کرد
.
: شما ها کی هستین !؟ چه بلایی سرم اوردین ؟؟!
پسرک ، دست مرد ر پس زد و خودش رو از تخت و اون مرد که نمیشناخت دور کرد .
ولی به خاطر زخم بزرگی که کف پاش بود ، نتونست راه بره و افتاد
: هی ، آروم باش . چرا به خودت صدمه میزنی !؟
مرد به سمتش رفت ولی پسرک خودش رو به گوشه ی دیوار کشید
و بخاطر پهلو ی زخمی ش را که حالا دو برابر قبل درد میکرد
نفس هاش تند تر شده بود.
: اسمت چیه !؟ هوم !؟ با مقاومتت فقط داری به خودت زجر میدی
، میدونستی !؟
: اهههههه
پسرک سرش را به دیوار تکیه داد و ناله ای از درد کرد .
: میگم جیمز ...
دکتر کیم ، بالای سر مرد اومد و سوزنی که پر از مایع بیهوشی بود رو به سمتش گرفت .
: درسته که زخمی و بی حاله ولی اگر بخواهیم زخم هاشو وقتی هوشیاره درمان کنیم ، مقاومتش بیشتر میشه .
جیمز سرنگ را از دکتر کیم گرفت و روی پاهای پسرک نشست.
: چ..چیکار می ...کنی !؟
پسرک با بی حالی نالید . هنوز گیج هم بود و چیز زیادی نمی فهمید حس میکرد توی یه خواب دردناکه .
: این بخاطر خودته .
اروم فک پسرک رو گرفت و گردنش را رو به عقب خم کرد و این
باعث شد پسرک مچ دست هاش رو بگیره و با التماس به مرد نگاه کنه .
: خوا ... خواهش میکنم .
سوزن را وارد رگ گردن پسرک کرد . و پیستون و فشار داد .
پسرک چشم هاش رو بست و قطره اشکی که توی چشمانش جمع شده بود ، روی گونه اش سرازیر شد .
: این بخاطر خودته عروسک کوچولو .
پایان فلش بک :
( هیونجین )
وارد اتاق شد .
اولش فکر میکرد اتاق خالیه یا وارد اتاق اشتباهی شده . کمی که دقت کرد تونست گلوله ی مالفه ای رو ببینه که ویبره میرفت .
نفس عمیقی کشید و روی تخت نشست . مثل اینکه اون موجود
متوجه حضورش شده بود چون با نفس های عمیقی سعی میکرد خودش رو آروم کنه .
ملافه ی مشکی رو تخت رو کنار زد .
با دیدن پسرک یه چیزی تو دلش تکون خورد.
اون ..... اون خیلی بامزست .
با اون چشم های گربه ایش با التماس به هیونجین زل زده بود .
دور سرش نواری بسته شده بود و روی پوست سفیدش خراش های ریزی بود .
خواست امتحانش کنه .
: اسمت رو یادت نمیاد ، نه !؟
همانطور که آروم صحبت میکرد دستش رو روی گونه ی پسر گذاشت و با انگشت شصتش اون رو نوازش کرد .
: )))
از نرمی پوستش شگفت زده شد . پسر با اینکه به خاطر لمس شدن کمی لرزید ولی حداقل فهمید که این مرد قصد اسیب زدن بهش و نداره .
: میدونی من کیم !؟ میدونی اینجا کجاست !؟ آمممممم ، منظورم اینه که کسی چیزی بهت گفته یا نه !؟
: نه قربان.
پسر اروم جواب داد . با یکم فکر کردن فهمید که اون احتمالا همون رئیسشونه که اونا ازش حرف میزدن . نمی دونست اونا کین و چرا اینجاست ولی حالا کاملا اسیب پذیر بود و بهتر بود مودب باشه .
: خیل خب ....
و حرف هیونجین با صدای در ، قطع شد .
: قربان ، ارباب کریس برگشتند .
: باشه ، برو ..
مرد در حالی که نمی تونست لبخندش رو پنهان کنه ، گفت .
بعد رو به پسرک کرد و گفت
: چند دقیقه اینجا بمون تا بیام .
پسر فقط سرش رو تکون داد و هیون جین با سرعت از اتاق خارج شد .
جوری در دفتر کار رو باز کرد که باعث شد به دیوار برخورد کنه .
: کریییسسسس
اهمیتی به صورت وحشت زده ی مرد نداد و خودش رو تو بغلش انداخت .
: چرا عینهو گاو میای داخل جینی !؟ اگه میدونستم این یه هفته دوری اینقدر وحشیت میکنه ، نمی رفتم !!!!
: منم اگه میدونستم این سفر کاریت با پدر اینقدر بی احساست میکنه نمی ذاشتم بری !! یعنی دلت برام تنگ نشده ، نه !؟
هیونجین همونطور که صورتش رو به سینه کریس فشار میداد ، جواب داد .
کریس دو طرف صورت هیونجین رو گرفت و سرش رو بالا آورد .
: مضخرفه (اون کسی رو میکشم که بهت گفته ، دلم برات تنگ نشده ! )بدون تو داشتم دیوونه میشدم جینی!!
و سریع لباشونو به هم کوبوند تا این مدتو جبران کنه .
: راستی !!! یه گربه کیوت پیدا کردم .
هیونجین بعد از کام عمیقی که از لب های عشقش گرفت گفت .
با یه نگاه فهمیده بود که همه فکراش الکیه و کلی ازش خوشش اومده بود .
: بیا ، میخوام بهت نشونش بدم !
و با ذوق دست کریس رو گرفت و دنبال خودش کشید .
با شدت در اتاق رو باز کرد و پسرک با لپ هایی که با غذاش پر بود با حالتی ترسیده به اون ها نگاه کرد .
: شبیه عروسک هاست .
کریس کاملا اروم گفت و ادامه داد
: پدر میدونه !؟
: نه
هیونجین در حالی که موهای پسرک رو نوازش میکرد گفت .
: عصبانی میشه .
: نخیر ... اصلنم ربطی نداره ... حافظشو از دست داده و کلی هم زخمی شده . باید همینجا بمونه .
با اینکه خودش هم نمی دونست چرا باید این اتفاق میوفتاد ؟ ( زخمی بودن پسر ) ولی نمی تونست بزاره که اون بره یا بمیره . نه اینکه حوصله اش سر رفته باشه ... فقط فکر میکرد اگه همچین کسی رو از دست بده مطمئنا بعدا افسوس میخوره .
بعد چشم هاش رو برای کریس درشت کرد و ادامه داد
: میشه نگهش داریم !؟ خودم آموزشش میدم ، لطفا !
کریس فقط یکم لبخند زد بعد به پسر ساکت که هیچی نمی دونست نگاه کرد .
: مطمئنی !!؟؟ ما هیچی دربارش نمیدونیم . ... فقط نزنی بکشیش !
: نه قول میدم .
به طرف پسر برگشت و دستش رو از روی موهاش برداشت و روی دستش گذاشت تا تشویقش کنه ادامه غذاشو بخوره .
: من هیونجینم ، این گنده بک،گند اخلاق ضد حال زنی هم که اینجاست کریسه .
و به مرد جلوی در اشاره کرد .
: یاااااااا ...
هیونجین توجهی نکرد و ادامه داد
: خلاصه .... بزار راحت تر برات بگم ...
و برگه ی کاغذی رو از توی کشو برداشت .
: ایشون پدر هستن ...
و دایره ای رو روی کاغذ کشید .
: پدر ، پدر واقعی هیچکدوم از ما نیست ولی ایشون مرد محترمی هستن که وقتی کمک نیاز داشته باشی ، بهت کمک میکنن ولی در عوض ازت انتظار وفاداری و کار مفید برای باند رودارن .
کریس فکر میکرد که این کار درستیه ؟؟
گفتنه این چیزا حتی اگه اطلاعات مهمی هم نباشن درسته ؟؟
: چه باندی ، قربان !؟
پسرک پرسید .
حالا دیگه کاملا اروم و مطیع بود . اون ترس اولیه از بین رفته بود . این اونا نبودن که خطر بودن .
و اگه فکر میکردن اون خطرناکه کارش تموم بود .
اینو از نگاه های محتاط جیمز و کریس می فهمید .
کریس روی تخت نشست و نگاهی به هیونجین انداخت سپس جوابش رو داد .
: باند قاچاق .
: آهان
پسرک سرش رو تکان داد و منتظر ادامه ی حرف هیونجین شد .
: خب داشتم میگفتم ... پدر ، سه پسر داره که هر کدوم مسئول قاچاق مواد مختلف هستن ، من ، کریس و مینهو . اینجا هم ...
: مخفیگاه قاچاق مواد منه !
سپس رو به پسرک کرد
: تو هم میتونی زیر پر وبال پدر زندگی کنی ... بهم اعتماد کن ... اون بیرون اصلا جالب نیست .
سه سال بعد :
( هیونجین )
خورشید در حال غروب بود . سکوت اتاقش آزارش میداد . بی حوصله خودکارش رو روی میز انداخت و بیخیال محاسبه کردن شد .
امروز چهارمین روز از ششمین ماهیه که قبول کرده کیتن کوچولوش ، تنهایی به ماموریت ها بره و هر دفعه دلشوره ی عجیبی به جونش می افته ، ترس از آسیب دیدن کیتنش .
این روز ا وابستگی ش حتی بیشتر هم شده، جوری که همیشه بعد از ماموریت هاش تا چند روز اونو پیش خودش نگه میداره .
صدای در بلند شد و بلافاصله بعدش کریس وارد اتاق شد .
: چان
هیونجین با بی حوصلگی ولی با لبخند گفت .
: بازم !؟
کریس در حالی که روی کاناپه می نشست ، گفت .
: چی !؟
: بازم نگران اون کیتن کوچولویی !؟
: آه ، کریس !! من ، نمیدونم چیکار کنم !
کریس پس از کمی مکث با سر به پاش اشاره کرد و هیونجین منظورش رو گرفت . همین الان نیازش داشت و کریس فهمیده بود .
هیونجین درحالی که روی پای کریس می نشست ادامه داد
: نباید قبول میکردم به ماموریت ها بره . اون هنوز بچست !
: بچست !؟ جینی ، اون بیست سالشه !
: نه . اولا ما از سن واقعیش خبر نداریم دوما خودت میدونی چقدر حساسه ، اون از درد بدش میاد چان ، دلم نمی خواد وقتی از ماموریت ها برگشت ببینم یه طوریش شده باشه .
کریس دستش رو روی کمر هیونجین گذاشت و سرش رو روی سینه اش گذاشت .
: فلیکس ... اون کیتن کوچولو ... ببین ، خودت آموزشش دادی و اونقدر بهش سخت گرفتی که مطمئنم مهارت های رزمیش بیشتر و بهتر از منه ! پس میتونه از خودش دفاع کنه . اهههه ، نمی
دونم چرا هر دفعه سر ماموریت رفتنش باید این چیزا رو بهت بگم !
: چون بهش احتیاج دارم.
بعد لب هاشو بوسید و چند لحضه همونجور موند .
: تو هم همینجوری بودی .
کریس روی لب های هیون زمزمه کرد .
: چی !؟
: همون قدر که فلیکس برای تو مهمه ، تو برای من مهم بودی ! اون زمان که پدر اوردت اینجا ، پونزده سالت بیشتر نبود و خب .... تو یه بچه تخس و سربه هوا بودی ! ...
دستش رو تو مو های هیونجین کرد و مشغول بازی با اون هاشد و بعد ادامه داد
: حاال می فهمی من چی می کشیدم وقتی پدر برای قوی کردنت تو رو به ماموریت های خطرناک می فرستاد !؟ اون کشتار جمعی که
توی یکی از هتل های سنگاپور اتفاق افتاد ....
جانگ کوک با خنده های ریزی حرفش رو قطع کرد .
: چااان !! فقط یه تیر تو کمرم خورد ! ولی نگاه کن ، از تو اون میدون جنگ ، جون سالم به در بردم !!!
کریس می فهمید ... نگران بودن ... مهم بودن یه شخص ... خواستن اینکه اون همیشه شاد و سالم باشه ...
: بعدش هم با اون تیری که تو کمرت خورد ، عمه ی من بود تا یه ماه نمی تونست از روی تختش تکون بخوره !!!!
: خوب بلدی بحث رو عوض کنی ! ببیناز فلیکس به کجا رسیدیم
: راستی فلیکس الان کجاست !؟
: تو گاراژه. داره آماده میشه .
: اههه ، اون کیتن میخواد بدون خداحافظی بره !؟
هیونجین از روی پاهای کریس بلند شد و اونو خندوند .
: نه جینی ! داره آماده میشه .
هیونجین سریع به سمت گاراژ حرکت میکرد .
: هی !! یکم به منم محل بذار !! همش به فکر اون کیتنی !!
هیونجین که فهمید چان و نادیده گرفته برگشت و
دستش رو گرفت و با هم به سوی گاراژ رفتن .